خودکشی، در اتوبوس
پزشک، از این همسفرم خواست حتماً سعی کنه تا بلکه قی بکنه؛ اون، خیلی به خودش فشار آورد؛ حتی انگشتشو فرو کرد به گلوش اما نتونست قی بکنه.
- من اونروز، از خیلی از کارام موندم؛ در ظاهر که وقتم، خیلی تلف شد اما تونستم مانع تلف شدن یه انسانی بشم و تونستم یه کار عالی انسانی انجام بدم؛ مجبور بودم یه روز دیگه، در تهران بمونم تا کارامو انجام بدم. من، خیلیخیلی خوشحال و راضی بودم از خودم که وسیلهای شده بودم تا جان یک انسان، نجات پیدا بکنه. هنوز هم وقتی به اون ماجرا فکر میکنم و در ذهنم، مرورش میکنم یا برای کسی تعریف میکنم، از خودم خیلی راضی میشم.
مسافر تهران بودم؛ در کنارم، یه نوجوانی نشسته بود؛ من، هنوز هم طرفدار و عاشق نشستن در کنارِ پنجره و لذّت بردن از منظره بیرون هستم؛ چه اتوبوس باشه؛ چه هواپیما؛ اونروز هم، در طرف شیشه نشسته بودم؛ او، مثل من نبود که زیاد حرف بزند؛ کمی، افسرده به نظر میرسید؛ بهنظرم، رفتارش عادی نبود.
بعد از یه مسیری، نگاهم به کف دستش افتاد؛ خودش که ولو شده بود و کاملاً، به صندلی اتوبوس، تکیه داده بود؛ سرش، افتاده بود و کف دستش، رنگی شده بود؛ ازش پرسیدم: «چرا اینجوری شده دستت؟ چیزی شده؟» حرفی نزد؛ با حرکات چشمانش، تأیید کرد که چیزی شده؛ اونیکی دستش، یه قوطی پلاستیکی خالی قرص بود؛ از دستش گرفتم و فهمیدم قرصارو ریخته کف دستش و لحظاتی رو احتمالاً نگه داشته تا فکر! بکنه و بعد، تصمیم خودشو گرفته و بعداً هم که همه صدتا قرصو بالا انداخته و رنگ کف دستش هم که، مال روکش قرص بوده.
من چون مدتی رو در داروخونه کار کرده بودم، داروهارو کموبیش میشناختم؛ اون قرصا، در داروخونهها، معمولاً در شکلهای 10 میلیگرمی، 20 میلیگرمی و 40 میلیگرمی وجود دارن؛ اون پسر، 40 میلیگرمیشو انداخته بود؛ یعنی 100 تا قرص 40 میلی گرمی.
من فهمیدم که قصدش، خودکشی بوده. سریع، به راننده گفتم: «نگه دار.» همه مسافران، متوجه من شدن؛ برگشتن و نگام کردن و همهمه شد در اتوبوس؛ راننده گفت: «داد نزن آقا؛ چه خبرته؟ چی میخوای تو؟ بشین سر جات؛ خودم یه جایی نگه میدارم برای دستشویی و شام.»
بلند شدم رفتم پشتش وایستادم و گفتم: «دستشویی نمیخوام برم من.» از آینه اتوبوس، چپکی نگاهم کرد و گفت: «یعنی میخوای کلاً پیاده شی؟» گفتم: «بله؛ یه مشکلی واسم پیش اومده؛ میخوام همین الآن، پیاده شم؛ من دیگه نمیروم؛ اینجا نگه دار.»
گفت: «در جعبه، وسایل که نداری؟» گفتم: «دارم؛ سریع برمیدارم؛ من از سفر منصرف شدهام؛ با دوستم میخواهیم پیدا بشیم.» نگه داشت؛ پرسید: «کرایه دادهاید؟» گفتم: «آره بابا تو هم؛ بلیط داشتیم ما.» به شاگردش، گفت: «وسایل اینارو زود بده برن؛ ببین دوتا مسافر هم میتونی سوار کنی.»
ساکمو برداشتم و با اونیکی دستم، دست اون مسافرو گرفتم و پرسانپرسان و در اون تاریکی شب، در شهرستان کوچکی که خوُب، طبیعتاً هیچجایی رو هم بلد نبودیم و نمیشناختیم، به راه افتادیم.
نشونی بیمارستان رو از رهگذری پرسیدم؛ میدونستم که اگه زود خودمونو نرسونیم به بیمارستان، اون پسر، قطعاً از دست میره و به همین جهت، خیلی مضطرب بودم. یه بیمارستانی رو نشونمون دادن.
