اهمیت تربیت، در خانواده
در کنار سایر عوامل، به خاطر تربیتهای حسابشده مادرم بوده و است که نمیتوانستم و هنوز هم نمیتوانم مال حرام بخورم و دستم همیشه میلرزید و برای انجام این کارها، حتی فکرش و تصورش، باعث میشد تا قلبم، تندتر بزند و تا چنین پیشنهادهایی میشد، سرگیجه میگرفتم.
- حرفهای مادرم، همیشه در گوشم طنینانداز بود و نوع تربیت، سخنان و رفتارهایش، مانع از آن میشد که از ایندست کارها انجام دهم.
وقتی کودک بودم، در نزدیکی منزلمان و در مسیر بازگشت به منزل، در روی دکّه فلزی مستقر در فاصله بین پیادهرو و خیایان و در روی جوی آب که متعلق به یک آقای کفاشی بود که آن روز، درش هم بسته بود، یک آهنربای دایرهایشکل بزرگی را دیدم که چسبیده بود به بدنه آن دکّه؛ دیگر از این بهتر نمیشد.
پسربچهها، معمولاً آهنربا و اینجور چیزها را دوست دارند و من هم، استثناء نبودم از این قاعده. با اینکه آهنرباهای زیادی داشتم توی خانه؛ آنهم در شکلها و اندازههای مختلف و براده آهن هم داشتم در کنار آهنرباهایم که بازیهای متنوعی میکردم با آنها اما باز هم، علاقه زیادی به جمع کردن آهنربا داشتم و درواقع، سیر نشده بودم از جمع کردن آهنربا و اینجور ابزارها.
وقتی آهنربا را دیدم، خیلی خوشحال شدم؛ زودی کندمش از روی دکه و با خودم، به خانه بردم. به مادرم گفتم: «مامان، یک آهنربا پیدا کردهام؛ ببین چهقدر قشنگ است.» مادر مرحومم، گفت: «چه کسی، آن را داده؟ از کجا آوردهای؟» (این «از کجا آوردهای؟» را الان هم خیلی میشنویم؛ نمیدانم به جایی رسید قانونش و اجرایی شد یا نه صوری بود و فقط، در حد همان حرف و نوشته و رسانهها باقی ماند؟ و اینجا هم که آوردم این جمله را نمیدانم چرا به یکباره، خندهام گرفت. ظاهراً این جمله سؤالی، پیشینه و قدمت دیرینهای دارد در فرهنگ ما.) گفتم: «کسی نداده؛ روی دکه آقاکفاش همین نزدیک خانه چسبیده بود؛ من هم برداشتم و با خودم آوردم؛ مال کسی هم نیست؛ مال خودم است.»
مادرم گفت: «این آهنربا، احتمالاً مال یک کودکی بوده است که در دستش بوده و وقتی داشته در پیادهرو راه میرفته، دستش خورده به دکه و چسبیده و متوجه هم نشده؛ زودی، ببر در همان جای قبلیاش بچسبان و برگرد؛ طوری که کسی هم متوجه آن نشود تا احتمالاً نیایند دوباره بردارند.»
گفتم: «مامااااااااااااان این مال خودم است؛ بگذار باشد و التماسکی هم کردم و با ادااطوار کودکانه، خواستم مادرم را راضی کنم.» مادرم، ایندفعه، خیلی جدی و همراه با اقتدار، گفت: «نه؛ همین که گفتم.» و من، برخلاف میلم، آهنربا را بردم؛ پشتم را کردم به طرف دکه و این طرف و آن طرف را نگاه کردم تا کسی نباشد و نبیند و یواشکی، آهنربا را دقیقاً، در همان جای قبلیاش، چسبانیدم و برگشتم.
نمیدانم؛ شاید آنزمان، در دلم و با خودم هم، میگفتم: «این مادر من، چهقدر سختگیر و بد است.» بعدها فهمیدم این رفتار مادرم، پیامی تربیتی داشته است و الا یک آهنربا چه ارزشی دارد؟ مدتی گذشت تا پا به دوره نوجوانی گذاشتم؛ نوجوانِ نوجوان هم که نبودم؛ تازه از کودکی، بیرون آمده بودم؛ در یک مسافرتِ به شمال، در بندر انزلی، داشتم در بیرون و در باجه تلفن یا همان کیوسک تلفن همگانی، بازیگوشی میکردم و به جایی که خودم هم نمیدانم کجا بود و طرف، چه کسی بود، زنگ میزدم؛ کاری که خیلی از نوجوانها میکردند؛ سکه را داخل تلفن عمومی کردم؛ زنگ زدم و وقتی شاسی را زدم تا قطع شود، برخلاف روال همیشگی که بعضاً حداکثر، همان سکه خودمان میافتاد پایین و چهقدر هم ذوق میکردیم که مجانی تماس گرفتهایم، ایندفعه، در کمال ناباوری، کلی سکه ریخت پایین؛ طوری که آن دهنه پایین، پر شد از سکه؛ خیلی ذوقزده شده بودم؛ دوروبرم را نگاه کردم تا کسی نباشد و نبیند؛ آنگاه، فوری سکهها را که آنموقع، تا حدودی، ارزش داشت و تا این حد پایین نبود پول ایرانی، با حرص و ولع، ریختم داخل جیبهای شلوارم و دو دستم را هم گذاشتم در داخل جیبهایم که سنگینی میکرد و زودی، برگشتم به مسافرخانه؛ البته میخواستم در راه، به یک بقالی بروم و خوردنیهایی بگیرم برای خودم اما تصمیم گرفتم اول بروم به مسافرخانه و بعداً برگردم برای خرید.
رسیدم به مسافرخانه و ضمن اینکه مواظب بودم تا سکهها نریزند، پلهها را دوتا یکی به قصد اتاق رفتم بالا؛ وارد اتاق شدم و سکهها را ریختم وسط کف اتاق و به مادرم نشان دادم و موضوع را برایش توضیح دادم؛ مادرم، طوری نگاهم کرد که زهرهترک شدم؛ گفتم: «چی شده مگر؟ من چهکار کردهام؟ کار بدی کردهام؟ سکهها، خودش ریخت و من فقط جمعش کردهام؛ من هم برنمیداشتم، یکی دیگر برمیداشت.»
مادرم گفت: «اصلاً دست نزن به پولها؛ مادرم، یک پاکت کاغذی کاهیرنگ که آن روزها معمول بود، داد و گفت: «پسرم، سکهها را بریز داخل این پاکت و بگذار زیر تخت؛ فردا آدرس مخابرات را میپرسیم و دوتایی باهم میرویم سکهها را تحویل میدهیم.» گفتم: «یعنی چی؟ من برای اینها، زحمت کشیدهام!» گفت: «دیگر حرف نزن؛ چه زحمتی؟»
ما فردایش این کار را انجام دادیم و چهقدر مورد تشویق و تشکر آن آقای مخابراتچی قرار گرفتیم؛ آن آقا به من میگفت: «آفرین پسر خوب و باز تکرار میکرد؛ درحالی که من در ته دلم، راضی نبودم از تحویل سکهها و هیچ خوشم نمیآمد از آن آقا.» مادرم، همهاش به آن آقا میگفت: «نه؛ ما که کاری نکردهایم؛ وظیفهمان بوده.» یادم است موقع برگشتن، مادرم برایم چندتا بیسکویت ویفر و تیتاپ و یک آدامس شیک که محبوب هر کودک و نوجوانی بود، خرید و مرا اینطوری، خوشحال کرد.
مدتی بعد و در فاصله نوجوانی و جوانی و در همان اوایل جوانی، مدت کوتاهی را در یک البسهفروشی کار میکردم؛ دخل مغازه که یک کشویی در داخل یک میز چوبی بود، هر روز، پر از اسکناس میشد؛ یعنی اسکناسها، آنقدر زیاد میشد که حتی اگر یکی، دو چنگ هم میزدی و پول برمیداشتی، هیچ تغییر محسوسی نمیکرد و کسی هم متوجه نمیشد؛ اسکناسها، آنقدر زیاد میشد که اگر اندکی هم کم میشد، اصلاً معلوم نمیکرد. گاهی، وسوسه میشدم پول بردارم؛ آنموقعها، دوربین مداربسته مثل الان که همهجا، یک دوربینی کار گذاشتهاند، رایج نبود و انسانها بیشتر از الان، به همدیگر اعتماد داشتند.
وسوسه پول برداشتن، خیلی به سراغم میآمد؛ بعضاً، با خودم میگفتم: «حقم است پول بردارم؛ چون صاحب مغازه، دستمزد کمتری میدهد.» من از این وسوسهها هم، جان سالم به در بردم. مدتی گذشت و من بعدها، در یک داروخانهای، مشغول کار شدم؛ کارم، نسخهپیچی بود؛ گاهی، در داروخانه، تنها میشدم؛ دخل چوبی داروخانه، پر از اسکناس میشد؛ پولهای دخل داروخانه، از پولهای دخل آن مغازه البسهفروشی هم، بیشتر میشد؛ طوری که میزد بیرون و من وقتی بیکار میشدم و مشتری نمیآمد، دوهزاریها، هزاریها و پانصدیها را با سلیقه و حتی طوری که طرف روی همهشان به یک سو باشد، جدا میکردم و میچیدم داخل کشو و سکهها را هم داخل یک ظرف پلاستیکی شفاف داروی داخل دخل میگذاشتم و اسکناسهای درشتتر و چندتا تراولچک را هم که جمع میشد، زیر روزنامه کف گوشه انتهای راست دخل میگذاشتم و وقتی هم کشو را باز میکردم، آرام باز میکردم تا اسکناسهای مرتبشده، به هم نریزند.
آنموقعها، داروخانهها، شیر خشک هم عرضه میکردند و اینجوری، کلی پول جمع میشد؛ تازه، یک سری داروهایی هم بود در داروخانه که در بیرون و در بازار آزاد، خیلی گرانتر بود.
گاهی، وسوسه میشدم داروهایی را بردارم و حتی برای اینکه وجدانم راحت باشد!، میخواستم پولش را هم در داخل دخل بگذارم و داروها را ببرم و با قیمت بالا، بیرون بفروشم.
گاهی، همین معتادهای مثلاً پاکشده هم میآمدند و سریش و آویزان میشدند و داروهایی را درخواست میکردند و میگفتند پولش هم مهم نیست و میتوانند و راضی هستند زیادتر هم پرداخت کنند؛ دکتر داروخانه هم که نبود مانع بشود.
گاهی شربت اکسپکتورانت کدئین را با همان یک کارتنش! میخواستند یا یک جعبه قرص آرامبخش و از اینجور داروها. بعضی وقتها هم، برخی از این تزریقاتیها میآمدند و آمپولهای کمیاب ویتامین میخواستند؛ آنها هم میگفتند: پولش، مهم نیست.
حتی بعضیهایشان هم فریبم میدادند و میگفتند: «خود دکتر، ما را میشناسد و اگر خودش بود، حتماً میداد.»؛ من هم میگفتم: «هروقت دکتر آمد، بیایید از خودشان بگیرید.» و هیچوقت، پاسخم مثبت نبود در قبال این درخواستها؛ چراکه حرفهای مادرم، همیشه در گوشم طنینانداز بود و نوع تربیت، سخنان و رفتارهایش، مانع از آن میشد که از ایندست کارها انجام دهم.
بعدها، به خدمت سربازی رفتم؛ راننده آمبولانس بودم؛ بدون اینکه گواهینامه رانندگی داشته باشم که البته بعدها، در همان تهران و در سهروردی جنوبی، گواهینامه رانندگی هم گرفتم. آمبولانس را دژبانیِ دم در، هیچوقت وارسی نمیکرد و سربازها از این موضوع خبر داشتند. بعضی از سربازهای سیگاری و حتی غیرسیگاری هم میگفتند: «وقتی بیرون میروی، چند باکس سیگار بگیر بیاور و راضی بودند چندین برابر قیمتش، پولش را پرداخت کنند.»؛ آنها میگفتند: «وقتی مریض میبری بیمارستان و برمیگردی، سیگار بخر و بیاور از بیرون و سود کن.»
من در کنار رانندگی آمبولانس، مسؤول داروخانه پادگان هم بودم؛ معلوم است که همهجور سربازی بود در پادگان. قرصهای آرامبخش، آنجا هم مشتری داشت. دوستان میگفتند: «برخی از همین سربازها، بعضی از قرصها، مثل قرص دیفنوکسیلات را خرد میکنند؛ میکوبند و پودر میکنند و با توتون داخل سیگار، قاطی میکنند و دوباره، داخل سیگار میریزند و میکشند و بعضی از قرصها را هم دهتا دهتا میاندازند بالا تا مثل یک ماده مخدر، تأثیرش را بگذارد.»
من از قبل و به جهت کار در داروخانه، اطلاع داشتم از این قضیه که برخی از داروها، چنین خاصیتی دارند اما من هیچکدام از این همکاریها را نکردم و چه حرفهایی که گوشم شنید؛ همهجور فحش و بد و بیراه و برچسب و طعنهای را چه مستقیم و چه غیرمستقیم میشنیدم که برایم حواله میکردند؛ نسبتهای ناروایی هم میدادند و استدلال میکردند و میگفتند محافظهکاری میکنم و چاپلوسی میکنم تا مقامم! را حفظ کنم و در چشم مسؤولان ارشد پادگان، خوب به نظر برسم تا در مرخصی و اینجورچیزها، ملاحظهام را بکنند.
بعضیها میگفتند این کارها را میکنم تا بعد از اتمام سربازی، در پادگان، جزو کادر و پرسنل اداری شوم و استخدام شوم اما من گوشم بدهکار این حرفها نبود و هیچ توجهی نداشتم به هیچکدام از این گفتارها و رفتارها و در کار خودم، محکم بودم.
بعدها، وارد سیستم اداری شدم. در موقعیتهای مختلفی که قرار میگرفتم، پیشنهادهای بزرگتری میشد؛ از گوشی هوشمند که البته آنموقع، ارزانتر از الان بود، گرفته تا سهیم شدن در امتیاز یک مؤسسه و کارخانهای و یا دادن رایگان یک واحد فروشگاه در پاساژ مشهور در وسط شهر و واگذاری یک قطعه زمین و پیشنهاد قبول یکی از کالاها و دستگاههای صنعتی که توسط یک واردکننده، به صورت انبوه از گمرگ ترخیص شده بود و خیلی از چیزهایی که آرزوی هر کسی میتواند باشد اما من هیچکدام را نمیپذیرفتم و خیلی از این اهداءکنندگان هم از دستم، دلخور میشدند و بعضیها هم، چنین تصور میکردند که اعتمادی ندارم به آنها یا آنها را لایق ندانستهام؛ عدهای هم فکر میکردند ترسیدهام یا دارم خودم را پاک جلوه میدهم و برنامه میانمدت یا بلندمدت دارم و میخواهم اعتماد مسؤولان ارشد را به خوم جلب کنم؛ خلاصه، به قول مولوی، «هرکسی، از ظنّ خود، شد یار من.»
به نظرم، در کنار سایر عوامل، به خاطر تربیتهای حسابشده مادرم بوده و است که نمیتوانستم و هنوز هم نمیتوانم مال حرام بخورم و دستم همیشه میلرزید و برای انجام این کارها، حتی فکرش و تصورش، باعث میشد تا قلبم، تندتر بزند و تا چنین پیشنهادهایی میشد، سرگیجه میگرفتم و جالب است اینکه هر وقت، چنین پیشنهادهایی میشد، آن روز را میآمدم و حسابی، خواب طولانیمدت میکردم؛ انگار خیلی خسته میشدم؛ نمیدانم دلیلش را؛ شاید این خوابیدنها و این واکنش، یکجوری، فرار از موضوع بوده است.
در چنین شرایطی، احساس میکردم و بعضاً هم علناً به گوشم میرسید که میگفتند عقل ندارم! پخمه هستم یا میترسم یا دست و پا چلفتی هستم؛ این حرفها اصلاً مهم نبود برایم.
وقتی هم بعضیها، بهخصوص دوستان و آشنایان، در جریان برخی از آنها قرار میگرفتند یا اینکه خودم تعریف میکردم و برایشان محرز میشد، میگفتند: «شما، سرت خورده به ستونی و به یک جایی.» برخی میگفتند: «پسر، وقتی همه دارند میخورند، تو هم بخور دیگه؛ تو نخوری، یکی دیگر میآید و میخورد و الان، روال است.» و از این حرفها که بهنظرم، اینها همان شیطانهای انسانی بودند و من هم میخندیدم به این استدلالهای آبکی و کشکی.
گاهی از وضعیت موجود و از شنیدن اخبار و مواردی در کشور، مانند: اختلاسها، ارتشاءها و سوءاستفادهها، عصبی میشدم و با خودم میگفتم: «باید من هم، کارهایی را انجام میدادم و سری بین سرها میداشتم یا بهرهمند میشدم از این فرصتها.»؛ این تفکرات، خیلی آنی و زودگذر بود و خیلی سریع، به خود میآمدم و خودم را مذمّت میکردم که این چه فکری است من دارم میکنم؟!
من اصلاً پشیمان نیستم و خیلی سربلند میدانم خودم را؛ من به خودم، افتخار میکنم و برای چندمین بار، به روح بلند مادر بزرگوار، متقی و فاضلهام، سلام و درود میفرستم و یادش را بسی گرامی میدارم.
مخاطبان محترم و بسیار عزیز رسانه یادآوری، عنایت داشته باشند اینها را که تعریف کردم، برای این نبوده است که یک مدال طلایی به گردنم آویخته شود و یا یک دیپلم افتخاری برایم صادر بشود یا تبلیغی شود و یا اینکه کالایی داشته باشم که بخواهم برندسازی کنم با بازگویی این خاطرهها یا اینکه در آینده، قصد نامنویسی برای شورای شهر یا نمایندگی و اینجور چیزها را داشته باشم و بخواهم خودم را خوب جلوه بدهم؛ نه، فقط خواستم بگویم و تأکید کنم و پافشاری کنم بر این نظرم و نظر برخی از صاحبنظران حوزه علوم تربیتی که کودک، در خانه تربیت میشود نه در جایی دیگر و اینکه بخواهیم مسؤولیت تربیت را به گردن نهادهای مختلف یا آموزش و پرورش بیندازیم و تربیت فرزندانمان را از سر خودمان، واکنیم؛ چیزی که الان بیشتر مرسوم شده، صحیح نیست.
بهنظرم و البته، برخلاف نظر برخی از صاحبنظران هم، بهشدت معتقدم که تربیت کودک، باید از خانه شروع شود نه از جایی دیگر و عقیدهام بر این است که كودكان، پيش از ورود به محیط رسمی آموزشی و همزمان با حضور در مدرسه و در سالهای بعد و کلاسهای بالا و به هنگام نوجوانی، آموزشها و تربیتهایی را به صورت غيررسمی و با الگوبرداريی از رفتارهای والدین، در خانوادهها ياد میگيرند و مأموریت اصلی تربیت هم، به عهده خانواده است که تأثیرگذارتر است؛ نه جایی دیگر مثل مدرسه و سیستم آموزش و پرورش و مدرسهها، درواقع، به عنوان یک سیستم و سازمان کمکی برای تربیت محسوب میشوند که جای خانوادهها را نمیتوانند بگیرند و مدرسهها و نظام آموزش و پرورش هم، هيچگاه، بدون اعمال تربیت در خانوادهها و مشاركت مستقیم خانوادهها، موفق نخواهند شد.