یادداشت بیست و هفتم مدیر مسؤول
یادگارینویسی ما ایرانیها، به آثار و اماکن تاریخی و تفریحی و زیارتی سایر کشورها هم رسیده؛ به کوه حرا هم، رسیده!
- بیشتر ما ایرانیها، کارشناس تمامی علوم و رشتهها هستیم! و از بس، سرگرمی و نشاط درست و حسابی نداریم، منتظریم تا یک تصادفی، یک دعوایی، یک آتشسوزیای، چیزی بشود یا باران شدیدی بیاید؛ سیلی درست بشود، آبی جمع بشود در زیرگذر؛ برویم وایستیم تماشا کنیم و عکس بیندازیم و نظر کارشناسی بدهیم و کلی دلخوشی کنیم واسه خودمان یا اینکه خیلی خوشحال میشویم اینکه وقتی داریم از زیر پلی، مثل همین پل کابلی تبریز رد میشویم، دستمان را بگذاریم روی بوق تا صدای بوق، بیشتر، بهتر! و اعصاب خردکنتر از همیشه، خودش را جلوه دهد و منعکس کند تا بلکه ما بتوانیم کمی بیشتر از حد معمول، کیف کرده باشیم.
بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلامعلیکم؛ آخرین شماره سال 1401 را با 20 صفحه، در خدمت شما فرهیختگان گرامی هستیم. با احتساب همه صفحات از شماره نخست تا به اکنون و با همین شماره حاضر، 456 صفحه ارائه شده است که بهطور نسبی، هر شماره، بیش از 16 صفحه و نزدیک به 17 صفحه بوده است. در سال جاری و در سالی که داریم پشت سر میگذاریم، گرانی و کمبود کاغذ و فیلم و زینک را، بیشتر احساس کردیم و مانند خیلی از کسانی که بهنوعی، با کاغذ و چاپ سروکار دارند، بیشتر هزینه کردیم.
در آستانه سال جدید، بهنوبه خویش و از طرف سایر عوامل رسانه یادآوری، سال جدید را، پیشاپیش به تکتک شما مخاطبان گرامی، تبریک عرض میکنم و از بارگاه قدس ربوبی، میخواهم تا در سال جدید، همگی ما را، به وظایف شخصی، خانوادگی، شغلی و کاری، سازمانی، اجتماعی و در یککلام، به وظایف و مسؤولیتهای انسانی، موفق و مؤید بدارد. توفیق روزافزون همگی شما فرهیختگان و خانواده محترمتان را، با اتصال و تبرک به کتاب آسمانی و توسل به حضرات معصومین علیهم السلام، همراه با سالی سرشار از برکت و معنویت، از الله سبحان و متعال، مسئلت مینمایم. امیدوارم همهمان، باهم و یکجا، غرق در نشاط واقعی و دستهجمعی و نه انفرادی، غرق در دریای خوشبختیها، شادیها و همه خوبیها و همه آنچه که حال ما و حال دیگران را خوب میکند، بشویم. صمیمانه و از ته دل، سالی پر از سلامتی، شادی، آرامش و موفقیت، برای شما عزیزان و بهخصوص، سالی همراه با آگاهی بیشتر و برقراری صلح برای همه انسانها در همه نقاط جهان، آرزومندم. امیدوارم بتوانیم فکر را، خاطره را، زير باران، ببریم و با همه مردم شهر، زير باران برویم.
در سال جاری، بلای طبیعی زلزله در کشور خودمان و در برخی از کشورهای همسایه، حالمان را خیلی بد کرد که به نظر میرسد بشر بعد از این، باید دنبال راه چارهای اساسی برای جلوگیری از صدمات ناشی از این بلای طبیعی بوده باشد. رمضان را هم در ابتدای سال و در پیش رو داریم؛ نماز و روزهتان هم، مقبول درگاه الهی باشد. دعاهایتان، مستجاب و گرههایتان، از هرنوعی که هست، گشوده شوند.
یکی از خواستهها و آرزوهایم، این است که آنکسانی که بیآنکه تکّهحشیشی یا قرص روانگردانی مصرف کنند، در توهم به سر میبرند و خودشان را بعضاً، معیار و ملاک و میزان حق و باطل و تشخیصدهنده راه صواب و ناصواب میدانند و بر اساس آن هم، نظر میدهند و تصمیم میگیرد و چهقدر هم زیادند چنین انسانهایی در دوروبرمان که به واسطه دو، سهتا کتاب زیادی خواندن یا دو، سه میلیون پول زیادی داشتن در حسابشان یا داشتن ماشین شاسیبلند در زیر پایشان یا داشتن انواع عناوین سازمانی و … همیشه، از آن بالا و از موضع برتر، به سایر انسانها نگاه میکنند و وقتی هم، وارد صحبتهایشان میشوی، میبینی آنقدر در توهم هستند که توقع دارند حتی مجسمهشان را هم، در وسط شهر و در یکی از میادین شهر نصب کنند، اندکی به خود آیند و از این توهم مزمن، بیرون آیند و خودشان و اطرافیانشان را، بیشتر از این، معذب نکنند.
از اینکه مدت یکسال دیگر را نیز، بنده و همکارانم را و رسانه یادآوری را و درواقع، رسانه متعلق به خودتان را، همراهی کردید در فضاهای مختلف مجازی و در خود نسخه کاغذی، متشکرم و قدردان حضور گرمتان هستیم. حرفها، انتقادها و پیشنهادهای شما را شنیدیم و به برخی از آنها که در وسعمان بود، عمل کردیم؛ مانند راهاندازی سایت، امکان دسترسی به نسخه الکترونیکی، همزمان با انتشار نسخه کاغذی در گروههای مربوط و در سایت که معمول هم نیست و راهاندازی گروه یادآوری در اکثر پلتفرمهای داخلی و خارجی که همه علاقهمندان بتوانند دسترسی داشته باشند.
در سال جاری نیز، در خصوص چاپ و انتشار نشریه یادآوری، بهجهت گرانی کاغذ و فیلم و زینک، با مشکلات ملموسی، مواجه بودیم و هیچ حمایت و آگهی تبلیغاتی نیز، دریافت و جذب نکردیم که البته هیچکدام از اینها، نتوانست مانع ادامه راه ما شود؛ چراکه ما به کارمان از همان ابتدا ایمان داشتیم و مهمتر از آن، با بازخورد خوب و استقبال زیادی هم، مواجه شدیم که مایه دلگرمیمان شد؛ خیلی از چهرههای شاخص حوزه مطبوعات و مدیران مسؤول پیشکسوت سایر نشریات، نشریه یادآوری را پسند کردند و موجب تشویق شدند و ما را مصمم در ادامه این راه کردهاند.
این شماره «شماره بیست و هفتم نسخه کاغذی» را رایگان ارائه کردهایم؛ لذا برای دریافت نسخه کاغذی آن از دکّهها و مبادی مربوط، هیچ مبلغی نمیپردازید. چندجملهای میخواهم در مورد شلوارهای ساپورت، سخن بگویم؛ شلوارهای ساپورت، برای اولینبار، در حول و حوش سال 1392 ، در بین دختران ایرانی، مطرح شد و اتفاقاً، محبوبیت فراوانی هم یافت و در طرح و رنگهای متنوعی، وارد بازار شد و خیلی سریع هم، در بین بیشتر بانوان، جا باز کرد و بیشتر زنان هم، از ایننوع پوشش جدید، استقبال و تقلید کردند و کسی هم، بهصورت جدی، جلوی این نوع پوشش یا درواقع، ناهنجاری جدید را نگرفت و از منظر آسیبهای فرهنگی و اجتماعی نیز، کسی ورود نکرد و توضیحی نداد و تحلیلی نکرد.
متأسفانه، در بین بیشتر ما ایرانیها، تقلید و چشموهمچشمی، خیلی سریع، اتفاق میافتد؛ یعنی در بیشتر مواقع، خیلی از ماها، بدون هرگونه مطالعهای و بهصورت کاملاً کورکورانه و خیلی زود و بدون هرگونه پشتوانه عقلی و منطقی، تقلید میکنیم و بالاترین استدلالمان هم، این است که چون همه، انجامش میدهند، پس ما هم، انجامش میدهیم …! آنهایی که از آنزمان، این ساپورت را انتخاب کردهاند، بیشتر، بهخاطر مدش بوده و اینکه از قافله عقب نمانند!؛ اینها، همانهایی بودند و هستند که بنده مد و مدگرایی بودند و هستند؛ همانهایی که هر ذلتی را میپذیرند تا قواعد مد را رعایت کرده باشند.
ساپورت هم، مثل دامن یا جوراب نازک و خیلی از موارد دیگر، پوششی هست که ذات زنانهای دارد اما در بین مردان هم، دیده شده! مثل دامن که برخی از مردان اسکاتلندی هم، دچارش هستند! مردان، در برخی از کشورها، از این ساپورت استفاده میکنند و مدل مردانه آن هم، وجود دارد؛ اما در همان کشورها هم، استفادهکنندگان، در اقلیت هستند و در هر مکانی هم، از آن استفاده نمیکنند. ایننوع پوششها، برای مردان، آنقدر ضایع است که حتی در کشورهای غربی نیز، بهاستثنای برخی از افراد خاص! از جمله همجنسبازان یا در محافل خاصی، از ایننوع پوششها، توسط مردان استقبال نشده است.
ساپورت زنانه، برخلاف تصور اولیه، آنقدر که توسط زنان ایرانی استفاده میشود، در کشورهای غربی، استفاده نمیشود! و این، نشانگر آن است که استفادهکنندگان از این نوع پوشش، در کنار سایر عوامل، عقده مدگرایی دارند و دچار کمبود و انواع خلاءها نیز هستند. اصولاً، بیشتر ما ایرانیان، در برابر فرهنگهای اروپایی، متزلزل بوده و خودمان را میبازیم؛ از اول هم، همینطور بوده؛ تاریخ صدساله ایران را اگر یک مروری بکنیم، میبینیم چشمهایمان، همیشه بهسوی فرهنگ اروپاییها بوده؛ چندتا کلمه خارجی استفاده کردن و وارد کردن آن در مکالمات فارسی در گفتهها و نوشتههایمان و پزش را دادن! در بین یک جمعی، از عادات بسیاری از ما ایرانیان بوده و هنوز هم، هست.
حتی بسیاری از ماها دوست داریم نام فرزندنمان را هم، از نامها و واژههای خارجی انتخاب کنیم. نوع لباس و طرز لباس پوشیدن و حتی شکل تفریحهای ما و خیلی از سبکهای زندگی ما ایرانیها، همیشه تحت تأثیر سبک و مدل زندگی اروپاییها بوده است.
اخیراً، با یک گروه دوستانهای، با اتوبوس، به مسافرت دوروزهای میرفتیم؛ یک دم روباه، از شیشه اتوبوس آویزان بود؛ شبیه دمهای روباهی که تا آنموقع دیده بودم، نبود! کمی بزرگتر و درشتتر بود؛ به راننده گفتم: این دم روباه، چرا اینقدر درشت است؟ با آب و تاب و خیلی جدّی، توضیح داد و گفت: آقا، این خارجی است! گفتم: یعنی چه که خارجی است؟ روباه، خارج و داخل ندارد دیگر. گفتم: خب؛ شاید نژادش، اینجوری است. گفت: نه؛ دمهای روباههای خارجی، اینجوری است؛ اصل است! و درشت است. من برای این موضوع و اینجور توضیح دادن راننده، کلی خندهام گرفت. میخواهم بگویم برای بیشتر ماها، خود حتی واژه خارج، خودشان، کالاهایشان، مدشان، حرف زدنشان، راه رفتنشان و در یک کلام، سبک زندگیشان، حتی برنامههای تولیدیشان در تلویزیون خودشان – که خواص! ما و بسیاری از هنرمندان و کارگردانان ما، از آنها تقلیدها میکنند و برنامههایی دقیقاً با ظاهر و محتوای مشابه برنامه آنها میسازند که تعداد این برنامهها هم، خیلی زیاد است و عنوان کردن دوباره آن، شاید جالب هم نباشد و یک تبلیغی یا تأئیدی هم باشد، – قبله آمال است.
من دوست داشتم راجع به تعدادی از این برنامههای تقلیدی از آنور آبیها که در چندساله اخیر هم، تعداشان، خیلی بیشتر شده و همچنین، راجع به تهیهکنندگان و کارگردانان و عوامل اجرایی آنها، بهصورت مصداقی، مطالبی بیان بشود اما طرح مصداقی و نام بردن آنها، شاید زیاد خوشآیند نباشد و باعث اطاله مطالب هم بشود. چراکه همه ما، خوب میدانیم و اصل این برنامهها را هم، از طریق تلویزیونِ آنور و مشابه و تقلیدشدهاش را هم، در اینور که چهقدر تقلید سخیفانهای هم بوده، دیدهایم و بعضاً من شخصاً بهعنوان یک ایرانی، دلم به حال این کارگردانان وطنی اینچنینی و حقارتی را که علناً پذیرفتهاند و هنوز هم میپذیرند، میسوزد.
من از برخی از هنرجویان هنرستانی که از زمان خدمت در هنرستان، میشناختمشان، از برخی، حضوری و از برخی دیگر، در فضای مجازی، خیلی خودمانی و دوستانه پرسیدهام که: چرا اینجوری لباس میپوشند یا موهایشان را اینجوری آرایش میکنند؟ و آیا به نظرشان، زیباتر دیده میشوند؟ پاسخهای مختلفی شنیدهام؛ عجیب بود پاسخهایشان اما در یک جاهایی، مشترک بود پاسخهایشان؛ بیشترشان، میگفتند: نه، ما میدانیم زیبا نیست و یا زیبا نمیشویم! اینجوری اما چون مد شده و دوستانمان، اینجوری ظاهر میشوند و اینجوری میگردند، ما هم اینجوری میزنیم موهایمان را و اینجوری لباس میپوشیم؛ حتی میگفتند به حرفهای خانواده هم، زیاد توجهی نمیکنند؛ یعنی شخص، خودش میداند که زیبا نمیشود اما تحت هر شرایطی، از مد تبعیت میکند! من با یک نفر از همینها، بحثم جدیتر شد؛ من میگفتم: اینجوری زیباتر نمیشود چهره آدم و تو هم، زیباتر نشدهای. ایشان هم میگفت: تو از کجا میدانی؟ دلیلت چیست و تعریفت چیست از زیبایی؟ گفتم: زیبایی، تعریفش که سخت است اما با اینحال، در زیبایی، یک پارامترهایی هست؛ یک هارمونی و درواقع یک توازن و تناسبی باید باشد بین اجزاء تا چیزی زیبا دیده بشود؛ یعنی نظم، خودش زیبایی بهدنبال دارد که این نظم و هارمونی در این نوع لباس پوشیدنها، در این نوع مو زدنها و در این نوع عدم ترکیب و انتخاب نامناسب رنگها که با هم، هیچ هماهنگی و تناسبی ندارند و تکمیلکننده هم نیز نیستند، دیده نمیشود.
وقتی موها مثلاً به این شکل، دفعتاً و به یکمرتبه و نه تدریجی و بدون یک هارمونی و توازنی، کم میشود، این زیبایی بهدنبال ندارد. البته بعضیها هم، اصلاً بهدنبال زیبایی نیستند و دنبال این هستند که هرطوری شده، از مد جاری، تبعیت کنند و جلب توجه کنند. برخلاف تصور بعضیها که این رفتارها را ناشی از اختلالات جنسی میدانند، باید گفت: در مورد جوان و نوجوانهای بهظاهر سالم و بدون چنین اختلالاتی هم، چنین وضعیت مشابهی دیده میشود. بدون مشکل جنسی، اینگونه رفتارها، بهدلایل مختلفی، ازجمله: کسب هویت فردی و اجتماعی و پذیرش در جمع، بهخصوص در دوران نوجوانی، احساس حقارت و بهدنبال آن، هویتیابی، همرنگی با گروه همسال تحت هر شرایطی، یادگیری مشاهدهای و تأثیرات ماهواره، تأثیرات فضاهای مختلف مجازی، جلب توجه و خیلی از موارد دیگر، بروز پیدا میکنند.
برخی دیگر از این دوستان نوجوان و جوان هم، دوست دارند بدون جوراب، کفش بپوشند یا نهایتاً و حداکثر، جورابهای بدون ساق پا را انتخاب میکنند که چندسالی است بهشدت مد شده و فارغ از مسائل و مبانی ایدئولوژیکی، چهقدر هم، نازیبا، ناشکیل و چندشآور هست. کسی نمیتواند با اطمینان بگوید پای بدون جوراب، قشنگ است؛ علاوه بر آن، پای بدون جوراب، حتماً عرق میکند و معلوم است که بوی نامطبوعی نیز که حاصل تماس مستقیم پا و کفش و عرق پا هست، ایجاد میشود که در بیشتر مواقع هم، مشکلات پوستی و بیماریهای قارچی، به دنبالش هست و باید یا رطوبتگیر بگذاری یا اینکه پودر مخصوص، داخل کفش بریزی. طبق نظر برخی از محققان، یکی از پیامدهای برهنه بودن پا، ابتلا به برخی از عفونتهای قارچی است. عدم جذب عرق، زمینه ماندگاری رطوبت را تشدید میکند و فضای مرطوب و نمدار، محل مناسبی را برای فعالیت و ازدیاد باکتریها و قارچها فراهم میکند. درضمن، هر نوع کفشی، حتی کفش راحتی که باشد، پای بدون جوراب را میزند و زخمی و تاول میکند و کدرش میکند.
یک مورد دیگر هم در مورد همین طیف پسرها، آویختن مدالهایی هست که در انواع مختلفش، به گردن میآویزند و اندازه زنجیر را هم، طوری تنظیم و کوچک میکنند که مدال بیاید بالا و دیده بشود. بله؛ اینروزها، پسرانی را با مدالها و زنجیرهای متنوع نازک و کلفت از جنس طلا در مدلها و شکلهای مختلف، زیاد میبینیم. چند روز پیش، در اتوبوس، یک جوانی را دیدم که مدال استخوانی، به گردنش آویخته بود! با بند چرمی؛ از همینها که سرخپوستهای بومی و بدوی، به گردن می آویزند و ما این مدلی را بیشتر در فیلمها دیدهایم. ایشان، از اول مسیر تا انتهای مسیر هم، فقط با گوشیاش بازی کرد.
یک مورد هم که بیشتر دیدهام و حتماً که شماها هم دیدهاید، این است که برخی از پسرها، ناخنهایشان را مثل خانمها، بلند میکنند! همین چند روز پیش، در مسیر یکی از دانشگاهها، داخل اتوبوس، دیدم یک پسری، تمام ناخنهای دست چپش را لاک ناخن زرشکی زده و خیلی تعجب کردم و چندینبار هم، یواشکی نگاه کردم تا اشتباه ندیده باشم! این هم باز یک چیزی هست که ذات زنانه دارد و زنانه هست نه مردانه. البته دوجور است این بلندکردن ناخن؛ یک شکلش این است که ناخن یک انگشت و معمولاً ناخن انگشت کوچک را بلند میکنند که این مورد، نهتنها در بین نوجوانها و جوانها، بلکه در بین برخی از میانسالها و پیرمردها! هم دیده میشود و نوع دیگرش هم، این است که ناخنهای تمام انگشتان را بلند میکنند! که بیشتر، در میان نوجوانها دیده میشود.
من خیلی وقت پیش، یک مورد کاملاً استثنایی و یونیک را هم شاهد بودم و آن اینکه مردی، تمام ناخنهایش را لاک سفید زده بود! چنانکه اشاره شد، بعضیها هم، دستبند میاندازند؛ بازار دستنبد، این روزها، خیلی داغ شده و فروش انواع دستبند فلزی، مهرهای، چرمی و … ساده یا همراه با نوشتههای مختلف، بالا گرفته؛ طوریکه دستبند مردانه، برای خودش، یک صنعتی شده! این روزها! و تنوع بیشتری هم پیدا کرده. باید از این دوستان، پرسید: دستبند و دستبند انداختن، کاربردش چیست واقعاً؟ خب یکزمانی بود مثلاً سلسلههایی از فرعونیان محترم! مصر، یک دستبند چرمی را به عنوان نماد سلطنت، به دست میکردند یا در یونان باستان و در رم نیز، دستبندهای چرمی، توسط سربازان، مورد استفاده قرار میگرفت و نشانهای از وفاداری و رتبه سرباز بود و یا گلادیاتور معروف اسپارتاکوس، یک دستبند ساده قهوهای به دور مچ دست راست خود میبست برای نشان دادن قدرتش! اما الآن، واقعاً چه ضرورتی دارد دستبند بستن؟
در برنامه زنده سیما هم، بارها دیده شده و من خودم، بارها دیدهام که یک آدم موجهی که سالها، در بین مردم هم، محبوب بوده و از احترام و شخصیت بالایی هم، برخوردار بوده، آمده یک برنامه زندهای؛ درحالی که دستبندی هم به دستش انداخته. از یکی از همین دوستان مدال به گردن، میپرسم: حالا چرا مدال صلیبی انداختهای؟ آیا تو یک مسیحی هستی؟ میگوید: نه بابا؛ همینجوری انداختهام! موضوع دیگری که میخواهم راجع به آن، حرف بزنم، این هست که من در مدتی قبل، دیدم در شهر مشهد و در صحن جمهوری اسلامی حرم رضوی، برای راحتی زائران، یک تعداد قفسههای شیشهای برای کفش زائران تعبیه کردهاند و کلیدش را گذاشتهاند رویش که ابتکار خیلی خوبی هم است و راحتی زائران را بهدنبال دارد اما چیز عجیبی که در این وسط دیده میشود، این است که برخی از زائران، قفسه را میبندند و کلید را به عنوان تبرک! با خودشان میبرند؛ یعنی یک قفسه کفش، برای چندینماه یا برای همیشه، بسته و معطل میماند تا این زائر محترمِ! مشکلدار، از این کلید به خیال خودش، معجزهگر! و مشکلگشا! نفعها ببرد و متبرک بشود و سر و سامان بگیرد و گرههایش وا بشود!! تا بعد، آن را برگرداند. از خادمان که سؤال کردم، میگفتند: برخی از زائرها، کلید را با خودشان میبرند به نیت اینکه وقتی گره و قفل زندگیشان باز شد، این کلید را برگردانند و بگذارند در سر جایش؛ مثل یک معامله! که این هم، یکی دیگر از مواردی بود که در کنار همه آن واردشدنهای متعدد به دین، دیدم و متأسف شدم. یادم هست مشابه همین موضوع، در کنار کعبه و در مکه و در مدینه و در جاهایی که بهنوعی تقدس دارند، اتفاق میافتاد؛ بعضی از مسافران عازم به این امکنه، موقع برگشتن، میخواستند یک چیز کوچکی، ولو خردهسیمانی، تکهسنگی، برشی از پارچهای یا یک قسمتی از پرده کعبه را ولو یک نخ نازکی باشد، بکنند و با خودشان ببرند و این کار را هم، میکردند.
یک مورد دیگر هم، در مورد برخی از زائران دیدم و آن، اینکه در وقت نماز و در صحن نزدیک به ضریح که درها را میبندند و همه، مشغول نماز جماعت میشوند، یکعده، همینجوری و در دم در، وامیایستند و منتظر میمانند و یا دایم در حال حرکت در میان صفوف نمازگزاران هستند بدون اینکه در نماز جماعت هم، شرکت کنند! و وقتی بلافاصله بعد از نماز، درهای مشرف به ضریح، باز میشود، از میان نمازگزاران هجوم میبرند به طرف ضریح! یعنی شخص، نماز را که واجب است، بهجا نمیآورد و اهمیتی هم برایش نمیدهد یا موکول میکند برای وقتی دیگر اما منتظر و مشتاق! زیارت و لمس ضریح است که یک عمل مستحبی است؛ این، همان دوست داشتن بدون معرفت است.
یک چیزی که میخواهم راجع به آن هم، بحث کنم، موضوع سلفیهایی هست که مردم، هم عوام و هم خواص، هنوز هم، دچارش هستند و دچار شدهاند؛ بدجوری هم، دچارش شدهاند؛ بهصورت حاد و مزمن؛ یعنی در یک سالن نمایش هم که میخواهی بنشینی یک نمایشی تماشا بکنی، میبینی یکعده کثیری هستند که هی گوشیهایشان را بالا و پایین میبرند و عکس میاندازند و فیلم میگیرند؛ در سالنها، در برنامههای مختلف و کنسرتهای موسیقی هم، وضع به همین صورت است؛ تا یک مسؤولی میخواهد بیاید یک جایی، سلفیها شروع میشود.
یادم هست در زمان استاندار سابق و در حین بازدید از یک کمپ ترک اعتیاد، یک آقایی، دنبال یک عکاس خبری راه افتاده بود و هی اصرار میکرد و برایش میگفت: من میروم با استاندار، خوش و بش میکنم؛ تو هم سریع عکس مرا بینداز در کنار استاندار و خلاصه، به هدفش هم رسید و چه کیف و ذوقی هم، میکرد. این عکس انداختنها هم، شکلهای مختلف، متعدد، متنوع و انواع و اقسامی دارد برای خودش؛ عکس با مسؤولان و رئیس رؤسا، عکس با حیوانات وحشی و اهلی، عکس در جاهای خطرناک، عکس با سلبریتیها یا همان ستارهها، مثل: خوانندگان و ورزشکاران و قهرمانان، عکس سلفی بعد از کشف حجاب! که اخیراً و چندسالی هم هست بین برخی از بانوان ستاره تازه به دوران رسیده و عقدهای هم، شاهدش بودیم و هستیم همچنان و خیلی انواع دیگر.
در یک شهری، جلوی یک صافکاری، یک ماشین مدلبالای تصادفی گذاشته بودند؛ یک آقای میانسالی هم، با یک ژستی و در حالی که یک دستش را گذاشته بود روی ماشین تصادفی، از دوستش میخواست تا عکسش را بیندازد تا به دوستانش بفرستد و وانمود کند که این ماشین مدلبالا، مال ایشان بوده! و تصادف کرده. یادم هست در سال 1375 ، در تهران، از نوزدهم تا 22 آذرماه، یک هماندیشی گذاشته بودند با عنوان: هماندیشی اخلاق مطبوعاتی روزنامهنگار مسلمان که بنده هم در آنجا شرکت کرده بودم؛ یکی از سخنرانان، پروفسور حمید مولانا بود؛ بعد از اتمام مراسم، خیلی از دوستان، رفتند و با ایشان عکس انداختند؛ آنموقع بهنظرم فضای مجازی و اینجور چیزها نبود و موبایل شاید دو سه سالی بود که وارد ایران شده بود؛ اما با اینحال، تقریباً همه دوربین داشتند و بازار عکس انداختنها آنموقع هم، داغ بود؛ خیلی از دوستان، بهصورت گروهی و بیشتر، بهصورت دونفره، با پروفسور حمید مولانا، عکس انداختند. من علاقه ای به این نداشتم؛ حتی به صورت گروهی هم عکس نینداختم. یکی از دوستان، میگفت: تو حتماً ایشان را و جایگاهش را نمیشناسی که با ایشان، عکس نینداختی. گفتم: اتفاقاً، خوب میشناسم؛ اما بهنظرم، عکس انداختن من با ایشان، هیچ معنایی ندارد؛ من از صحبتهایش، استفاده کردم و یادداشتهایی هم برای خودم، برداشتم و دیگر نیازی نیست خودم را بچسبانم به ایشان.