اون شهر، یه بیمارستان بیشتر نداشت. رسیدیم به بیمارستان؛ بیمارستان، خیلی خلوت بود؛ پزشک کشیک، حضور نداشت! تماس گرفتن باهاش و موضوع رو که بهش گفتن؛ خوشبختانه، خیلی زود، خودشو رسوند؛ بهنظرم، منزلش در همون نزدیکیا بود.
پزشک، از این همسفرم خواست حتماً سعی کنه تا بلکه قی بکنه؛ اون، خیلی به خودش فشار آورد؛ حتی انگشتشو فرو کرد به گلوش اما نتونست قی بکنه. دکتر، یه شربتی رو هم داد مخصوص همین استفراغ اما باز هم، استفراغی صورت نگرفت و نهایتاً و سریع، دکتر لوله شفافی رو به سوراخ بینیش فروکرد و شستوشوی معده، شروع شد.
پزشک، همون اولش که قوطی قرصو بهش نشون داده بودم، بعد از شستوشوی معده، رو کرد به من و گفت: «نصف همین مقدار، کافی بود تا این دوستتون، از پای دربیاد؛ خوب شد بهموقع و در Golden Time رسوندین؛ شانس آورده که دوستی مثل شما داشته و شما هم بهموقع، متوجهش شدین؛ حتی اگه در خوشبینانهترین وضعیت، منجر به مرگ هم نمیشد، ممکن بود آسیبهای جدی مغزی ناگواری رو تا پایان عمرش، تجربه و تحمل بکنه.»
گفتم: «دکتر، دوستم نیست که.» گفت: «پس کیه؟» گفتم: «نمیشناسم.» گفت: «واااااااا! چهطور ممکنه؟» گفتم: «بابا، یه مسافری هستش دیگه؛ من نمیشناسمش؛ در کنارم، نشسته بود.» گفت: «فداکاری کردهای تو پسرم؛ شاید کس دیگری میبود، سفرشو ادامه میداد و وقت نمیذاشت برا این کار.»
الآن، یادم نیست؛ دقیقاً نمیدونم؛ بهنظرم، دو ساعتی طول کشید تا همه این کارا تموم بشه؛ بعدش، مرخص کرد همسفرم را؛ باهم اومدیم بیرون؛ یه سواریِ در مسیر، مارو برداشت و به سفرمون، ادامه دادیم.
دوستم، تا تهران که یه فاصله هفتساعته داشتیم، یه خواب عمیق عجیبی کرد و با هیچ صدایی و با هیچ ترمز و دستاندازی هم، بیدار نشد؛ من، زودزود نگاش میکردم و گوش میدادم به نفساش و گاهی هم، دستمو نگه میداشتم نزدیک دهنش تا مطمئن بشم داره نفس میکشه و زنده است.
تهران که رسیدیم، بیدارش کردم؛ حالش، خیلی خوب شده بود؛ سرحال بود. اولین جملهای که بعد از بیدارشدن گفت، این بود که خیلی تشنهاشه؛ راست هم میگفت؛ دهنش، خشک شده بود؛ انگار داشت میسوخت؛ بهنظرم، از اثر اون داروها بود.
آب گرفتم براش؛ شتابزده و یکنفسه بالا کشید! و یکی دیگه هم خواست؛ میگفت بینی و گلوش، بدجوری داره میسوزه؛ انگار، زخمی هم شده بود؛ بهنظرم، اثر اون لولهشفافه بود که به معدهاش فرو کرده بودن.
در میدان آزادی تهران، نشستیم؛ کلی باهم صحبت کردیم؛ مشکلاتشو شنیدم؛ گفتم باید تابآوریشو بالا ببره و خیلی حرف زدم براش.
من اونروز، از خیلی از کارام موندم؛ در ظاهر که وقتم، خیلی تلف شد اما تونستم مانع تلف شدن یه انسانی بشم و تونستم یه کار عالی انسانی انجام بدم؛ مجبور بودم یه روز دیگه، در تهران بمونم تا کارامو انجام بدم.
من، خیلیخیلی خوشحال و راضی بودم از خودم که وسیلهای شده بودم تا جان یک انسان، نجات پیدا بکنه. هنوز هم وقتی به اون ماجرا فکر میکنم و در ذهنم، مرورش میکنم یا برای کسی تعریف میکنم، از خودم خیلی راضی میشم.
*خاطرهای از محمدرضا باقرپور، مسیر جادّه تبریز – تهران.
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم