- چند روز دیگه، دوباره در خیابون دیدمش؛ روی یه پلهای نشسته بود؛ رفتم جلو؛ سلام کردم؛ گفتم: «دستمو گرفتی، میخوام دستتو بگیرم؛ دستتو بده به من؛ همانطوری که من دستمو بهت دادم؛ من دستمو کشیدم اما تو دستتو نکش.»
کلاس ابتدایی بودم که در یه زنگ تفریحی، به در حیاط که طبق دستور همیشگی مدیر مدرسه، بسته بود و نردهایشکل هم بود، نزدیک شدم؛ یه جوون قدبلند و خوشتیپی، اونور نرده وایستاده بود؛ بهم گفت نزدیکتر، بروم؛ من، به نزدیکِ در رفتم؛ بعدش گفت دست بدم باهاش؛ دستمو از نرده بردم اونطرف؛ جوونه، دستمو از قسمت ساعد گرفت و ول نکرد! چندتا فحش به مدیر مدرسه داد! و ازم خواست من هم، همونارو تکرار کنم!
گفتم: «باشه؛ بذار و اجازه بده الآن، میگم». و در لحظهای، با تمام توان و تمرکز، سریع دستمو کشیدم؛ ریسک کردم؛ درد دستم، هنوز هم مونده بود و دگمه آستینم، کنده شده بود؛ از در مدرسه، دور شدم؛ خیلی عصبی شده بود؛ از دور، شکلک هم درآوردم و عصبیترش کردم؛ نگران این بودم که ظهر که مدرسه تعطیل میشه و میخوام برم بیرون، شاید دم در، منتظرم باشه؛ به خاطر همین، چند دقیقهای رو منتظر موندم تا در همراه تعدادی از معلمان، بیرون بیام.
چند روز پیش، بعد چندین سال، اون جوونو که الآنه دیگه سنی ازش گذشته و وضع و حالش هم، خیلی خرابه و معتاد به مواد مخدر هم شده، در خیابان دیدم؛ هنوز هم ازش نفرت داشتم؛ میخواستم یه تنهای بهش بزنم و اینجوری بهونه کنم و یه چک محکمی بخوابونم در زیر گوشش و دعوا راه بیندازم و انتقام بگیرم و بگم یادته…؟ فکرای دیگهای هم به ذهنم رسید؛ اونروز رو بیخیال شدم.
چند روز دیگه، دوباره در خیابون دیدمش؛ روی یه پلهای نشسته بود؛ رفتم جلو؛ سلام کردم؛ گفتم: «دستمو گرفتی، میخوام دستتو بگیرم؛ دستتو بده به من؛ همانطوری که من دستمو بهت دادم؛ من دستمو کشیدم اما تو دستتو نکش.»
یه نگاهی به بالا انداخت؛ انگار شناخت. بهم گفت: «چهقدر دشتدشت میکنی؟ چی میگی تو؟ فلسفه میگی چرا؟ میخوای بژنی؟ بژن.»
بهش گفتم: «میخوام ببرمت کمپ؛ سفارشتو هم میکنم تا حسابی، ترک کنی مواد را.»