خیلی از همکاران و دوستان، در فرصتهایی که برای همه ممکن است پیش بیاید، با وزیر و استاندار و رئیس و رؤسا و … عکس میاندازند و چهبسا هم، گاهی با این کارشان، آنها را معذب هم میکنند؛ بعدش هم که معلوم است؛ در پروفایلشان و در فضاهای مجازی مختلف میگذارند و به این و آن، نشان میدهند و پزش! را میدهند. تصاویر را که در فضاهای مجازی میگذارند، یکعده هم، تشویق میکنند! و دنبالش را میگیرند و اینها هم، حسابی کیف میکنن و لذت میبرند! البته خب بدیهی است که عکس افتادن در یک موقعیتی بهصورت تصادفی، فرق اساسی دارد با تلاش کردن و هماهنگی کردن برای افتادن عکس در آن موقعیت و هیچشخصی هم، مخالف عکس داشتن در موقعیتهای مختلف و با مسؤولان ارشد نیست.
کنار کسی دیده شدن یا با یک شخص مهمی، عکس داشتن، مزیت محسوب نمیشود. در یکی از برنامههای سخنرانی و دیدار جمعی با مقام معظم رهبری، با یکی از هماهنگکنندههای ورودی که توسط یک نفر از دوستان معرفی شده بودم، صحبت کردم و از وی خواستم تا یک لطفی بکند و اگر میشود و امکان دارد، من هم بروم در آن جلوتر بنشینم. حرف جالبی زد؛ گفت: آن جلو که هیچ، کنار رهبری هم که بنشینی، امتیازی محسوب نمیشود برایت؛ خیلیها بودهاند که تا همین اواخر، در کنار رهبری نشسته بودند و با معظمله، عکس و فیلم هم داشتهاند اما الآن، در زندان اوین هستند.
معضل عکس گرفتنهای سلفی با این و آن در انواع مختلفش، به سواد و مقام و … هم ربطی ندارد؛ به رشد فکری مربوط است؛ چراکه ما در نمایندگان مجلس هم، همین سلفی را در بدترین حالتش و در چند سال قبل، دیدیم که یک تعداد نماینده! مردم، با آن مقام زن اتحادیه اروپا عکس انداختند؛ تا آنجایی که بازتاب جهانی هم، پیدا کرد. جای بسی تأسف بود و است که ما چنین نمایندگانی داریم. وقتی برای اولینبار، چنین گزارشی را و چنین تصویری را دیدم، شخصاً بهشدت متأسف شدم. اگر خواص ما، اینها باشند با چنین فکر سخیف و کوتاهی، وای به حال عموم مردم و مردم عادی. یک نماینده مجلس، سطح فکرش این است! آنوقت، به مردم عادی ایراد میگیریم که چرا در موقعیتهای مختلف، سلفی میگیرند؟!
انگار برخی از ماها، یک عقده نهفته عکس گرفتن با دیگران را داریم. ایکاش، روانشناسان، برای این قضیه سلفی که در هر طبقهای و در هر جایگاهی هم، دیده میشود و فراگیر هم شده، یک درمان و علاج سریع و قطعی بیابند. سلفی در فاجعه آتشسوزی پلاسکو در تهران را هم که همهمان دیدیم و یادمان است که دیگر نیازی به هیچ توضیحی ندارد و همهچیز در آن، کاملاً گویا بود؛ یعنی آنجا که جان و مال مردم داشت میسوخت، منِ شهروند، داشتم برای خودم عکس میگرفتم!! که همه این عادات را اسمش را فقط میتوان اختلال روانی گذاشت. وقتی معیارهای ارزشگذاری افراد در جامعه، با عکس و با موقعیت شخص در آن عکس، بوده باشد و سنجیده شود، خب معلوم است که یک تعداد اشخاص هم، به طرف عکس گرفتنهای اینجوری میروند.
عکسهای زیادی از انواع سلفیها از بلندترین ساختمانها، ارتفاعات و خطرناکترین مکانها ثبت شدهاند و ثبت اینجور عکسها، هنوز هم، ادامه دارد و در بعضی از موارد هم، این نوع سلفیها، به قیمت از دست دادن جان طرف تمام شده. عکس با جسد سوخته، عکس دانشجویان پزشکی فلان شهر با جسد تشریحی، عکس با وحشیترین و سمیترین حیوانات که بعضاً از دست دادن جان را به همراه داشته، از انواع این نوع سلفیها بوده است و متأسفانه مرگ، نتیجه کار تعدادی از این افراد بوده. در یک جادهای، شاهد سوختن راننده و چهار سرنشین بودم که البته دیر رسیدم به سر صحنه؛ بیشتر مردم، به جای کمک کردن، داشتند با موبایل، فیلم و عکس میگرفتند و برخی دیگر هم، داشتند سلفی میگرفتند. به یکی، دو نفر از نیروهای امدادی و پلیسی گفتم: چرا به اینها اجازه میدهید عکس و فیلم بگیرند؟ میگفتند: میبینی که یکی دوتا نیستند که؛ با این کارشان، نمیگذارند ما درست و بهموقع، کارمان را انجام بدهیم و ما عاجزیم.
طرف، یک گروه میزند یا یک کانال میزند در فضاهای مختلف مجازی؛ عکس خودش را هم در پروفایل گروه یا کانال میگذارد و این هم، عجیب است؛ یعنی یک گروه فرهنگی یا هنری است یا مثلاً یک گروه اقتصادی است؛ عکس خودش را گذاشته!! البته این فرق اساسی دارد با کانالهایی که از سوی صاحبنظران و اندیشمندان و یا صاحبان کرسی استادی و امثال آن، اداره میشوند و خب تصویرشان هم در پروفایل هست و اتقاقاً برای شناسایی باید باشد. بعضاً هم میبینی در همین گروهها یا در کانالها، شخص، پشت سر هم، عکس خودش را در موقعیتهای مختلف، در گروه یا در کانال، میگذارد؛ اسم این را بهجز خودشیفتگی، چیز دیگری نمیشود گذاشت. رل بازی کردن و رفتارهای نمایشی بسیاری از ما ایرانیان هم، شنیدنی است؛ بهخصوص در سیستم بیمار اداری.
در یکی از جلسات اداری، اولینبارم بود شرکت میکردم؛ از قبل، مطالبی را مطالعه و آماده کرده بودم و آنجا هم، ارائه کردم؛ جلسه که تمام شد، یک مسؤول ارشدی، وقتی توی حیاط داشت سوار ماشینش میشد، مرا که دید، صدایم کرد؛ گفت: عالی بود حرفهایت؛ پیشنهادها و راهکارهایت؛ معلوم است خیلی وقت گذاشتهای و انرژی مصرف کردهای؛ اما طوری رفتار میکنی که انگار مسؤول و پاسخگوی این معضل در کل استان و بلکه در کل کشور، شمایید! و به نظر میرسد دغدغهتان، بیشتر از آنچه که باید باشد، هست. او گفت: زیاد جدی نگیر! و خودت را به زحمت نینداز؛ هدف از برگزاری این جلسات و خیلی از جلسات دیگر، بیشتر این است که گفته بشود جلسهای تشکیل شد! و یک صورتجلسهای، گزارشی، عکسی و فیلمی هم، به مرکز ارسال بشود و زیاد هم، به خروجی و نتیجه، اهمیتی داده نمیشود! راست هم میگفت؛ بعدها، دیدم در برخی از همین جلسات، دو، سه تا صورتجلسه امضاء میگیرند از شرکتکنندگان و اعضاء و وقتی هم بررسی کردم، دیدم با تاریخهای متفاوت، به مبادی مربوط و مرکز، ارسال میشود و تعداد جلسات تشکیلیافته را اینجوری بیشتر نشان میدهند!!
پدرم، مدیر مدرسه بود؛ یادم است مدرسه پدرم که رفته بودم، یکعده مهمان از اداره آمده بود؛ آب مدرسه، قطع بود؛ پدرم، به آبدارچی دستور داد تا میوهها را از یخچال بردارد؛ بشوید و برای مهمانها بیاورد. من تا آبدارخانه، دنبال آبدارچی رفتم؛ آبدارچی، میوههای نشسته را از داخل یخچال درآورد؛ خیلی قشنگ! داخل یک ظرف شیشهای چید؛ لیوان آب مانده روی میز چوبی آبدارخانه را برداشت و ریخت وسط کف دست نشستهاش و پاشید بر روی میوهها! من اعتراض کردم و گفتم: این چه کاری است تو انجام میدهی؟ میوهها را چرا نمیشویی؟ گفت: آب مدرسه، قطع است و وقتی قطرات آب، اینجوری روی میوهها باشد و دیده بشود، مهمانها تصور میکنند میوهها را شستهایم! یکوقت، به بابایت نگویی. من از آنموقع، فهمیدم: بسیاری از کارهای بیشتر ماها در یک سیستم بیمار اداری، رل بازی کردن است؛ یعنی در بیشتر مواقع، اگر مثلاً ده درصد کارها خالص باشند، 90 درصدشان هم رل بازی کردن است.
یک مطلبی هم در مورد نماز عرض کنم؛ من اخیراً دیدم و خودم شاهدش بودم که قطارهای مسافربری، برای سوار کردن مسافر در ایستگاهها، کش میدهند و طوری تنظیم شده زمانها که فرصت ایجاد میشود و مشکلی هم پیش نمیآید اما در مورد نماز و زمان نماز، به نظر میرسد بیشتر، رفع تکلیف است تا ادای تکلیف؛ چراکه طوری عمل میشود که همراه با اضطراب میشود؛ یک سوت قطار کشیده میشود، چندینبار با بلندگو گفته میشود؛ آنهم با وضع نابهسامان سرویسهای مثلاً! بهداشتی. بعدش هم که برخی از درها را سریع میبندند؛ یعنی توی مسافر، مثلاً سالن 3 هستی؛ میآیند درِ سالن 3 را میبندند 4 را هم 5 را هم 6 را هم و 7 را هم و تو مجبوری با راهنمایی! و اطلاع مسؤولان قطار! مثلاً از درِ سالن 8 ، وارد قطار بشوی و تا سالن و واگن سوم که کوپهات آنجاست، در یک باریکهای، هی بروی جلو و هی روبهرو بشوی با سایر مسافران و هی ببخشید ببخشید بگویی تا به کوپهات برسی. در زمان نماز هم که در هر کوپه، از سی چهل نفر مسافر، مثلاً 5 ، شش نفر برای نماز پیاده میشوند.
یکچیزی هم که در مورد همین موضوع نماز در مسافرتها، حال من یکی را خراب میکند، این است که میروی نمازخانه راه آهن یا فرودگاه نماز بخوانی، میبینی یکعده، آنور خوابیدهاند و کیف و ساک و کفشهایشان هم، بالای سرشان هست و بوی جوراب، همهجا پیچیده؛ خب، برای این بدسلیقگی، باید یک فکری بکنند. با این کفش بردن به داخل مسجد یا نمازخانه هم که بهشدت مخالفم؛ یعنی طرف با کفش میرود به دستشویی و بعد، کفشهایش را میآورد به داخل نمازخانه! اینهمه هزینه بعضاً برای زیباسازی فضای داخل نمازخانهها میشود، آیا در کنار آن، نمیشود یک نفر گذاشت در ورودی نمازخانه یا قفسه کلیدداری تعبیه کرد؟ یکچیز جالبی هم در چند سال قبل، اتفاق افتاد که جا دارد در اینجا تعریف کنم؛ برای شرکت در جلسه آزمون دکتری که حاضر شده بودم، چون زودتر رسیده بودم، برای همین، فرصت کافی داشتم توی سالن بگردم و با این و آن، خوش و بشی داشته باشم. دوروبرم را که خوب نگاه کردم، متوجه یک چیز جالبی شدم؛ بسیاری از آن مسؤولانی که سالها در استان، برایشان دکتر دکتر میگفتند و میگفتیم و در جلسات مختلف استانی هم، با عنوان دکتر دعوت میشدند و میبردنشان در آن بالابالاها مینشاندندشان و اظهارنظر میکردند و نظراتشان و داوریهایشان هم، معمولاً صائب به نظر میآمد! بهواسطه همین دکتری و مورد توجه و استناد قرار میگرفت، دیدم آمدهاند آنجا تازه برای آزمون مقطع دکتری!!
راجع به فرهنگ رانندگی ما ایرانیها هم، آنقدر گفته شده که دیگر موضوع، خیلی تکراری و لوث شده اما باز هم، جا دارد گفته بشود؛ باید اذعان کرد که رانندگی بیشتر ما ایرانیها، خیلی اسفبار است و هنجارشکنیهای متعدد و مشترک و متداولی هم، صورت میگیرد که همهمان میدانیم و احتمالاً خودمان هم، مرتکبش شدهایم؛ از استفاده بیمورد و ممتد از بوق و خوش و بش کردن با استفاده از بوق، گرفته تا رعایت نکردن حقوق عابران، بلند کردن صدای سیستم صوتی ماشین و درگیریهای فیزیکی بعد از تصادف که منجر به تشکیل پرونده در دادگاهها میشود، نمونههایی از این ناهنجاریها هست.
نگاه صرف جنسیتی به زنان هم، یک مسألهای هست که ماها بیشترمان درگیرش هستیم و من مایل هستم راجع به این موضوع، حرفهایی را به اشتراک بگذارم. بعضی از ما مردها، وقتی با زنی روبهرو میشویم، نگاه آلودهای داریم و چهبسا اندام وی را نیز، برانداز میکنیم؛ زنها هم، این را خوب میفهمند و متوجه هستند در بیشتر مواقع و این برای یک زن، تحقیرآمیز است و شخصیت یک زن را بهشدت و در حد یک کالا و ابزار، پایین می آورد. یک مرتبه حادتر از این هم، این است که برخی، متلکپرانی هم میکنند. یک تصور غلط هم که بیشتر مردها دچارش میشوند، این است که وقتی میبینند یک زنی کمی به ظاهرش رسیده و لباس زیبایی به تن کرده، به دیده دیگری به وی مینگرند.
ما مردها از این نکته غافل نشویم که بیشتر خانمها، معمولاً حس بسیار قوی در فهمیدن نوع نگاه مردان دارند. یک عادت و یا بهتر است بگوییم یک بیماری بد و زنندهای هم که تقریباً در بین بعضیها فراگیر شده و مسری هم شده، این است که یک تعداد – حالا فرق نمیکند از چه طبقه و طیفی و سنی هم بوده باشند، – مینشینند یا میایستند در یک جایی در بیرون؛ بعضی از همین مغازهدارها و دستفروشها و سیگارفروشیها و یا یک تعدادی که اصلاً شغلی و هدفی هم ندارند و یک جای ثابتی را در بیرون برای خودشان انتخاب کردهاند که هر روز هم همانجا وامیایستند و هرکسی که میآید، ایشان را در نهایت دقت! از روبهرو و از انتهای پاشنه کفش تا انتهای سر و هرکسی هم که میرود، وی را از پشت وارسی میکنند و چشمشان هم قطع نمیشود و تا آن دوردورها که چشمشان کار میکند، چشم برنمیدارند و رصد میکنند؛ مگر اینکه سوژه دیگر و جدیدی بیاید و این کار هر روزه آنهاست که تکرار میشود.
اصولاً در بیشتر ما ایرانیان، خیره شدن و زوم کردن در شخص و چهره شخص، چه عمداً چه سهواً، چه با هدف چه بیهدف، چه دفعتاً چه تدریجی، چه با شهوت چه همینجوری عادی و چشمچرانی نیز، جزو عاداتمان شده است؛ رفتاری که در خارج از کشور یا نمیبینیم یا کمتر و بهندرت میبینیم. همه صاحبنظران و عقل سالم بشری، فارغ از حتی هرگونه دینی، اذعان دارند و بر این باورند که تا زمانی که ما مردها، نگاهی سالمی به زنان داشته باشیم، ارزش و شخصیتمان، نزدشان محفوظ و بسیار بالاتر خواهد بود اما بعضی از مردها، طور دیگری فکر میکنند و عمل میکنند؛ در اداره میبینی کارمند مرد، رفته یک ساعت همینجوری با یک زن همکار صحبت و وراجی دارد میکند؛ کار خاصی هم ندارد؛ فقط دارد بهقول خودش، مثل یک خواهر و برادر! باهم درددل میکنند.
در جلسه امتحان در دانشگاه پیام نور بودم که وسط امتحان، رعد و برق شدیدی شد و صدای مهیبی آمد؛ پشت سرش، بهشدت باران آمد؛ خیلی عجیب، غیرمنتظره و استثنایی بود؛ بعدش هم، تبدیل به تگرگ شد و بعد هم، برف بارید. عجیب بود؛ حال هوا، بهیکباره دگرگون شد؛ طوری که در نظم جلسه آزمون هم، تأثیر گذاشت؛ آب از سقف چکه کرد؛ وضعیت، خیلی خراب شد؛ آنهایی که در دانشگاه پیام نور درس خواندهاند یا میخوانند، میدانند؛ پیام نور، امتحانش خیلی جدّی است؛ مثل کنکور است؛ یعنی هردفعه که میخواهی بروی سر جلسه امتحان، انگار کنکور میخواهی بدهی! بسیاری از دانشجویان، با اینکه صندلیها شمارهگذاری میشوند، بهناچار جایشان را عوض کردند و من هم که ورقهام، خیس شده بود، چون پاسخنامههای ورقههای پیام نور، با مداد پرش میکنند و بدون دخالت شخص و با نرمافزار تصحیح میشوند، عصبی و نگران شدم. حرفم، روی یک چیز دیگر است؛ با این مقدمه، میخواهم مطلبی را عرض کنم؛ وقتی بیرون آمدم، دیدم همهجا سیل آمده و زیرگذرها، پر از آب شده؛ باورش سخت بود؛ اصلاً جایی برای رفتن به منزل نبود؛ تنها راه چاره، سوار شدن به تاکسی بود. حاضر بودم چند برابر روزهای عادی، پول ماشین بدهم تا مرا به منزل یا تا به یک جای مشخص و سرراستی برساند؛ همه آن تاکسیهایی که تا دیروزش، برای حتی تنها یک مسافر، بوق میزدند؛ شیشه پایین میکشیدند و گردنشان را مثل گردن غاز، به طرف مسافر، دراز میکردند، آنروز شیشههایشان بالا بود و با یک ژست متکبرانهای، رانندگی میکردند. کسی از تاکسیها، گوشش بدهکار نبود؛ اصلاً انگار نمیدیدند و نمیشنیدند! حتی رقم پول را هم که عنوان میکردم، سوارم نمیکردند و این درحالی بود که بسیاری از همکلاسیهای خانم را تاکسیها سوار کردند؛ در چنین وضعیتی، برای بیشتر خانمها دو، سه تا تاکسی باهم نگه میداشتند!! میخواهم بگویم در ایران، وقتی خانمی منتظر تاکسی میشود، معمولاً چندتا تاکسی و ماشین سواری شخصی مسافرکشی، جلویش ترمز میکنند. آنهایی که یک سری به خارج از کشور زدهاند، میدانند که چنین چیزی را فقط در ایران خودمان میشود دید که راننده تاکسی، بین زن و مرد، فرق اینجوری قائل بشود که بیشتر، ریشه در عیّاشی این مردان دارد نه در خیرخواهی و انساندوستی.
برخورد ناشایست با مشتری در فروشگاهها هم، یکی دیگر از مواردی است که بیشتر ماها درگیرش هستیم؛ تقلب، کمفروشی، عدم رعایت ادب و خیلی موارد دیگر که از سوی بسیاری از فروشندهها معمولاً میبینیم و تمامی هم ندارد، از مواردی است که غالباً دچارش هستیم. وارد بیشتر مغازهها که میشوی، اولین چیزی که معمولاً جلب توجه میکند، عباراتی سلبی، مانند: «جنس فروختهشده، به هیچوجه پس گرفته نمیشود.» یا «جنس فروختهشده، تعویض نمیشود.» و «با بستنی، وارد نشوید.» و … است که بهنظرم این، اولین بیاحترامی و توهین به مشتری محسوب میشود و کمتر میبینیم عباراتی ایجابی؛ اینکه مثلاً نوشته باشند: «حق با مشتری است.» و دیگر اینکه در بیشتر مواقع، صداقت در فروش هم، وجود ندارد؛ به این معنی که هیچ برچسب قیمتی، روی کالاها زده نمیشود و فروشنده، معمولاً با توجه به سر و وضع مشتری و بعد از صحبت اولیه و با توجه به میل خریدار و تشخیص احتمال فروش، قیمت را تعیین و اعلام میکند که بیشتر به تردستی و کلاهبرداری شباهت دارد تا به یک معامله منصفانه.
یک چیز دیگری هم هست و آن اینکه در اینجا، وقتی وارد مغازهای میشوی و چندتا چیز را میخواهی از قفسه بیارند پایین و بعد پسند نمیکنی بخری، فروشنده اخم میکند و تو خودت هم در این فضا، یکجوری میشوی و شاید هم مجبور بشوی یک چیزی ولو کوچک و ارزان بخری تا فروشنده یکوقت ناراحت و دلخور نشود! بهخصوص در مواردی که فروشنده، آشنا هم بوده باشد. در کشورهای دیگر، اینجوری نیست؛ چند سال قبل در شهر دبی وارد یک مغازهای شدیم؛ دنبال یک پیراهنی بودم؛ پیراهنهای زیادی را از قفسهها پایین آوردند؛ من هیچکدام را پسند نکردم اما ناراحت و نگران از این بودم که حتماً خیلی بد خواهد شد اگر خریدی نداشته باشم؛ بهخصوص اینکه پیراهنها باز شده بودند و شکل خاص تاشدنشان، بههم خورده بود و کارکنان آن فروشگاه، قطعاً به زحمت میافتادند تا دوباره آنها را درست کنند. با ذهنیتی که از مغازههای ایران داشتم، فکر میکردم چون این همه لباس را ریختهاند روی میز و اینکه در آخرسر من نمیخواهم خرید کنم، حتماً فروشنده دلخور خواهد شد. به خودم جرأت دادم عذرخواهی کردم و در حال ترک فروشگاه بودم؛ منتظر بودم ببینم فروشنده چه خواهد گفت؟ آماده هرگونه حرفی هم بودم؛ وقتی داشتم فروشگاه را ترک میکردم، یک آقای خوشتیپی آمد دنبالم و مثل یک میزبان مؤدّبی که مهمانش، از منزلش خارج میشود و بدرقهاش میکند، با من خداحافظی کرد! و گفت: مجموعه فروشگاه، شرمنده هستند که نتوانستند کالای مورد نظر مرا داشته باشند و امیدوارند در سفرها و مراجعات بعدی، جبران کنند. این برخورد، برای من خیلی جالب بود و این برخوردهای خوب هست که به جذب توریست هم کمک میکند.
چندسال قبل، من شاهد بودم در ایران خودمان، برای یک مسیر کوتاه سه هزارتومانی، راننده تاکسی به یک شخص اهل باکو پیشنهاد 20 هزار تومن میداد و میخواست سوارش کند که من اعتراض کردم که چرا اینکار را میکند؟! گفت: به تو ربطی ندارد! اینها پولدارند! و ارزش پول ما پایین است و خودشان هم راضیاند و اینجوری توجیه کرد.
مورد دیگر که دوست دارم مطرح کنم، عدم صراحت بیان و عدم استقبال از فرهنگ رکگویی است؛ میخواهی رکگو باشی، همه از دوروبرت پراکنده میشوند. دوست، همکار، آشنا و فامیل میآید میگوید: ضامنم میشوی من وام بردارم؟ وقتی برایش میگویی نه، برای همیشه یا برای مدت مدیدی، با شما قهر میکند یا روابطش کمرنگتر میشود.
اخیراً، یک همکاری آمد و درخواست کرد ضمانتش را به عهده بگیرم تا وامی بردارد؛ محترمانه گفتم: نمیتوانم و دلایلی هم آوردم؛ اتفاقاً ایشان از آن همکارانی بود که قبلاً هم برایش ضامن شده بودم و خیلی کمکهای دیگری هم کرده بودم؛ در جواب من گفت: فلانی، تو هم فایدهای نداری!! بحث بعدی من، جا نیفتادن فرهنگ انتقاد است؛ هیچکس خودش را نباید مبرا از خطا و گناه بداند؛ ضمن اینکه منتقد، دشمن نیست و نباید در برابر آن، جبههگیری کرد. من در مدتی پیش، رفتم برای مدیر یک سازمانی، حرفهایی گفتم و از سر دلسوزی گفتم که فلان کارهایت، صحیح نیست و انتقادهایی کردم؛ ناراحت و دلخور شده بود و در چندین محفل خصوصی و عمومی، گفته بود که یک کارمند ساده، میآید آدم را نصیحت میکند!! عجیب است که یک آدم، آن هم یک آدم زمینی بدون اتصال به آن بالا، خودش را بینیاز از نقد و نصیحت بداند که این اول سقوط است.
مورد دیگر که اخیراً در یکی از جلسات شاهدش بودم، این بود که در آن جلسه، رییس جلسه، به یک آقایی که یکی از مدیران یک مجموعهای هم بود و هنوز هم هست و اتفاقاً روحانی و معمم هم هست، پیشنهاد داد برای شروع جلسه، قرآن را ایشان تلاوت نماید که ایشان، با شنیدن این پیشنهاد، بهیکباره برآشفت! و دلخور شد! و گفت: من قاری نیستم؛ من بهعنوان مدیر، در این جلسه حاضر شدهام! خب من نمیگویم ایشان حتماً باید قبول میکرد اما اینجوری برافروختن و ناراحت شدن با بیان اینکه من قاری نیستم، طوری که انگار قاری بودن، دون شأن یک مدیر هست و یا با مدیریت منافات دارد، خوب و پسندیده نبوده.
موضوع دیگری که میخواهم اشاره کنم، فرهنگ وارداتی ولنتاین است. در چندساله اخیر، برخی از نوجوانان و جوانان ایرانی و البته اخیراً میانسالان و پیرمردان و پیرزنان هم، به این جمع ولنتاینیها پیوستهاند. روز ۱۴ فوریه را که معمولاً 25ام ماهبهمن است که امسال هم پشت سر گذاشتیم، با عنوان ولنتاین که مربوط به ما و فرهنگ ما نیست و معرف یک سبک زندگی غربی است، جشن میگیرند و ابراز عشق میکنند! عشق، حالت بد و مذمومی نیست و همه انسانهای عاقل، این موضوع را میدانند و جزو بدیهیات هم است و نیاز به بررسی فلسفی آن نیست و در فرهنگ خودمان، از خیلی وقت پیش و شاید قبل از اروپاییان، به مفهوم واقعی آن، مکرر پرداخت شده است و با اندک تأملی در آثار شاعران و نویسندگان هم، میشود بهراحتی به این نتیجه رسید.
با یک جستوجوی ساده کلمه عشق در اشعار و نوشتههای ایرانزمین در طول تاریخ، در کتابهای یک کتابخانه مجهز یا به روش جستوجو در اینترنت در متون فارسی، با حجم بالایی از این کلمه و مشتقات آن، مواجه خواهیم شد که نشانگر اهمیت آن است؛ پس ما ایرانیها، با اصل عشق و عاشقی و عاشق و معشوق، مشکلی نداریم.
در تعریف ولنتاین، مطالب زیادی نوشته شده اما تاریخچه کامل و دقیق آن در دست نیست و آنچه از پیشینه این روز میدانیم، با افسانه درآمیختهاست. روز والنتاین، در فرهنگ مسیحی سدههای میانه و سپس فرهنگ مدرن غربی، روز ابراز عشق است. سابقه تاریخی روز والنتاین، به جشنی که به افتخار قدیس والنتاین در کلیساهای کاتولیک برگزار میشد، بازمیگردد و درواقع، روز ولنتاین، برگرفته از سنن روم باستان و مسیحیت میباشد.
سایتهای ضدفرهنگهای اصیل بومی و شبکههای ماهوارهای هم، هرسال روی این قضیه با آب و تاب پرداخت میکنند اما پشت سر این تعریفها و تبلیغها، چه چیزی نهفته است؟ رسانههای غربی، میگویند: والنتاین، روزی است که مردم از پیر و جوان و زن و مرد به هم هدیه میدهند و به یاد هم میآورند که چهقدر دوست داشتنِ یکدیگر خوب و اساسی و حیاتبخش است و البته برخی از همین مردم دنیای غرب، بعضاً از کنار همنوع خود، آنجایی که باید کمک کنند، بهراحتی رد میشوند و در مقابل درخواست کوچک یک شهروند نیازمند به کمک مادی یا معنوی، کلمه همیشگی متأسفم را بر زبان جاری میسازند؛ اما از آنطرف هم، صحبت از عشق میکنند! شبکههای ماهوارهای میگویند در روز ولنتاین در خارج از ایران در کشورهای غربی و اروپایی، بیان عشق، به هر شکلی و در همهجا آزاد و پذیرفته است و همهجا زوجهایی را میبینید که عشق و عاطفهشان، خیابانهای شهر را زیباتر میکند! و البته اشاره نمیکنند به اینکه معمولاً اینها، هیچ ارتباط قانونی با همدیگر ندارند و در نهایت هم، به رابطه دیگری منجر میشود که قربانی آن نیز مثل همیشه، معمولاً جنس زن است.
این شبکهها، بعد از توضیح وضعیت خودشان و پس از تشریح وضعیت خیابانهای اروپا در روز عشقورزی، وضعیت ما ایرانیها را هم توضیح میدهند و نقد هم میکنند و میگویند در ایران، نمود بیرونی عشق از سوی قانون و حکومت و شرع و دین، ممنوع است و از سوی بخشهای سنتی جامعه هم، چندان پذیرفته نیست؛ اما با اینحال، جامعه جوان ایرانی، سالهاست که ولنتاین و روز عشق را پذیرفتهاند. در اینروز، همه آنهایی که عاشق هستند! خرید ولنتاینی میکنند و به فروشگاههای شهر، سر میزنند؛ قلبهای سرخ و صورتی بزرگ و کوچک و شکلاتهای عاشقانه خرید میکنند و هدیه میدهند و نشان میدهند که این ممنوعیت را زیاد دوست نمیدارند. در این روز، فرصت خوبی هم دست فروشگاهها میافتد و علناً مثل روزها و مناسبتهای دیگر، مانند: روز مادر یا روز پدر، به تبلیغ جنس خود و اینکه تخفیف هم میدهند، میپردازند. بحثی که اینجا مطرح است این است که چرا ما ایرانیها در بیشتر مواقع، با کمال میل این فرهنگها را پذیرا هستیم؟! آیا خودمان، جایگزینی برای آن نداریم؟ آیا خلاءِ فرهنگی و کمبود فرهنگی داریم؟ تنها، دیدگاه مذهبی نیست که با ولنتاین مخالف است بلکه کسانی که فارغ از مذهبی بودن، به ایران و فرهنگ ایرانی علاقهمندند و خود را مربوط و متصل به یک هویت مستقل و اصیل میدانند، دنبال ایننوع مناسبات نیستند و اغلب میپرسند: چرا در حالی که ما در فرهنگ خودمان، روزهای پرشکوهی داریم، هنوز هم، به سراغ ولنتاین میرویم و ولنتاین غربی را به عنوان روز عشق، جشن میگیریم؟! به نظر میرسد برخی از ما ایرانیها، در کنار سایر موارد وارداتی، این مورد را نیز برای خود، یک شأنی و منزلتی محسوب میکنیم و اگر آن را انجام ندهیم، به سنتی بودن و یا به بیسوادی و به بهروز نبودن و امثال آن، محکوم و متهم میشویم.
متأسفانه پشت سر این ولنتاینها، ناهنجاریهای دیگری هم، جریان پیدا میکند که خالکوبی و عکس انداختن روی بازوها و تیغزنیهای دختران و پسران دانشآموز در مدارس روی بازوها و دستها و حک کردن حرف اول دوست ولنتاینیشان! از آن جمله هست که والدین و مسؤولان حوزه تعلیم و تربیت باید بیشتر مراقب باشند.
بحث بعدی، یادگارنویسی است؛ یکی دیگر از شاید رفتارهای ناهنجاری که همهمان، همیشه و تقریباً، در همهجای جای کشور، شاهدش بودیم و هنوز هم ادامه دارد و بارها و بارها هم، از طریق رسانههای مختلف، یادآوری شده اما نتیجهای هم نداده و هیچ مسؤول ارشدی هم تا به حال، در این خصوص، اقدام جدی و مؤثری انجام نداده و راهکار مناسبی هم ارایه نداده، نوشتن یادگاری، با ابزارها و روشهای مختلف خراش و اسپری رنگ و امثال آن، روی تقریباً همهچیز، از دیوار همسایه، پلها، خانههای تاریخی، معابد، مساجد، کاخها، سنگنگارههای تخت جمشید، سی و سه پل، اماکن زیارتی، آرامگاه حافظ، پل خواجو، میدان جهانی نقش جهان، چهلستون، حمام فین کاشان، دیوارهای موزه سنندج، کاخ آپادانای شوش، طاق بستان، پل دزفول، صندلی اتوبوس و مدارس و سینما و دیوار کلاسهای مدارس که مدیر، مجبور میشود تا بعد از اتمام ساعت مدرسه، دقایقی را برای بازبینی تمامی کلاسها اختصاص دهد و حتی در و دیوار و نردههای فلزی باغ وحشها، روی اسکناسها، لوازم و تجهیزات پارک بازیها، سلولهای زندانها، حمامها، داخل آسانسورها، تیرک برق بین راهها، حتی قله کوه آن زمان که صعودی اتفاق میافتد توسط برخیها و البته سقوطی! گاردریل جادهها، استخرهای عمومی بهخصوص از نوع آب گرمش، صندوقهای پستی سطح شهر، تابلوهای علایم راهنمایی جادهها، همه مکانهای هتلها و مسافرخانهها که قابلیت نوشته شدن را داشته باشند، دیوار داخلی غارها، کتیبههای سنگی آرامگاههای باستانی، صندلی پارکها، باجههای تلفن، حتی در و ديوار و صندلی دانشگاهها توسط برخی دانشجوها كه انتظار بيشتری هم میرود، فرودگاهها، پايانههای اتوبوس و قطار، ایستگاههای اتوبوس و حتی يادم هست در زمان خدمت سربازی، روی اسلحه تحويلی در قسمت قنداق چوبیاش و هم در قسمت فلزیاش و هم بندش که برخی دوستان، يادگاری مینوشتند و حتی روی کچ پای شکسته یک دوست و حتی روی تخت بیمار و عجیب است روی سنگهای بزرگ کوهها نیز که برخی از نامزدهای انتخاباتی مجلس شورای اسلامی در انتخابات که بیشترشان تصورشان این است که یک سر و گردن هم از بقیه مردم بالاترند و فهیمند و بیشتر میدانند و درحالی که باید الگو باشند نیز، در همه ادوار، کوهها را هم از نام و نام خانودگی مبارک خود همراه با صد در صد نه کمتر نه بیشتر، بینصیب نمیگذارند و ایکاش اینها میدانستند که این رنگها، سالهای سال، طول خواهند کشید از طبیعت رخت بربندند و بعد از شستوشو و فرسایش نیز وارد منابع آبی زیرزمینی میشوند و اینجوری، علاوه بر ایجاد منظره بد، آسیبهای جدی، به طبیعت خواهند زد و بخش مهمانان مجلس شورای اسلامی هم و در و دیوار سرویسهای بهداشتی که آن البته بحثش، کمی متفاوتتر است و خیلی موارد متعدد دیگر، گرفته تا تنه بیزبان این درختان است.
تأسفبارترین کاری که خیلی از افراد اطراف ما و حتی شاید خود ماها هم، به انجام آن کار، علاقهمند هستیم و از انجام آن، بسیار لذت! میبریم، این است که میخواهیم به هر کجا که میرویم، اثری از خودمان، به یادگار، بر جای بگذاریم؛ حتی اگر شده، این اثرگذاشتن، با یادگاری نوشتن باشد که باعث تخریب اموال عمومی و کریه شدن مبلمان شهری و آسیب جدی به آثار تاریخی میگردد.
یکی از زشتترین منظرهای که شاید حاکی از یک رفتار نابهنجار اجتماعی است و من هم، مثل همه شماها و برای چندمینبار، شاهدش بودم، خراشهای ناجوانمردانه و نابخردانه روی درختهای پارکها بوده؛ چهکار باید انجام داد؟ میشود جلوی این عمل را گرفت؟ باید هم از روشهای سلبی استفاده کرد و مثلاً جریمهای سنگین برای آن در نظر گرفت و تابلویی هشداردهنده با قید مبلغ جریمه، در ورودی آن مکان نصب کرد و البته، اگر این تابلو هم، کارکردش در ایران، مثل کارکرد آن تابلوی سیگار نکشیدِ نصبشده در اماکن عمومی و مسقف و سالنهای مسافربری اتوبوس و… باشد که در بیشتر مواقع هم، رعایت نمیشود، بهدردبخور نخواهد بود و هم اینکه، باید از روشهای ایجابی استفاده کرد. البته دیوارنویسی، در همهجای دنیا، کموبیش رواج دارد و خاص ایران هم نیست اما در ایران، شدیدتر و متنوعتر است! شاید عملی کردن این پیشنهاد که در پارکها و جاهایی که احتمال یادگارنویسی وجود دارد، یک دفتر یادبودی یا یک تابلویی، تختهسیاهی، تختهسفیدی همراه با ماژیک یا هر قلم مناسب دیگری گذاشته شود تا مردم نویسنده! و حکاک، یادگاریهایشان را و ناگفته هایشان را در آنجا بنویسند، بد نباشد و از آنطرف هم باید از اجرای ماده قانونی آن غافل نبود؛ آنجا که در ماده 588 قانون مجازات اسلامی، میگوید: هرکس، به تمام یا قسمتی از ابنیه، اماکن محوطهها و مجموعههای فرهنگی و مذهبی که در فهرست آثار ملی، به ثبت رسیده است و یا تزئینات، ملحقات یا خطوط و نقوش موجود که مستقلاً، واجد ارزش آثار تاریخی است، تغییر و دخل و تصرفی ایجاد کند که منجر به تخریب شود، علاوه بر جبران خسارت وارده، محکوم به حبس، از یک تا 10 سال میشود.
البته شهروندان هم، موضوعات اینچنینی را باید به مسؤولان ارشد همان شهر، یادآوری کنند و البته من خودم یادآوری کردهام و دنبالش را گرفتهام و جوابها و راهکارهای عجیبی دریافت کردهام! و در کل، نتیجه خوبی هم نگرفتهام؛ اما نباید ناامید شد و البته به نظر اینجانب، قبل از همه این کارها، باید فرهنگسازی کرد و تا این موضوع، از طریق فرهنگی حل نشود، بدیهی است که بگیر و ببندها و جریمهها، تأثیر چندانی نخواهند داشت.
در هنرستان که بودم، بعد از اتمام وقت هنرستان، حیاط هنرستان را کلاس و راهروها را و حتی سرویسهای بهداشتی را هم نگاه میکردم و نوشتههایی را که نوشته بودند، پاک میکردم و این، کار روزانه من بود؛ یعنی هر روز تازه میشد نوشتهها. وقتی با مدیران دبیرستانها و هنرستانهای دیگر صحبت کردم، گفتند: ما هم درگیر این قضیه هستیم.
یادگارنویسی ما ایرانیها، به آثار و اماکن تاریخی و تفریحی و زیارتی سایر کشورها هم رسیده؛ به کوه حرا هم رسیده! تا آنجایی که در همین کوه حرا، یکعده را به فکر سودجویی از این روحیه ایرانیها انداخته است. تعدادی از سائلها، در همین کوه حرا، از روش پیشرفتهتری! که درست، حس مطرح شدن آدمها، بهویژه ما ایرانیان را که برای یادگاری نوشتن و مطرح شدن به این طریق، خیلی علاقهمند هستیم، نشانه میروند، استفاده کردهاند؛ اینها آمدهاند در مسیر صعود کوه حرا، ترکیبی از سیمان و ماسه را بهصورت ملات روی پلههای سنگی ریختهاند بهصورت صوری و با یک ماله در دست که در ظاهر، وانمود میکنند مشغول تعمیر و صاف کردن پلهها هستند و به مردمِ در مسیر، بهویژه ایرانیها، با اصرار پیشنهاد میکنند و از آنها میخواهند اگر مایل هستند و دوست دارند، پولی بدهند تا یادگاری روی سیمانِ تر بنویسند و اینچنین، یادگاری نوشته میشود! این سائلان حرفهای، بعد از رفتن به بالا و صعود آن مسافر و برگشتن همان یادگارنویس، با اطمینان به اینکه دیگر برای همیشه میرود، با ماله، سیمان را صاف میکنند و این کلاهبرداری، تا آخر وقت، ادامه دارد و این، کار هرروزه آنهاست؛ یعنی در واقع اگر آن شخص یادگارینویس، فردای آنروز – که خیلی بعید است، باز به کوه حرا برگردد، چون چنان فرصتی نیست – به کوه برگردد، از آن یادگاریهایی که نوشته بوده، هیچ اثری و خبری نخواهد بود؛ البته آنها هم، نیک میدانند که مسافران، با وقت کمی که دارند و با وجود مکانهای بیشتر دیگر، فقط یکبار میتوانند به آن کوه بیایند. من که کاملاً متوجه این قضیه شده بودم، به تکتک آنها، از ابتدای حرکت تا صعود، انتقاد میکردم و میگفتم نمیتوانید سر من یکی کلاه بگذارید و میگفتم بعد رفتن شخصی که روی سیمان، اسمش را بهعنوان یادگاری نوشته، با ماله آن را صاف میکنید و صریحاً میگفتم که کارشان، نوعی شیادی و کلاهبرداری است؛ بیشتر آنها، عصبانی میشدند و توجیه میکردند و انکار میکردند این کارشان را؛ من هم که ولکن نبودم.
کاش این همه کمپینی که بعضاً، برای چیزهای پیشپاافتاده هم تشکیل میدهند، مردم، بهویژه، دوستداران طبیعت، یک کمپینی هم برای این موضوع مهم راه بیندازند. تلاشمان این باشد که بهجای يادگاری نوشتن، يك يادگاری خوب، از خودمان بگذاريم.
در تعطیلات نوروزی چند سال قبل، برای گردش در مرکز چند استان حضور داشتیم؛ تصمیم داشتم خودم را یک نابینا تصوّر کنم و با این تصور، میخواستم تحقیق میدانی بکنم و ببینم با چنین شرایطی، آیا در این شهر و در این مرکز استان که مسؤولانش در بیشتر مواقع هم، خیلی ادعا دارند، بهعنوان یک نابینا، چهجوری میخواهم بدون هیچ مشکل و خطری، یک راه رفتن ساده در بیرون و خیابان را به انجام برسانم؟ برای نابینا، راه مشخصی را با کاشی برجسته در پیادهرو تعبیه کردهاند؛ تا اینجای کار، خوب است اما بعضاً میروی میروی بعدش میرسی به یک ماشین سواری که در پیادهرو در جلوی هتل و درست در روی امتداد همین کاشیها و در معبر نابیناها پارک کردهاند! حالا این خوب است؛ میروی میروی میرسی به یک دالان شبکههای تأسیساتی، مانند: برق و گاز و آب و مخابرات و امثال آن که یا درپوش ندارد یا لق شده یا نصبش غیراصولی است؛ خب تازگیها هم که مد شده بود این درپوشها را سرقت میکردند.
در بعضی از موارد هم، میروی میرسی به یک شخص مکانیک که دل و روده ماشین را که درست در روی همین معبرها پارک شده، ریخته بیرون و دارد تعمیرش میکند. من اخیراً یکی از همین معبرها را ردیابی کردم؛ رفتم رفتم رسیدم به یک صندلی سیمانی! که شهرداریها درست میکنند میگذارند پیادهروها و در فضاهای سبز؛ بعد آن هم، یک خیابان بود که یک نیسان آبی هم پارک کرده بود! و رفته بود؛ خب نابینا چهکار کند؟ ولکن نبودم؛ گفتم تحقیقم را کامل کنم؛ از آنطرف، رفتم ببینم آنطرف این معبر، به کجا ختم میشود؟ رفتم رفتم تا اینکه به یک درخت کهنسالی! که مماس با یک ساختمان کوچک نگهبانی بود و الآن هم هستش، رسیدم؛ خب این، وضعیت این معبرها هست که برای نابینایان تدارک دیده شده است. بعضی وقتها، این کار را انجام دادن از سوی شهرداریها، درواقع اسقاط تکلیف است که بگویند بله ما برای نابینایان هم این کارها را کردهایم و داریم انجام میدهیم.
یکچیزی هم که من خیلی ازش دلخورم، شوخیهای جنسی و غیراخلاقی در برخی از برنامههای تلویزیونی، اعم از: برنامههایی که صرفاً برای خنده تولید میشود آنهم بهصورت انبوه و فلهای یا سخنانی که در لابهلای اجراهای برخی از مجریها که از صدا و سیما پخش میشود و همچنین، سخنان و برنامههایی جدی هست که در سالهای اخیر بهخصوص در دولت قبلی، تشدید هم شده بود. در این برنامهها، مطالبی بیان میشود که ذهن بیننده و شنونده، در وهله اول، به مفهوم و بخش بد و معنای بد آن، متوجه میشود.
شوخیهای جنسی در قالب استندآپهایی که اجراکننده آن، به هر طریقی فقط میخواهد بخنداند یا امتیاز کسب کند که من تعدادی از آنها را احصاء کردهام که واقعاً آدم شرم میکند آنها را دوباره و در رسانه مکتوب بازگو بکند. در برنامههای نمایشی در برخی از شهرها هم شاهد صحنهها و رفتارها و سخنان جنسی و حرفهایی هستیم که طرح آن در جمع و در روی سن نمایش، زیبنده نیست. صحبت کردن درباره مسائل خصوصی، گفتن حرفهای دوپهلو با معانی مختلف که بیشتر و در ابتدا، معانی وقیحانهای از تویش درمیآید و رکیکگویی و شوخیهای جنسی به نام هنر و استندآپ کمدی! ماجرایی است که هدفش هر چه باشد، نتیجهای جز قبحزدایی و ترویج بیحیایی ندارد و این اتفاقات، نشانگر اختلال جدی و ناهماهنگیهای متعدد و آشکار بین واحدهای مختلف یکی از بزرگترین دستگاههای فرهنگی کشور است.
موارد زیادی از چالشها و ناهنجاریهای اجتماعی در ایران متصور و موجود است که بعضاً زندگی در آن را با وجود تمامی خیلی امتیازها و علقهها، برای یکعدهای سخت میکند. خیلی رک و بدون هیچ تعارف یا ملاحظهای باید گفت برخی از ما ایرانیها، برخلاف تمدنهای چندین هزار سالهمان که خیلی هم به آن افتخار میکنیم، در قیاس با برخی از کشورهایی که تنها چند صد سال از عمرشان میگذرد و در برخی از موارد هم از مردم شهرهای برخی کشورهایی که شروعشان از صفر بوده و بعداً ساخته شدهاند، در برخی شاخصههای توسعهیافتگی، روابط عمومی، شهرنشینی، مدنیت، فرهنگ عمومی، روابط اجتماعی و مواردی از این قبیل، ضعف محسوس و اساسی داریم.
فحش دادن در استادیوم و سالنهای ورزشی به تیم رقیب هم، یک موردی هست که میخواهم راجع به آن اشاره کنم. بنده برای اولینبار و البته برای آخرینبار! به پیشنهاد دوستان که میگفتند نگاه بازی فوتبال از نزدیک خیلی عالی است، در استادیوم ورزشی تهران حاضر شدم؛ در میان بازی، فحشهای دستهجمعی آهنگین و متنوعی! را میشنیدم که ناگزیر، صدای ناهنجار دیگری از بلندگو پخش میشد که این هم شبیه همان استدلال دفع افسد به فاسد و بد و بدتر است! که دهان برخی از تازهباسوادان هم افتاده و در هر مسأله و موردی که گیر میکنند، آن را دستآویز قرار میدهند. نمیدانم اسمش را باید چی گذاشت؟! استتار یا سانسور فحشهای تماشاگران؟ یا بهتر است بگوییم: استتار فرهنگ واقعی مردم. حتی بعضاً این صدا نیز کارساز نبود و عصبی میکرد تماشاگران را. خب حالا با این وضع، تازه چندین سال هم هست که هی فریاد میکشیم و میخواهیم بانوان هم در استادیوم حاضر بشوند!
عناوین برخی از اختلالها، ناهنجاریها، رذایل اخلاقی فردی و اجتماعی، آسیبهای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی را که برخی از ماها متأسفانه کم و بیش دچارش هم هستیم و البته برخی از آنها در کشورهای دیگر هم وجود دارد، درآوردهام. اول فکر میکردم تعداد موارد اینچنینی، حداکثر میشوند مثلاً 60 تا یا فوقش 80 تا اما هی نوشتم و احصاء کردم تا رسید به 457 مورد! و خودم هم متعجب ماندم و فکر میکنم بیشتر از این هم بشود جمعآوری کرد که بعد از اتمام، تنها به ارائه لیستی از آنها بسنده خواهم کرد؛ چراکه توضیح در مورد تکتک آنها، به تألیف یک کتاب حجیمی منتهی میشود؛ ضمن اینکه ممکن است برخی از آنها، به توضیح کارشناسی و تخصصی هم نیاز داشته باشد که احتمالاً از عهده بنده برنیاید.
سال گذشته، در آستانه سال نو و بعد از تحویل سال جدید، مثل همیشه، برای تعدادی از دوستان و همکاران، پیام تبریک فرستادم؛ برای بیشترشان، از طریق پیامک تلفن همراه و برای برخی دیگر، از طریق همین فضاهای مجازی، پیام تبریک فرستادم. برای تعدادی از نمایندگان مجلس این دوره و ادوار گذشته، از مسؤولان ارشد استان و استاندار و چند عالم دینی، پیام تبریک فرستادم و پاسخ دریافت کردم؛ برخی دیگر هم، ابتدائا و قبل از بنده، پیام تبریک فرستاده بودند؛ البته اینها را بهخاطر مثلاً پزش! نگفتم. با این مقدمه، میخواهم مطلبی را راجع به بیتفاوتی یا غرور بیجا یا نمیدانم اسمش را چی بگذارمِ بعضیها بگویم و آن اینکه برای یک تعداد کارمند و همکار، آن هم کارمند ساده فسقلی مثل خودم پیام تبریک فرستادم اما جوابی دریافت نکردم! آمدم اداره میگویم: سلامعلیکم؛ سال نو مبارک؛ پیام تبریک هم ارسال کردم خدمتتان؛ بر و بر دارد نگاه میکند و میگوید: بله دیدم!! به یکی از همینها گفتم: پیام تبریک فرستادم؛ مکث کرد و گفت: بله بله دیدم! و چون پیام تبریک شما، متنش خیلی زیبا و قوی! بود، فکر کردم من چی بنویسم! و چیز بهتری نتوانستم بنویسم و اتفاقاً همین جمله توجیهی را همین آقا در یک سال قبلش هم گفته بودند! استادی داشتیم که میگفت: خداوند انسان را آفرید و انسان توجیه را. تشکر ویژه دارم از آنهایی که انتقادهایشان را به هر طریقی، منتقل کردند؛ همراه با اعلام، اظهار و افشای این نکته که حس و حال بد و ناخوشی دارم نسبت به آنهایی که همیشه و در همهحال و بدون هیچ تذکر و انتقادی، فقط تعریف و تحسین و تأئید کردند.
خندیدن به دیگران و بهخصوص خندیدن به آسیبدیدگان جسمی و روحی و آسیب دیدن یا خطای جزئی و معمولی کسی هم، از عادات بسیاری از ما ایرانیان است؛ من خودم یک بار، در اتوبوس که از آن دستگیره آویزانشده از سقف اتوبوس گرفته بودم، وسط مسیر که راننده ترمز کرد، گیره، کنده شد و من داشتم میافتادم و بهزور خودم را نگه داشتم و در اینحال، وقتی به دوروبرم نگاه کردم، دیدم بیشتر مسافران، میخندند! بعضیها آرام، بعضیها پنهانی و برخی نیز، با تبسم اما همه آنها، در یک چیز مشترک بودند و آن هم، خنده به این مشکلی بود که ناخواسته و دفعتاً، برای من پیش آمده بود و ممکن است برای اشخاص دیگر هم، پیش بیاید و دست خود آدم هم نیست؛ یعنی بیشتر ما ایرانیها، منتظریم تا کسی بیفتد، کسی لیز بخورد یا اتفاقی برایش بیفتد، تا ما شادی کنیم و بخندیم! و در صورت امکان، یک عکسی یا یک فیلمی هم بگیریم از صحنه و کمی نشاط پیدا کنیم! در یک جلسهای، وقتی نوبت حرف زدن من شد، میکروفون رومیزی را زدم، روشن نشد؛ دوباره زدم؛ روشن شد؛ بعد، بهخودیخود، خاموش شد؛ در این حال، بیشتر حاضران در جلسه که بیشترشان هم در سطوح مدیریتی و با تحصیلات میانی و بالایی بودند، به این وضعیت پیشآمده، خندیدند! من هنوز هم، نمیدانم آن خنده برای چه بوده است؟! یعنی یک تعداد افراد بزرگسال اما کوچکمغزی که خودشان را هم یک سر و گردن، بالاتر از دیگران میدانند و میخواهند و درصددند برای یک استان یا یک کلانشهری، برنامهریزی کنند، برای همچین موضوع پیشپاافتادهای، دارند میخندند و دلخوشی میکنند که همه اینها، برمیگردد به عدم بلوغ بیشتر ماها.
در مدتی قبل، گزارشی تهیه شد از طرف نشریه یادآوری که مدتی بود در ابتدای خروجی تبریز به سمت اهر، فاضلاب آبیرنگی که بوی نامطبوعش، بهشدت تند و غیرقابل تحمل است و معلوم است حاصل فعالیتهای صنعتی یکی از کارخانهها است که در ابتدای خروجی تبریز به سمت اهر، به صورت روباز مشهود است؛ فاضلاب آبیرنگی که بوی نامطبوعش، بهشدت تند و غیرقابل تحمل است و معلوم است حاصل فعالیتهای صنعتی یکی از واحدهای صنعتی نزدیک میباشد، در حالتی روباز، جریان دارد. به نظر میرسد این فاضلاب، از یکی از کارخانههای نزدیک در حال جریان است. این فاضلاب، پس از گذر از مسیر طولانی، از مسیر کوتاه کانال بتونی، از زیر جاده منتهی به باسمنج و اهر، به سمت باغات و فضای باز، در جریان است که بویش، در منطقه پیچیده؛ چیزی که محرز و قطعی است، این است که دفع اینشکلی فاضلاب، در تعارض کامل با مقررات جاری بهداشت محیط زیست است و علاوه بر آن، ممکن است صدمات جبرانناپذیری بر انسان، بر محیط زیست و حیوانات و پرندگان وارد کند؛ یعنی موجب اثرات منفی بر اکوسیستم و زندگی انسانها شود؛ اینکه چرا تا به حال و پس از گذشت بیش از یک سال از ارائه این خبر که در شماره دهم نشریه یادآوری، منعکس شده بود که البته احتمالاً قبل از آن و اعلام خبر نیز بوده، اهمیتی به این موضوع داده نشده است از سوی مسؤولان مربوط و اینکه صاحب و عامل جریان این فاضلاب، با جسارت تمام، مرتکب دفع چنین فاضلابی شده است، جای سؤال است؛ لذا جا دارد شهرداری ناحیه مربوط و همچنین شهردار تبریز و همچنین مدیریت محیط زیست استان، با اعزام نیرو به این منطقه و با نمونهبرداری، به موضوع ورود نمایند و از نزدیک و با کشف منشأی آن، تدابیر لازم را اتخاذ نمایند و چنانچه آلایندههایی دارد که موجب زیان است، قبل از ورود به محیط زیست، از ادامه آن، جلوگیری گردد و چنانچه نتیجهای نداد، دادستانی نیز طبق مقررات جاری و از طرف مردم میتوانند در موضوع ورود نمایند.
مدتی است عمل تکدّیگری، در نقاط مختلف کشور که استان آذربایجان شرقی و تبریز هم – که به شهر بدون گدا! مشهور شده است، – جزو همین نقاط مختلف است، شکلهای جدید و متنوع و البته پیچیدهای، به خود گرفته است که شیوه نوشتن و پیام گذاشتن برای مردم، همراه با درج شماره کارت بانکی در زیر نوشته و چسبانیدن آن به بدنه عابربانکها، یکی از همین شیوههاست که با تحت تأثیر قرار دادن احساسات و عواطف شهروندان، سعی بر دریافت کمک مالی دارند. فروش خودکار و گل و جوراب و دستمال کاغذی و … در کنار خیابانها و همراه با التماس و یک ادبیات و گفتمان عاجزانه و گاهی همراه با قسم برای خرید هم، بهنظرم گدایی غیرمستقیم یا پنهان است که جلویش باید گرفته شود.
موضوعی که تمایل دارم یادآوری شود تا بلکه به گوش مسؤولان برسد، تردد همهچیز در مسیر اتوبوسهای خط واحدها میباشد. به موضوع تردد موتور و دوچرخه و سواری در مسیر اتوبوسهای خط واحدهای تبریز، هیچوقت ورود جدی نشده است و جلوی آن گرفته نشده است. در مسیرهای خط واحدهای تبریز، پیکهای موتوری، سواریهایی که دفعتاً و با سرعت تمام، از مسیرهای فرعی و کوچه پسکوچهها ورود میکنند، دوچرخهسواران، موتورسواران غذابر و فستفودیهای باعجله، دیده میشوند و موجب دلخوری و ناامنی شهروندان میشوند که ضروری است تا مسؤولان ارشد شهری، در این مورد چارهای بیندیشند و «فقط اتوبوس»، مجاز باشد در این مسیر تردد کند.
موضوع دیگر که بیشتر میبینم، وجود نخالههای ساختمانی است؛ طوری که در جادههای آذربایجان شرقی هم از چندین سال پیش، معمول شده است ریختن نخالهها؛ این نخالهها، شبانه رها میشوند و چهره کنار جادهها که همیشه هم نگاه مسافران به این جادههاست، با وجود این نخالهها، بسی کریه میگردد. این عمل غیرمدنی که باز ابتدائاً برمیگردد به فقر فرهنگی، دور از شأن یک ایرانی است؛ البته مسؤولان مربوط هم باید چارهای بیندیشند و جایی مشخص کنند برای این کار و بگویند و اعلام کنند اینکه وقتی نخالهای تولید میشود، کجا باید ریخته شود؟ و یکجایی برای نخالهها درنظر گرفته شود و اعلام کنند تا هرکسی کار ساختمانی انجام میدهد و به ساخت و ساز مشغول است، نخاله ایجادشده را به آنجا منتقل کند؛ نه هرجایی مثل کنار جادهها.
مورد دیگر، نه اسراف که بلکه تبذیر برخی از همین مثلاً باغداران بعداً باغدارشده است که لامپهای متعددی را در داخل باغ و خانهباغهای ویلاگونهشان که چندسالی هم ویروسگونه تکثیر یافتهاند، نصب کردهاند و بعضاً 24ساعته هم روشن هستند! و یک دلیل عمدهاش هم برای این روشناییهای افراطی و بیحاصل، محاسبه خاص با تعرفه خاص کشاورزی و فوق العاده ارزانقیمت برق است که پایین بودن هزینه برق، این افراد را تشویق به برقراری این نورانیهای افراطی کرده است که در این وضعیت کشور، باید جلوی این کار گرفته شود.
اخیراً در کنار انواع خریدها و همین خرید رأی برای حضور در شورای شهر که در برخی شهرها که در هر دورهای هم رواج دارد، خرید وام ازدواج را هم بهصورت آگهی در برخی فضاهای مجازی دیدم که ظاهراً تازه روال شده و متأسف شدم که چرا هیچ نظارتی نمیشود و جلوی این دلالیها گرفته نمیشود و یا هیچ برخوردی نمیشود؟!
بیشتر ما ایرانیها، کارشناس تمامی علوم و رشتهها هستیم! و از بس، سرگرمی و نشاط درست و حسابی نداریم، منتظریم تا یک تصادفی، یک دعوایی، یک آتشسوزیای، چیزی بشود یا باران شدیدی بیاید؛ سیلی درست بشود، آبی جمع بشود در زیرگذر؛ برویم وایستیم تماشا کنیم و عکس بیندازیم و نظر کارشناسی بدهیم و کلی دلخوشی کنیم واسه خودمان یا اینکه خیلی خوشحال میشویم اینکه وقتی داریم از زیر پلی، مثل همین پل کابلی تبریز رد میشویم، دستمان را بگذاریم روی بوق تا صدای بوق، بیشتر، بهتر! و اعصاب خردکنتر از همیشه، خودش را جلوه دهد و منعکس کند تا بلکه ما بتوانیم کمی بیشتر از حد معمول، کیف کرده باشیم.
در مورد اظهارنظر در هر موردی، بگویم برایتان: باور میکنید من یک همکاری داشتم؛ اگر در مورد پیچیدهترین مسائل کهکشان راه شیری خودمان که هیچ، در مورد سایر کهکشانها هم ازش سؤالی میکردی یا از وجود یا عدم موجودات زنده یا هوشمند در سایر کرات آسمانی سؤال میکردی، بیدرنگ و بدون هیچ مکثی، پاسخت را میداد و چنان با اعتماد به نفس بالایی، جوابت را میداد که فکر میکردی همه مقالات استیون هاوکینگ را خوانده و امتحان داده و بیست گرفته.
چنانکه قبلاً هم عرض شد، شعار ما در این رسانه، صدای رسای همه مردم بودن است و بنا و تلاشمان هم، بر این اصل استوار خواهد بود تا با همکاری شما عزیزان، در راه «آگاهی» قدم برداریم؛ هدف ما در این رسانه، تجارت نبوده و نیست؛ اولویت و هدف اصلی ما، «آگاهی» است که شاهکلید همه مشکلات و قفلهای بسته هم، همین «آگاهی» است.
مشکل ما چیست در جذب توریست؟! شما در طول عمرت، یکبار میروی کندوان؛ دفعه بعد که برایت پیشنهاد کنداون بدهند، انگار فحش دادهاند به شما اما چرا وقتی به یکی از مراکز خرید استانبول میروی، دفعه بعد و در مسافرتهای بعدی هم، دلت میخواهد باز هم بروی همانجا؟! مثل آن کودکی که دهها بار هم که یک کارتونی را ببیند، باز هم همان را میگذارد و با شور و اشتیاق تمام، تماشا میکند. در ایران، یکبار میروی به غار علیصدر دیگر بست میشود! دفعه بعدی، دیگر جذابیتی ندارد! برایت؛ چرا اینجوری است؟ چرا در مورد مثلاً غار مالزی اینجوری نیست؟ دلایل متعددی دارد؛ یک دلیلش این است که شما برای یک سرویس بهداشتی یا حتی غیربهداشتیاش! در اینجور جاها، در بیشتر مواقع، معطل میمانی یا میبینی سرویس بهداشتی هست اما آب نیست یا اینکه باید در یک صف طولانی، منتظر بمانی. آیا با این وضع، دفعه بعد هم دلت میخواهد دوباره بروی آنجا؟ یک کوهی هم که میخواهی بروی یا قله سبلان یا همین قلعه بابک کلیبر خودمان و جاهایی مانند اینها، باید خیلی مواظب باشی و دقت کنی و همیشه هم حواست نه به آسمان و درختان و کوهها که باید به زیر پاهایت باشد! تا پاهایت یکوقت تا مچ فرونروند به نجاسات آدمیزاد.
دلیل دیگرش، برخورد و رفتار میزبان است. دلیل دیگرش، عدم وجود امکانات کافی و برخورد نامناسب یا سرد گردانندگان آن مجموعه و مجتمعی هست که آنجا قرار است مثلاً نشاط پیدا کنی. البته دلایل متعدد دیگری هم وجود دارد و بهخاطر همه اینها هست که معمولاً دوست نداریم دیگر قدم بگذاریم آنجا. یک مشکلی هم که ما معمولاً داریم و در سفرهای داخلی میبینیم، این است که یک نفر باسواد نیست در مورد آن مکان، توضیح خوب و درست و حسابی بدهد؛ یعنی میروی به یک جایی میبینی یک نفر مثل ضبطصوت دارد هی حرفهای تکراری میزند؛ یعنی به جای آن یک نفر، اگر یک DVD هم بگذارند، از آن خیلی بهتر، نتیجه میدهد. وقتی بررسی میکنی، میبینی طرف، دیپلم هم ندارد و یک چیزهایی حفظ کرده و دارد برای مردم، بازگو میکند مثل یک طوطی؛ بدون اینکه خودش هم بفهمد چی دارد میگوید و تازه، علاقهای هم ندارد به این کارش. خوُب، این فرق میکند با یک شخصی که رشتهاش، مثلاً تاریخ است و علاقهمند است خودش هم و میتواند به بیشتر سؤالات بازدیدکنندهها، با اشتیاق و با آمادگی کامل، پاسخ بدهد.
سهولت و ارزانی و دسترسی سریع به وسایل حمل و نقل عمومی و همچنین، تنوع در خورد و خوراک در رستورانها، اخلاق خوب و برخورد خوب و خیلی چیزها، میتواند مار را علاقهمند کند به اینکه به یک جایی، دوباره برویم یا اصلاً نرویم. حرف زیاد است در این خصوص؛ این فقط یک گوشهاش بود.
عزیزان مخاطب، بوی بهار میآید. بهار، در یک نگاه و در معنایی ژرف، رستاخیز درختان هم هست؛ همان درختانی که خشک شده بودند؛ مرده بودند و اکنون میخواهند زنده شوند. اینروزها، صدای کلاغها را در شهر میشنوی؛ شبیه ضجّههای عاشق دورهگردیست که بیوفایی ثانیهها را حلقه بهگوش دارد. در هوایی سرد و در برخی جاها برفی، در هیاهوی شهر، در میان انواع آلودگیهای شهری و انسانی!، با شتابی عجیب اما با عشق و با وجد و حالی تمام، شاخههای شکستهشده افتاده بر روی کف خیابانها را، بدون توجه به عبور ماشینهای بیتوجه، جمع میکنند تا آشیانهای خوب و محکم در برابر بادها و طوفانهای روزگار، برای خود و جوجههای آینده خود، جور کنند. آنها، هیچ تقویم و سالشماری در اختیار ندارد؛ اما بوی بهار را، با تمام وجود، احساس کردهاند؛ حتی اگر در ابتدا، همراه با برف سنگینی هم، بوده باشد؛ آنها، هیچ توجهی، به اطراف و اطرافیان! ندارند؛ آنها، هیچ توجهی، به بوقهای ممتد، بیخود و غیرضروری سواریها و صداهای بلند آهنگهای برخاسته از سواریهای با رانندگان مشکلدار متعلق به گروه محجوران الکیخوش ندارند و در کار خودشان و در عشق و ادامه زندگی خودشان، خیلی، مصمم هستند؛ حتی سنگ پرتابکردنها و ساچمه درکردنهای با استفاده از تفنک بادی تفریحی توسط کودکان بازیگوش درسنخوان بیتربیت و حتی بزرگسالان کمعقلی که دنبال شکار کلاغ و اسیرکردن جوجههایشان هستند هم و من خودم بارها دیدهام این صحنهها را، نمیتواند در تصمیم آنها، اندکخللی ایجاد کند؛ آنگاه، در اینطرف، برخی از انسانها را – که خیلی هم ادعایشان میشود در فهمیدن و ممکن است حتی پزشک و جرّاح و استاد دانشگاه هم بوده باشند – میبینی آن آشیانهای را هم که سالهاست با چه زحمتی ساختهاند، تنها با یک توافق – که در این توافق، برخی از وکلایِ طمعکارِ نادانِ تنها به جیب اندیش هم، سهیم، یار و یاور و کاتالیزور میشوند و گاهی، اطلاعیه هم میکنند و میچسبانند به در و دیوار تا وسوسه کنند مردم را و کسی هم، جلودارشان نیست، – به هم میریزند؛ از هم میپاشند و آتش به آشیانهشان میزنند؛ فرقی هم به حالشان نمیکند اینکه این توافق، در شب عزیزی بوده باشد؛ شب عیدی باشد یا اینکه در یک روز معمولی، بوده باشد. گاهی، برخی از ما انسانها، باید از همین کلاغهای سیاهِ سفیداندیشه هم، چیزی یاد بگیریم.
بحث نخالههای ساختمانی که اشاره شد، برخی از شهروندانِ نهچندان محترم، شبانه دست به کار میشوند و نخالههای ساختمانی درآمده از منزلشان را داخل گونی میکنند و با ماشین و با همراهی اهالی همراه و پرتلاش خانه، خودشان را به کنار جاده میرسانند و بعد از نگاه کردن و پاییدن اینطرف و آنطرف، آنها را خالی میکنند؛ عجیب است و جای خیلی خوشحالی و امیدواری که در کنار چنین انسانهایی، انسانهای فرهیختهای هم هستند که در خیابان و داخل شهر و حتی در جاده، حتی یک کاغذ کوچک شکلات را هم به زمین نمیاندازند و با خودشان نگه میدارند تا بعداً دور بریزند. قبلاً فقط آشغال را در کنار جاده خالی میکردند اما اکنون گاهی میبینیم نخاله هم به آن اضافه شده است؛ مبارک باشد.
موضوع دیگر که تکراری شده گفتنش اما هر چهقدر هم که تکراری بشود، باز جای گفتن و نوشتن دارد، این است که بیشتر ما ایرانیها، به جمع کردن و احتکار علاقهمندیم و حریص هستیم به جمعآوری؛ یعنی چیزی را که نیاز هم نباشد، باز جمع میکنیم. آشنایی اخیراً در یک جمعی با آب و تاب تعریف میکرد و میگفت: در مرکز استان، روشوی سنتی (یا همان سفیدآب) را دوازده هزار تومان خریده یک بستهاش را و عین همان بسته را در شهرستان همان استان، شش هزار تومان خریده. میگفت: رفته شهرستان و دوباره از همان روشوی، چند بسته خرید کرده؛ وقتی برده خانه، خانمش گفته: روشوی که یک بسته خرید کرده بودی؛ اینها را برای چه خریدی باز؟ و او هم گفته: بابا خرابشدنی که نیست؛ بگذار بماند؛ بهدرد میخورد یک روزی؛ دیدی یکوقت گران شد.
بیشتر ما ایرانیها در بین عشقهای مختلف، یکی هم عاشق صف هستیم؛ یعنی اگر یک کالایی فروش نرود، صفیاش کنند، سریع فروخته میشود؛ مثلاً در کنارش هم گفته شود کارت ملی یا شماره ملی هم لازم است که دیگر سر میشکنند یا مثلاً گفته شود: برای هر خانواده مثلاً یک بسته داده میشود و اصرار نفرمایید که در عرض زمان اندکی، آن کالا بهفروش میرسد و یکی دیگر هم اینکه اگر کالایی اندکی ارزانتر از جای دیگر باشد، خیلی از ماها، حتماً خواهیم خرید؛ حتی اگر نیازی به آن کالا نداشته باشیم.
خیلی از ماها دیدهایم؛ شاید هم خودمان جزو آن اشخاص بوده باشیم؛ چهقدر دیدهایم خریدارانی که در همین فروشگاههای زنجیرهای، با حرص و ولع تمام، دنبال کالاهای ارزان هستند؛ بدون اینکه کمترین نیازی هم داشته باشند؛ یعنی اول به قیمتها نگاه میکنند و بعد از آن، انتخاب میکنند بدون اینکه نیازی داشته باشند؛ میبینی یک خانمی، 10تا رب گوجهفرنگی برداشته؛ درحالی که تعداد خانوارشان، تنها دو نفر است؛ میپرسی احسان داری خواهر؟ میگوید: نه؛ چه احسانی؟ ارزان بود، گفتم چندتا! بیشتر بردارم.
نمیدانم چرا بیشتر ما ایرانیها، همیشه فریب میخوریم؟ الان فروشگاهی هست در نزدیک خانه ما؛ یک ماه است جلوی مغازهاش نوشته چسبانیده کفش و لباس فقط همین امروز، 99 هزار تومان و هنور هم که هنوز است آن فقط همین امروز ادامه دارد و چهقدر هم مشتری دارد. بعضی از فروشگاهها هم مینویسند به علت تغییر شغل، اجناس به قیمت خرید، فروخته میشود که این هم از آن جکهای تکراری همیشگی است که برخی از مغازهها در هر سال یکی دو بار از این آگهیها را میزنند و پولی به جیب میزنند و موفق هم میشوند. همه اینها نشانه این است که بسیاری از ما ایرانیها، هنوز به رشد کافی که نه هنوز به رشد لازم هم نرسیدهایم و خیلی راه داریم.
مورد دیگر که همهمان، کم و بیش دیدهایم، این است که در انظار عمومی، در میهمانیها، در ادارات و در مجالس مختلف، میبینی یک فرد، دندان مصنوعی کامل یا تکهای خودش را درآورده و دارد لیس میزند! و تمیزش میکند! من در اداره، به یکی از همکارام، یک دانه از این نوقاهای تبریز دادم؛ بعد خوردن، دندان تکهایاش را درآورد و لیس زد و تمیز کرد با زبانش! صحنه مشمئزکنندهای بود. در خیابان هم، بارها دیدهام این صحنهها را؛ طرف، بیسکویت یا کلوچه یا چیز دیگری میخورد؛ بعد خوردن، انگشت سبابهاش را، فرو میکند به دهانش؛ از دندان عقل فک بالایی، شروع میکند میآید بهطرف فک پایینی و یک چرخی و یک دور کاملی میزند و اینچنین، باقی مانده آن کلوچه یا بیسکویت یا هرچی را که هست، پارو میکند؛ جمع میکند و بعد، با اشتیاق تمام، قورتش میدهد و عیب بزرگ این کار هم این است که معمولاً همه این حرکات، در پیش رو و در جلوی خانواده، فامیل یا سایر مردم انجام میگیرد.
با چند نفر از آشنایان قرار گذاشتیم برویم بیرون آبگوشت بخوریم؛ دوستمان، بعد از اینکه از گوشتکوب استفاده کرد، یک دور کامل لیسید و داد به دوست دیگر و گفت بفرمایید شما هم گوشت و سیب زمینیتان را بکوبید؛ در این وضعیت، به من هم که گفتند، گفتم: نه من گوشتم را عادت ندارم بکوبم! در خرید از بقالیها یا مغازههای مختلف هم، معمولاً این صحنهها را، به اشکال دیگری میبینیم؛ طرف، ماست وزن میکند؛ سمنو وزن میکند؛ سرشیر یا خامه یا عسل میخواهد بدهد به مشتری؛ بعد ریختن به ظرف دیگر، دور ظرف اصلی را با انگشت و در برخی از موارد نادر! که من خودم دیدهام، با زبانش لیس میزند و کاری میکند تا تو، آخرینبارت باشد خرید از آن مغازه. در محل کارت، نشستهای با همکار یا همکارانی، داری صبحانه میخوری؛ میبینی در حین صبحانه خوردن، همکارت، ده انگشتش را لیس میزند و همه اینها و این رفتارها، نشانگر این است که بسیاری از ماها هنوز، رفتار اجتماعی را یاد نگرفتهایم.
میبینی طرف در خیابان، انگشتش را گذاشته روی بینی و دارد یک فین شدیدی میکند؛ بعد، روی آنیکی سوراخ بینی و یک فین دیگر؛ بعدش هم که دستانش را یا میمالد به لباسش یا داخل جیبش فرو میبرد یا اینکه مثل کِرِم نرمکننده! دستانش را به همدیگر میمالد و این صحنههای چندشآور، بارها و بارها، در خیابان و در کوچهبازار دیده میشود؛ خب، بعدش هم که معلوم است همین فرد، دوستش را که میبیند، با ایشان دست میدهد. اینها رفتارهای بسیاری از ما ایرانیها، آنهم در یک جمع است. تف انداختن در خیابان هم که یک چیز عادی هست برای بسیاری از ماها. بهداشت فردی، از جمله بهداشت دهان هم، موردی است که معمولاً رعایت نمیشود و رعایتش برای بسیاری از ماها سخت است! همین یک ساعت قبل و در حین نوشتن این مطلب، بلند شدم در یک مراسمی شرکت کردم؛ در یک مسجدی حاضر شدم؛ یک نفر پیرمرد، وسط مسجد نشسته بود؛ من به دیوار تکیه زده بودم و کنار من، جای خالی بود؛ بلند شد آمد نشست در کنارم و یک جزوه قرآنی هم گرفت به دستش و شروع کرد به خواندن؛ از بوی پیاز دهانش، داشتم خفه میشدم و چون تکیه زده بودم به دیوار و جایم راحت بود، نخواستم دیگر بلند شوم بروم جای دیگر و تحمل کردم؛ هربار که دهانش را باز میکرد، نفسم به عقب برمیگشت تا جایی که خواستم موضوع را برایش بگویم اما با خودم گفتم: چه تأثیری خواهد داشت؟! از این موردها، زیاد داریم؛ در جلسه تفسیر قرآن میبینی بوی سیگار با بوی سیر، قاطی شده و آدم را دارد خفه میکند. بهنظرم چنین شخصی با چنین بویی و با چنین شرایطی، در مسجد و یا در هر جمع دیگری حاضر نشود، خیلی بهتر است.
من در یک میهمانی دیدم یک نفر یک آشی کشید برای خودش از داخل ظرف آش بزرگ که وسط سفره بود؛ بعدش، مقداری از آن آش را که خورد، بقیهاش را برگرداند و ریخت به داخل همان ظرف قبلی! خب آدم با این نوع آدمها چه برخوردی بکند؟! چه بگوید به اینها؟ و آیا تأثیر دارد؟! البته که ندارد. شخصی که 50 سال 80 سال، چنین زندگی کرده، بعید است درست بشود. میروی مغازه؛ پنیری، کرهای بگیری؛ نمیدانم آجیلی بگیری؛ تخمه بگیری؛ طرف، اول یک تفی، یک آب دهنی میزند به سر انگشتانش! تا خوب بتواند پلاستیک را بردارد؛ بعدش، داخل پلاستیک، یک فوتی میکند که باز بشود و بعد هم، در مرحله سوم، تازه نوبت میرسد به جنس گذاشتن در داخل پلاستیک؛ بعد میگوییم: ما ایرانیها، آدمهای بافرهنگی هستیم؛ بله شاید اما نه همهمان. در تاکسی، در سواریهای بین راهی و حتی در اتوبوس میبینی فرد کناردستیات با پای باز نشسته و هیچ ملاحظهای ندارد یا در زمان تاریک و در مسافرتهای شبانه میبینی طرف با گوشیاش بازی میکند و تو مجبور هستی نور شدید صفحه گوشی او را تحمل کنی یا میبینی به موسیقی گوش میدهد؛ هرچند با هدفون اما صدایش آنقدر زیاد هست که تو هم میشنوی و معذب میشوی و اینجاست که این مورد را نیز به موارد و انواع بیشعوری برخی از شهروندان باید اضافه کرد.
در سالی که پشت سر میگذاریم، استاد فاطمینیا، استاد اخلاق و عرفان را از دست دادیم؛ همچنین، آیت الله ناصری، استادی دیگر در حوزه اخلاق و عرفان، هوشنگ ابتهاج شاعر و امین تارخ، بازیگر و جلال مقامی، دوبلور و اسفندیار قرهباغی، خواننده، محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسنده و جواد گلپایگانی یا همان آتقی را و در همین اواخر هم که، مسعود دیانی، دینپژوه و مجری نامآشنای برنامه سوره را که به سرطان مبتلا شده بود و من برنامههایش را مرتب میدیدم، دنیایشان را عوض کردند که همگی، نامشان جاویدان و روحشان شاد و قرین رحمت واسعه الهی باشد.
مطالب دیگری هم برای مطرح کردن بود که تمایل داشتم به آنها نیز بپردازم اما به علت طولانی شدن بیش از اندازه متن که میدانم الان صدای برخی از دوستان، بهخصوص تایپیست و طراح نشریه هم درآمده، آنها را به زمانی دیگر، موکول میکنم. در سال جدید، خبرهای خوبی بشنویم همهمان و حالمان، خیلیخیلی بهتر شود. تا سخنی دیگر، بهدرود