داستانک

معالجه الاغ

اسب را هم وقتی صاحبش، ببیند به درد نمی‌خورد یا پیر شده، رهایش می‌کند

خلاصه نوشته
  • هیچکس، کمکی نکرد و یه جواب درست و حسابی نداد بهم؛ خودم را تنها احساس می‌کردم؛ هرکسی، یه چیزی، گفت؛ حتی مایه خنده‌شان شده بود حرف‌های من؛ می‌گفتند: «به شما چه ربطی داره آخه اینکه یه خری در یه جایی، نشسته و تکون نمی‌خوره؟ شما مگه مسؤول معالجه یا مدیر جلوگیری از انقراض حیوانات در جهان هستی؟! اون هم یه الاغ مشکلدار.» باز هم، بی‌فایده بود صحبت کردن.

چند سال پیش، در حین گردش در کنار یکی از سدّها، الاغی را دیدم که در محوطه، نشسته بود؛ اونجا، کسی هم نبود که احتمال بدم مال ایشونه؛ حرکتی نمی‌کرد؛ جلوتر که رفتم، نتونست بلند بشه؛ از ناحیه پای سمت راست، زخمی شده بود؛ دقیق‌تر که شدم، دیدم پایش، ورم کرده و خونی شده؛ معلوم بود پایش، شکسته است. مطمئن شدم که رهایش کرده‌اند. 

از یه نفر رهگذر نوجوان، از اهالی همونجا، پرسیدم موضوع را؛ گفت: «هم پیر شده و هم اینکه دیگه از کار افتاده و پاش هم که شکسته؛ رهاش کردن اینجا تا گرگی، حیوانی بخوره؛ صاحبش، راضی نشد! بکشدش تا زیادی، زجر نکشد.» پرسیدم: «چرا معالجه‌اش نکرده؟» خندید و گفت: «چه معالجه‌ای برادر؟» طوری تعجب کرده بود از پرسش من که انگار، معالجه، فقط مال ما انسان‌هاست.

بعدش هم گفت: «نمی‌ارزه؛ هزینه داره؛ تازه، اون طرف، دوتا الاغ سالم و جوان دیگه داره که کاراشو انجام بده.» وقتی دید ناراحت شدم، گفت: «عادیه این رهاکردن خرهای بیمار یا پیر؛ حتی اسب را هم وقتی صاحبش، ببیند به درد نمی‌خورد یا پیر شده، رهایش می‌کند در یه جایی دور.» 

صحبت، بی‌فایده بود. با یکی از دامپزشکان آشنا، تماس گرفتم؛ موضوع را که گفتم، گفت: «بیار اینجا؛ ببینم.» گفتم: «دکتر چه‌جوری بیارم؟! تو بغلم، بیارم؟ اینو نمی‌شه حتی از جاش تکون داد.» گفت: «خوُب، من نمی‌دونم دیگه؛ دستم بنده؛ نمی‌تونم که کارامو ول کنم و به خاطر یه خر، بلند شم بیام اونجا و چنین امکانی و ماشینی یا کمکی هم ندارم که بیان دنبالتون.»

با چند نفر از دوستان، تماس گرفتم؛ هیچکس، کمکی نکرد و یه جواب درست و حسابی نداد بهم؛ خودم را تنها احساس می‌کردم؛ هرکسی، یه چیزی، گفت؛ حتی مایه خنده‌شان شده بود حرف‌های من؛ می‌گفتند: «به شما چه ربطی داره آخه اینکه یه خری در یه جایی، نشسته و تکون نمی‌خوره؟ شما مگه مسؤول معالجه یا مدیر جلوگیری از انقراض حیوانات در جهان هستی؟! اون هم یه الاغ مشکلدار.» باز هم، بی‌فایده بود صحبت کردن.

هوا، کم‌کم داشت تاریک می‌شد؛ من تصمیم گرفتم برگردم به شهر تا بلکه فردا، دوباره، یه فکری بکنم برای حال این الاغ. مقداری علف تازه کندم و گذاشتم کنارش و درست جلوی دهنش و محل را ترک کردم.

فردا، به دلیل انبوهی کارهایم که انگار، هیچوقت هم قرار نیست این کارها، تموم یا حتی سبک یا از حجمش، کاسته بشه، نتونستم به اون محل، مراجعه کنم.

پس‌فردا، نزدیک ظهر، با اون دوست دامپزشکم، قرار گذاشتم و هماهنگ شدم؛ از اون طرف هم با دوتا همراه و یه ماشین باری و چندتا هم تخته و یه طناب دراز و محکم و با یه شوقی، عازم محل شدیم؛ تا رسیدیم به محل، من سریع، از ماشین پیاده شدم.

خیلی دیر شده بود؛ منظره بدی بود…

گرد آورنده
YADAVARI
منبع
Comparative Education
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

KUBET