- بهش گفتم: عمو خودمونیما امروز در حرف زدن، آرزویی به دل نذاشتین دیگه.
- من از بعضی از حرفاشون و اصطلاحاتشون، سردرنیاوردم.
امروز، در راه مرکز استان به یکی از شهرستانها، یه آقای روستایی که همراه زنش و اون پشت، نشسته بود، با راننده که اون هم اصالتاً، اهل روستا بود، همصحبت شدن و تا مقصد، یهریز در مورد نحوه نگهداری گاو و گوساله و گوسفند و زاد و ولدشون و حتی در مورد رژیم غذایی و خوراکشون که یونجه بهتره یا کاه یا ترکیبی از چندین دانه و کلاً، در مورد موضوعات مربوط به شیوه دامداری و فروش شیر و فراوردههای دامی و اینجور چیزها، حرف زدن.
من از بعضی از حرفاشون و اصطلاحاتشون، سردرنیاوردم و از اینکه مجبور بودم این حرفایی رو که بهناچار و به جهت قرار گرفتن در چنین فضایی بشنوم که اصلاً هم، به دردم نمیخوردن و مزاحم مطالعه روزنامه هم میشد، کمی عصبی شدم؛ نزدیک شهرستان، به شوخی و با ملایمت، طوری که ناراحت نشه، بهش گفتم: «عمو خودمونیما امروز در حرف زدن، آرزویی به دل نذاشتین دیگه». که یهدفعهای، برآشفت و گفت: «ببینم شما اوندفعه، این پشت، نشسته بودی و با اون آقای باسواد کتوشلواری جلویی، در مورد جامعه، نمیدونم آسیبهای اجتماعی، جامعهشناسی، خانهشناسی! و اینجور چیزها، حرف میزدین و بحث میکردین و گردنتو مثل غاز، به جلو میبردی و تا شهرستان، همهاش سخنرانی میکردی، من حرفی زدم و اعتراضی کردم؟»