راهاندازی رستوران، با پول شبههناک تکدّیگری
گفتم: من شما را بارها دیدهام اما نمیتونم خودمو قانع کنم؛ چون اونی که من به شکل و قیافه شما دیده بودم، داشت تکدّیگری میکرد اما شما الآن، مدیر یک رستوران هستید!
- من گدایی رو دوباره از سر گرفتم؛ وقتی دیدم درآمد خوبی داره، بیخیال ملحق شدن به دوستان شدم و 6 ماه دیگه هم همونجا موندم. بعد شش ماه که پول گندهای به دستم اومده بود، برگشتم به شهر خودم و این رستورانو که الآن داری میبینی، راهاندازی کردم.
مدیر و صاحب غذاخوری بود؛ هنوز هم هست. اولینباری بود که به غذاخوریش میرفتم. وقتی داشتم سفارش غذا میدادم و هزینه رو پرداخت میکردم، به چهرهاش که دقیقتر شدم، احساس کردم قبلاً اونو یه جایی دیدهام؛ نگاهم که طولانی شد، متوجه شد و پرسید: قضیه چیه؟ طوری شده؟
گفتم: بهنظرم، شما رو من قبلاً در یه جایی دیدهام. گفت: امکان نداره؛ نه، امکان نداره دیده باشی و سریع، چهرهاشو برگردوند! مضطرب شد و من هم حساستر شدم. غذامو که داشتم میخوردم، همهاش متوجه او بودم و همهاش، به مغزم فشار میآوردم که اونو کجا دیدهام؟!
خیلی زود، یادم افتاد؛ شکی نداشتم؛ خودِ خودش بود؛ تغییر کرده بود اما من شناختمش؛ اون، خیلی وقت پیش، در مرکز یه استان دیگهای، تکدّیگری میکرد؛ من چون بیشتر میرفتم اونجا، دائماً میدیدمش. اونروز، چیزی نگفتم.
فردا دوباره به رستورانش رفتم و غذا سفارش دادم؛ نمیدونستم چهجوری سؤالمو مطرح کنم تا یهوقت برنخوره بهش؛ گفتم: حاجآقا شما در مرکز استانِ … هم تشریف داشتید؟ گفت: نه؛ اشتباهی گرفتهاید؛ مزاحم کارم نشید؛ داری میبینی که سرم شلوغه و اینجوری، طفره رفت از پاسخ دادن. گفتم: من ذهنم مشغول شده؛ میخوام باهات حرف بزنم و سردربیارم.
وقتی دید من ولکن نیستم و کنجکاویم، گل کرده، یه نفرو صدا کرد و خواست پشت میز وایسته و به مشتریها برسه. بهم گفت دنبالش برم. منو برد اتاق خودش؛ گفت: بشین ببینم چی میگی و چی میخوای از جون من!
گفتم: من شما را بارها دیدهام اما نمیتونم خودمو قانع کنم؛ چون اونی که من به شکل و قیافه شما دیده بودم، داشت تکدّیگری میکرد اما شما الآن، مدیر یک رستوران هستید! گفت: میخوای چیکار؟ میخوای اذیتم بکنی؟ گفتم: نه بابا؛ من فقط کنجکاو شدهام.
بهش اطمینان دادم که من کارهای نیستم و مشکلی هم براش درست نمیشه و فقط دوست دارم بدونم و به کسی هم، چیزی نمیگم. دستور داد یه چایی بیارن؛ به آبدارچی گفت: کسی نیاد تو؛ ما جلسه داریم. اون، شروع کرد به تعریف کردن ماجرای خودش و گفت: ما سه نفر دوست بودیم؛ چند سال پیش، به صورت مجردی، برای گردش، به … رفته بودیم.
بعد چند روز، پول یکی از ما سه نفرو زدن؛ ما به کلانتری رفتیم اما دستمون به جایی، بند نشد؛ پول دو نفر دیگهامون هم، رو به اتمام بود.
اون روزا، کارت عابربانک و اینجور چیزا هم نبود؛ شاید هم بود و ما، خبر نداشتیم تا زنگ بزنیم یه آشنایی، دوستی پول بریزه به حسابمون؛ ما تصمیم گرفتیم یه قرعهکشی بکنیم! قرعه به اسم هرکسی که افتاد، گدایی بکنه و خرج بقیه رو هم بده تا ما بتونیم اون چندروز باقیمونده رو، خوش باشیم و برگردیم به شهرمون؛ خوُب، کار چندان مشکلی هم نبود؛ چون ما اهل اونجا نبودیم و کسی هم مارو نمیشناخت.
از بدحادثه یا از شانس خوب من! قرعه به نام من افتاد. رفتم کارمو شروع کردم؛ یه دستمال انداختم جلوم؛ اولش، سخت بود اما عادی شد واسم. اونروز، یه نفر برایم ناهار هم آورد. آخروقت، پول زیادی جمع شده بود؛ خودم هم، تعجب کرده بودم.
The online version of the Iranian weekly Yadavariچند روز دیگه، ما موندیم؛ حسابی گشتیم و هر روز هم، کباب خوردیم؛ خیلی خوش گذشت. بعد جمعاً ده روز، تصمیم گرفتیم برگردیم. من به دوستان گفتم: شما بروید؛ من چند روز دیگه هم، اینجا هستم. وقتی پرسیدن: واسه چی؟ گفتم: خوُب، من دوست دارم چند روز دیگه هم اینجا باشم؛ شما بروید؛ من هرجوری شده، خودمو به شما میرسونم. اونا که رفتن، من گدایی رو دوباره از سر گرفتم؛ وقتی دیدم درآمد خوبی داره، بیخیال ملحق شدن به دوستان شدم و 6 ماه دیگه هم همونجا موندم. بعد شش ماه که پول گندهای به دستم اومده بود، برگشتم به شهر خودم و این رستورانو که الآن داری میبینی، راهاندازی کردم.