فاصلهها
در زير آسمانی تيره، با انديشه اين كه پدر او نيز، سالهای سال، كارش همين بوده، با پاروی چوبی، بام ساختمان مجللی را كه متعلق به يك خانواده ثروتمندی بود، با تحمل سرمای زير صفر، پارو میكرد و گاهی هم، با حرارت دودكشِ روی بام كه به يك شومينه گازی با اطرافی برگرفته از مبلهایی با رويه چرمی و آدمهای خوشبختِ نشسته روی آنها و در حال تماشای فيلم سينمايی و خوردن شيرينی، آجيل و ميوههای رنگارنگی كه حتی تهيه آن در تابستان هم، برای خيلیها مشكل است، ختم میشد، با بیتوجهی به بوگرفتن و سياه شدن دست و صورتش، آنها را اندكی گرم میكرد و دوباره، به كار مشغول میشد؛ گاهگاهی هم، صدای خنده بلندی، از درون لوله دودكش، به گوشش میرسيد؛ سخنی را بهوضوح نمیشنيد؛ فقط، همهمه بود؛ اما به نظر او، هر چه بود، آن خندههای برخاسته از ته دل، نشان از خوشبختی آنها داشت؛ او نيز، ناخواسته و در وضعيتی با تفاوت دمايی چهل درجه سانتيگراد و در روی بام، با خنده آنها، همنوايی میكرد و تبسمی خشك، بر لبانش نقش میبست؛ او برای چندمين بار، میخواست بداند كه آيا با اين كاركردنهای دستی و روی هم قرار دادن آن پنجهزاریهای آجریرنگ كه از او و ديگران میگيرد، میتواند زندگی خوبی داشته باشد؟!
او، حساب كرده بود؛ حتی اگر آرزوی او در بارش سنگين برف! به حقيقت بپيوندد و برف، در همه روزهای زمستان، ببارد و خوب و زرنگ بجنبند و در هر روز، چندين بام را پارو كند، قادر خواهد بود فقط پول يكی از آن شومينههای گازی را كه به هنگام تمام شدن كارش و صدا زدن صاحبخانه از پشت پنجره برای گرفتن دستمزدش، در داخل اتاق ديده بود، تهيه كند؛ او خودش را مثل هميشه و همچون پدرش كه در كودكی، گاهی او را هم به همراه خودش میبرد، با جملاتی در زير لب، تسكين میداد و همچون پدرش كه به آينده اميدوار بود، او نيز اميدوار بود.
YADAVARI