فریب این بوقلمونهای لذیذ و رنگارنگ را نخورید!
ماشینو کنار زدم؛ پیاده شدم و نزدیکتر رفتم؛ خوب حدس زده بودم؛ بوقلمون بود
- متأسفانه، در جاده، ماشین دیگری نبود تا با همکاری اون، دنبال ماشینم بروم؛ ناگزیر، همراه با بوقلمونِ در دستم، اونطرف وایستادم تا وسیلهای گیر بیارم و برگردم تا ببینم چه تصمیمی میگیرم.
از خیلی وقت پیش، خرید یه ماشین باری دستچندم، به کلّهام زده بود تا بعد از فراغت از کار اداری، با کار در خط یکی از شهرستانها از مرکز استان، قسمتی از خلأی حقوق کارمندیام رو پر کنم؛ سرانجام، با پول فروش چندتا میز و صندلی و وسایل دستدوم خانه، به اضافه مقداری پول پسانداز، به آرزوم رسیدم.
چندهفته که کار کرده بودم، در یکی از روزا، در حوالی بعد از ظهر، وارد جاده شدم؛ نوار کاسِتو تا آخِر، باز کرده بودم و خبری از بیرون نداشتم؛ چند کیلومتری که جلو رفتم، از دور، پرنده درشتهیکلی رو دیدم؛ سرعتمو کم کردم؛ نزدیکتر که رفتم، دیدم بوقلمونه؛ ولی چرا حرکت نمیکرد؟!
ماشینو کنار زدم؛ پیاده شدم و نزدیکتر رفتم؛ خوب حدس زده بودم؛ بوقلمون بود؛ بوقلمونِ بیحالی! که حوصله دویدن هم نداشت؛ شاید هم، به کسی تعلق داشت. حیوان را برداشتم و پشت ماشین انداختم و حرکت کردم.
با خودم، میگفتم: گناه دارد؛ مال مردمه؛ بهتره در همان جایش، رها کنم. بعد، با خودم گفتم: بوقلمونِ وحشیه و من، اونو شکار کردهام و مال کسی هم نیست و اینچنین برا خودم، توجیه میکردم.
یهلحظه، به اهل خونه فکر کردم که چهقده خوشحال خواهند شد! چون چندسالی میشد که شکل و قیافه و مزه گوشت بوقلمون، یادشون رفته بود. در این فکر بودم که بوقلمون دیگهای از دور، در جاده سبز شد!
عجیب بود که اونروز، بوقلمونبارون شده بود! این دیگه چه سری بود؟! ماشینو، با عجله به کناری زدم و باز، پیاده شدم اما مثل اینکه اینیکی، زرنگتر بود؛ تا رفتم بگیرمش، فرار کرد تا اینکه پنجاهقدمی را دنبالش دویدم؛ بالاخره گرفتمش.
همونلحظه که بوقلمون رو گرفتم، از کنارم، یه ماشینی، با سرعت برق که بوقهای ممتدی هم میزد و رانندهاش، خندههای دیوانهواری میزد، از جاده گذشت؛ نتونستم بشناسم و ناراحت بودم؛ هم از اینکه چرا ابراز ارادت بوقی او را نتونستم حداقل، با دست بلند کردن، جواب بدم و هم ناراحت از اینکه نکنه آشنا بوده و منو با این وضع و با بوقلمونِ در دستم دیده؛ وقتی دقیقتر شدم، پشتش، بوقلمونی رو دیدم! آیا اون، بوقلمون دیگری بود؟ نه، وای چه میدیدم؟ درسته؛ اون ماشین خودم بود؛ تازه فهمیدم که اون بوقلمونها، چه صیغهای بودهاند.
متأسفانه، در جاده، ماشین دیگری نبود تا با همکاری اون، دنبال ماشینم بروم؛ ناگزیر، همراه با بوقلمونِ در دستم، اونطرف وایستادم تا وسیلهای گیر بیارم و برگردم تا ببینم چه تصمیمی میگیرم.
در همینلحظه بود که بوقلمونِ در دستم پرید و من، از خواب پریدم؛ ساعت، از هفت و نیم گذشته بود و من، صبحانهنخورده، به اداره رفتم.
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم