عشق خیابانی
دودستی، کمربند شلوارشو محکم گرفتم و بلندش کردم؛ طوری که شلوارش کشیده شد و جوراب ساقکوتاه صورتیرنگش معلوم شد.
- یه گز اصفهان از جیبم در آوردم؛ بهش گفتم: «اینو بذار زیر دهنت؛ یهموقع با افت فشار مواجه نشی.»
میگفت: (مدتی بود یه پسری، دنبال دخترم راه میافتاد؛ وقتی از مدرسه بیرون میاومد، دنبالش میافتاد و تا خونه، پا به پاش میاومد. توی مسیر هم که چندتا تیکه میپروند بهش. موضوع رو به مامانش گفته بود؛ مامانش هم گفته بود: «به بابات نگو؛ اون اعصاب نداره؛ بفهمه، با اون پسره دعوا میکنه و کار دستش میده؛ بذار من خودم، موضوع رو با داییت مطرح میکنم تا با اون پسره حرف بزنه و بهش بگه دیگه مزاحمت نشه و دنبالت نیفته.»
من بعداً فهمیدم وقتی داییش باهاش صحبت کرده، با پررویی تمام، بهش گفته به اون هیچ ربطی نداره؛ گفته: «اون دختره، پدر و مادر داره؛ من میدونم و اونا.»
بعداً که متوجه موضوع شدم، تصمیم گرفتم اون پسره رو از نزدیک ببینم و چندکلمهای، باهاش حرف بزنم؛ دخترم، ازم خواسته بود و تأکید کرده بود: «وقتی باهاش رو در رو میشم، دعوا نکنم؛ فقط تذکر بدم بهش.» من هم قول دادم کاریش نداشته باشم. اونروز، کارمو بهکلی، تعطیل کردم؛ توی اون ساعتی که قرار بود دخترم از دبیرستان بیاد بیرون، رفتم کنار یه تیر برق وایستادم و منتظر موندم.
وقتی دیدم پسره دنبال دخترم راه افتاده، رفتم جلو و بهش گفتم: «شما دنبال چی هستی آقا پسر؟» گفت: «هیچکس؛ فرمایش؟» وقتی فهمید منظورم چیه، گفت: «تو چیکار داری؟ به تو چه ربطی داره؟» وقتی گفتم من بابای اون دختریام که دنبالشه، رنگش پرید؛ دهنش خشک شد و به تت و پت افتاد.
یه گز اصفهان از جیبم در آوردم؛ بهش گفتم: «اینو بذار زیر دهنت؛ یهموقع با افت فشار مواجه نشی.» گفت: «نه نمیخوام.» گفتم: «نه نمیشه؛ باید بخوریش.»؛ دهنشو بهزور باز کردم و گزو با فشار گذاشتم دهنش و دهنشو بستم و گفتم: «بخور.» میخواستم یه کشیده محکمی بخوابونم دم در گوشش که به خاطر قولی که به دخترم داده بودم، منصرف شدم.
از پایین، یه نگاهی به بالا انداخت و گفت: «فکر نکن از اون سبیلو صدات ترسیدم؛ من خودم، صدایم کلفتتر از صدای تویه؛ بهت گفته باشم من نانچیکو دارم؛ دورهاشو دیدهام؛ درش بیارم، بدجوری میزنمت.» پرسیدم: «نانچیکو دیگه چیه؟ منظورت همون نارنجکه؟»
گفت: «نه بابا تو هم اما اگه خوب بلد باشی، از نارنجک هم خطرناکتره.» بهش گفتم: «من نانچیکو نمیدونم چیه ولی بهت میگم و ازت محترمانه و با زبون خوش، میخوام از این به بعد، دیگه دنبال دختر من راه نیفتی. اگه عاشقی، اگه واقعاً میخوایش، با بزرگترات بیا؛ با پدر و مادرت بیا رسماً برای خواستگاری. خونه رو هم که بهتر از من بلدی. من هم بررسی میکنم ببینم دخترمو به فردی مثل تو میدم یا نه.»
گفت: «الآنه دیگه جوونا خودشون تصمیم میگیرند و قیم لازم ندارن.» بهش گفتم: «آخه تو که خودتو مثل دخترا کردهای و با آرایش و اون طرز لباس پوشیدنت و یک خط کردن ابروهات و بیرون گذاشتن قسمتی از گوشت زانوهات به عنوان نمونه که از شلوارت زده بیرون؛ طوری که تا دخترشدنت، انگار چیزی باقی نمونده و فقط مونده یه دامن بپوشی، دخترو میخوای چیکار؟»
گفت: «ببین؛ مواظب حرف زدنت باش و احترامتو نگه دار؛ بیچاره از همهجا بیخبر، تو چه میدونی الآنه مد چیه؟» بهش گفتم: «تو عاشق نیستی؛ تو هوسرانی داری میکنی و من نمیذارم ادامه بدی؛ نه تنها من بلکه هیچ بابایی نمیذاره.» دودستی، کمربند شلوارشو محکم گرفتم و بلندش کردم؛ طوری که شلوارش کشیده شد و جوراب ساقکوتاه صورتیرنگش معلوم شد.
گفت: «بذار زمین؛ چیکار داری میکنی؟ من اصلاً نمیخوام دخترتو؛ ول کن بابا کمربندمو.» دستمو کشیدم و بهش گفتم: «تو از اولش هم دختر منو نمیخواستی؛ تو اصلاً خودت هم نمیدونی دنبال چی هستی! تو فقط فکر میکنی و توهم میکنی عاشق هستی؛ تو عشقت، فقط از دم در مدرسه تا خونه ما بوده؛ نام و واژه مقدس عشق را خراب نکن؛ تو بهتره به درس و مشقت برسی.»)
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم