شاپرک گفت: «متشکرم.» و بعد، خیلی آرام، با بالش، بوسهای بر گونه آدم آهنی زد و از پنجره، به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی، با چشم نارنجیرنگش، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی، احساس بدی داشت.
شاپرک دوباره، بوسهای بر گونه آدم آهنی زد و از پنجره، به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی، تا مدت زیادی، به او فکر میکرد. چشمش، درخشندگی بیشتری نسبت به قبل، پیدا کرده بود. در دل آهنینش، زمزمه میکرد: «او دوباره برمیگردد! او مرا دوست دارد. او، دوست من است. او دوباره برمیگردد و باز هم بهراحتی، روی شانهام مینشیند.
اگرچه آدم آهنی قصه ما، در گوشهای از سالن نمایشگاه ایستاده بود، ولی همیشه، جمعیت زیادی، دورش جمع میشدند و تماشایش میکردند.
وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آنجا بود ولی آدم آهنی، یکی از بهترین و جالبترین وسایل بود.بچهها و بزرگترها، چندین مرتبه، به طرفش میآمدند و حرکات جالب بازوان آهنیاش، سر جعبهمانندش و تنها چشم نارنجیرنگش را بهدقت و با تعجب، نگاه میکردند.
آدم آهنی،سر و بازوانش را تکان میداد. همچنین، میتوانست به سؤالاتی که از او میشد، جواب دهد؛ البته نه هر سؤالی، بلکه فقط سؤالاتی که از قبل، روی دیوار کنارش، نوشته شده بود و او، برای جواب دادن به آنها، به خوبی، طراحی شده بود.بازدیدکنندگان، باید از سؤال شماره یک، شروع میکردند:
– اسم شما چیست؟
آدمآهنی،باصدایخشنوخرخرمانندی، جواب میداد:
– اسم…من… تروم… است.
دومینسؤال، این بود:
– در کجا متولد شدهای؟
– من… در… آزمایشگاه… متولد… شدهام.
سومینسؤال:
– درحالحاضر، چه کاری انجام میدهی؟
آدمآهنی، در حالتی که به نظر میرسید با دهان بسته میخندد، جواب میداد:
– «در حال حاضر… در حال جواب… دادن… به… سؤالهایی پیش پا افتاده هستم… »
و بعد،با صدای غریب، میخندید.
مردم هم میخندیدند و بعد، دوباره سؤالهای از قبل آماده را ادامه میدادند:
– از… همه بیشتر… روغن چرب را… دوست دارم… و از بستنی با مربای زردآلو… بدم میآید.
مردمهمدوبارهمیخندیدند و به فهرست سؤالها، خیره میشدند تا سؤال پنجم را از آدم آهنی بپرسند:
– آینده روبوتها چیست؟
– آینده… بسیار خوب و… جالب توجهی… در انتظار… آنهاست…
– شما برای انجام چه کارهایی، درست شدهاید؟
– من… باید… هر کاری را… که برایش… طراحی و برنامهریزی… شدهام… انجام دهم…
بعد، سؤال آخر پرسیده میشد:
– برایمابازدیدکنندگان از این نمایشگاه، چه آرزویی دارید؟
– «برای شما… آرزوی سلامتی و شادی… دارم!»
این جمله آخر را درحالی که پای چپش را با خوشحالی، روی زمین میکوبید و از شدتبرخورد آن، کف نمایشگاه، به لرزه درمیآمد، اظهار میداشت.
حالا دوباره، نوبت عدهای دیگر میشد که بهزودی، جمع میشدند و دوباره، همان سؤالها را به ترتیب میکردند. آدم آهنی قصه ما، هرگز از جوابدادنبه این سؤالها، خسته نمیشد. بهموقع، میخندید و پایش را روی زمین میکوبید و بهموقع، بازویش را تکان میداد و بعضی اوقات هم، با چشم نارنجیرنگش،موذیانه، چشمک میزد.
او برنامهاش را بدون هیچ اشکالی، انجام میداد! خداحافظ.
واگریکیازاینشبها،شاپرک،ازپنجرهبهداخلنمایشگاهنیامدهبود،شبهاوروزها، به همین ترتیب، سپری میشد. شاپرک، به طرف نور نارنجیرنگ چشم تروم جلب شد؛ چشمی که در تاریکی، درخشش زیادی داشت.شاپرک روی شانه آدم آهنی نشست؛ بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی، گفت:
– «وای چه نور سردی!»
آدمآهنیمیخواست بگوید: « این، روشنایی نیست؛ چشم من است.» ولی فقط توانست جواب شماره یک را بگوید:
– « اسم من… تروم… است.»
شاپرکگفت: «جدا؟ من هم یک پروانه شاپرک یا شبپره هستم. اسم من بالبالی است.»
آدم آهنی جمله بعدی خود را تکرار کرد:
– «من، در آزمایشگاه، به دنیا آمدهام.»
شاپرکگفت: «آزمایشگاه… باید کشور قشنگی باشد.» و بعد، شاخکهایش را تکانی داد و گفت: «من هم در یک درخت بلوط جوان، به دنیا آمدهام…
– «آیاتابهحال، درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است، دیدهای؟»
ترومگفت: «در حال حاضر، من به سؤالهای پیش پا افتاده و معمولی جواب میدهم.» و بعد، با صدای بلند خندید:
– « هاهاهاها…»
شاپرک، خیلی ناراحت شد و رنگ بالهایش پرید و با صدایی آهسته، گفت: «لطفاً مرا ببخش؛ مسلماً من خیلی درخشان نیستم؛ آخر تازه دیروز از شفیرهامخارج شدهام و هیچکس، چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها، به من یاد دادهاند که چهگونه از پرندههای شب، مخفی شوم؛ همچنین، گفتهاند باید مراقب خفاشها هم باشم…»
آدم آهنی، با برنامه خودش که از پیش طراحی شده بود، دوباره ادامه داد: «من بیشتر از همه، روغن چرب را دوست دارم و از بستنی بامربای زردآلو، خوشم نمیآید.»
شاپرک، در جواب، گفت: «من بیشتر از همه، گاززدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال، روغن چرب را نچشیدهام… آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی، میتوانم تکهای از آن را برایت بیاورم…»
آدم آهنی میخواست بگوید که شاید چشیدن مزه چیزهای تازه، فکر خوبی باشد ولی ناگهان، جواب آماده شماره پنج، به سرعت، شروع شد:
– «درآینده، روبوتها، وضعیت بسیار خوبی، خواهند داشت.»
شاپرک، آهی کشید و گفت: «تو از کلمات سخت و طولانی استفاده میکنی؛ من که گفتم؛ تازه، از شفیره تنگ، بیرون آمدهام ومیتوانم بگویم هنوز چیزی نمیدانم.»
آدم آهنی، با سماجت، گفت: «من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامهسازی شدهام، انجام دهم.»
شاپرک گفت: «متاسفم! وقت رفتن، رسیده؛ خداحافظ تروم عزیز!»
آدم آهنی، با صدای ریز و سنگین، درحالی که پاهای آهنیش را بر زمین میکوبید، گفت: «برای تو، آرزوی سلامتی و شادی دارم!»
شاپرک گفت: «متشکرم.» و بعد، خیلی آرام، با بالش، بوسهای بر گونه آدم آهنی زد و از پنجره، به بیرون پرواز کرد.
آدم آهنی، با چشم نارنجیرنگش، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی، احساس بدی داشت.
او با خود فکر میکرد: «بالبالی، باهمه تماشاگران، فرق داشت. چیز دیگری بود؛ سؤالهایی میکرد که در برنامه من نبود و همین، باعث میشد جوابهای من،غلط باشد و خوب از آب درنیاید؛ او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد… هنوز جای بالهایش بر گونهام، به من حالتی خوشآیند میدهد. صدایش بسیار شیرین بود… او مرا تروم عزیز صدا کرد!» این افکار آخری، احساس خوبی در او، به وجود آورد.
آنقدر از ملاقات با شاپرک، خوشحال بود که اصلاً متوجه بازشدن درهای نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند، نشد؛ وقتی انبوه مردم، به سراغش آمدند و سؤالها را یکییکی پرسیدند، او دو سؤال اول را باهم اشتباه کرد و به سؤال سوم هم، جواب غلطی داد.
یکیازافرادسرشناس و مهم که در حال بازدیدکردن از آدم آهنی بود، درحالی که ناراحت شده بود، با عصبانیت، گفت:«او، ما را مسخره میکند!» و به سرعت، به طرف سرمهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی، آگاه کند.
ولی آدم آهنی، تازه حالش جا آمده بود و جوابهای درست و بهموقعی میداد و باز هم انبوه تحسینها بود که از طرف بازدیدکنندگان، نثارش میشد.
– خداحافظ! برنامهاش تمام شد!
آدمآهنیباناراحتی،فکرکرد:
– کاشبالبالیمیتوانستمردمراببیند.
اگرمیفهمیدکهچهقدرازمنتعریفمیکنند،مطمئنمکهمرابیشترتحسینمیکرد! نگرانم؛ نمیدانمآیا امشب هم میآید یا نه… وای! اگر خفاش او را گرفته باشد؟
دل آدم آهنی گرفت؛ احساسی که تا آنموقع، به او دست نداده بود.اما شاپرک آمد و با سادهدلی نجوا کرد:
– «برای این که روی شانهات استراحت کنم، به اینجا آمدهام و بعد هم دوباره، پرواز میکنم؛ اینجا، آرام و ساکت است!»
صدایغرشمانندی از چانه آدم آهنی، بیرون آمد:
– « اسم من، تروم است.»
شاپرکمؤدبانه گفت: «اسم تو را فراموش نکردهام. آیا برادر یا خواهر داری؟»
آدم آهنی میخواست بگوید که او در دنیا بینظیر است؛ حتی در سالن نمایشگاه هم، دستگاهی مانند او، وجود ندارد؛ شاید حتی در تمام شهر؛ولی فقط توانست جواب شماره دو را بدهد:
– «من در آزمایشگاه، به دنیا آمدهام.»
شاپرکدرحالیکهبهاویادآوریمیکرد، گفت: «این را به من گفته بودی. راستی، چرا بعضی چیزها را مرتباً تکرار میکنی؟آیا از تکرار خسته نمیشوی؟ خیلی خوب، وقت رفتن است. من خیلی گرسنه هستم. هنوز تکهای برگ هم نخوردهام. آن خفاش بدجنس، در نزدیکی درخت بلوط من، آویزان شده… تا دیدار بعد، خداحافظ تروم عزیز!»
شاپرک دوباره، بوسهای بر گونه آدم آهنی زد و از پنجره، به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی، تا مدت زیادی، به او فکر میکرد. چشمش، درخشندگی بیشترینسبت به قبل، پیدا کرده بود. در دل آهنینش، زمزمه میکرد: «او دوباره برمیگردد! او مرا دوست دارد. او، دوست من است. او دوباره برمیگرددو باز هم بهراحتی، روی شانهام مینشیند.
آیا میتوانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامهریزی شده است، چیزی بگویم؟اگر بتوانم، اول از او تشکر میکنم که با من، دوست شده است و بعد، به او میگویم که اولین کسی است که من با او، دوست شدهام.»
چشم نارنجیرنگش، با بیصبری، به پنجره خیره مانده بود.
شاپرک برگشت اما رفتارش، عجیب بود. با شتاب، خود را به داخل پنجره، پرت کرد و به سرعت، به گونه آدم آهنی، برخورد کرد.
فریاد زد: «او دنبال من است! تروم، او دنبال من است.»
بهراستی، سایه سیاهی، نزدیک پنجره بود؛ برقی زد و چند لحظه بعد، خفاش، وارد سالن نمایشگاه شد.
بالبالی، در حالی که خود را به گونه آدم آهنی چسبانده بود، با التماس گفت: «نگذار مرا بخورد! او را بزن.»
آدم آهنی، با شجاعت، بادی در گلو انداخت و میخواست بگوید نترس؛ من، قویترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمیگذارم کسی به تو آسیب برساند؛ ولی به جای این جمله، گفت: «اسم من، تروم است.»
خفاش، چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف میزند. شاپرک، باز با التماس، به آدم آهنی گفت: «مراقب من باش تروم عزیز!»
آدم آهنی میخواست با صدای بلندی، به خفاش بگوید که از اینجا بیرون برو ولی دوباره، جملهای را گفت که از قبل، برنامهریزی شده بود:
– «من در آزمایشگاه، به دنیا آمدهام.»
خفاش، دندانهایش را به شکم شاپرک فرو برد ولی نتوانست او را ببلعد؛ زیرا شاپرک، روی پای آدم آهنی افتاد. خفاش، چندینبار، دور آدم آهنی چرخیدولی نتوانست بالبالی را پیدا کند و از پنجره، بیرون رفت.
شاپرک، با ناله، گفت: «بالم، پاره شده. وای؛ تروم چرا از من مراقبت نکردی؟»
آدم آهنی، بیمحابا جواب داد: «در حال حاضر، من به سؤالهای پیش پا افتادهای، جواب میدهم؛ هاهاهاها…!»
از جوابی که داده بود، از شدت ناراحتی، بدنش میلرزید ولی نمیتوانست چیز دیگری بگوید.
بالبالی، روی زمین میلرزید و بالبال میزد؛ سعی میکرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره، به دور خود میچرخید.
با ناله گفت: «تو دوست من بودی؛ چرا به من کمک نکردی؟ اگر میفهمیدی که چهطور به من آسیب رسیده!»
در همین موقع، دوباره آدم آهنی، با صدای غژغژمانندی گفت: «من بیشتر از همه، از روغن چرب خوشم میآید؛ من بستنی با مربای زردآلو را دوست ندارم.»
شاپرک، نفسنفسزنان و بریدهبریده و در حالی که باورش نمیشد، گفت: «چه میگویی؟ تو دوست من هستی و اصلاً برای من، ناراحت نیستی؟»و در پاسخ شنید: «آینده خوبی، در انتظار ما آدم آهنیهاست.»
بالبالی، در حالی که صدایش ضعیف و ضعیفتر میشد، به آرامی، زمزمه کرد:
«چه قدر… بیاحساس… و خشن… هستی.»
تروم گفت: «من باید کاری را که برایش برنامهریزی شدهام، انجام دهم.»
بال بالی که دیگر نمیتوانست بچرخد و حرکت کند، یک بار دیگر، بالش را بالا برد و بعد، خیلی آهسته پایین آورد و دیگر، حرکتی نکرد و بعد بهآرامی، گفت: «خدا نگهدارت تروم عزیز.» و بعد نفس آخر را کشید. آدم آهنی، با صدای غرشمانندی گفت: «من برای شما، آرزوی سلامتی و شادی دارم!» و پاهایش را محکم به زمین کوبید؛ آنچنان که زمین لرزید.
– «شاپرک… مرا تروم… عزیز… صدا کرد… هیچکس… تا به حال، مرا… به این نام… صدا نکرده بود…»
سؤال دوم: کجا متولد شدهای؟
آدمآهنیکهتقریباً داشت گریه میکرد، گفت: «بالبالی گفت… که روی درخت… بلوط… متولد… شده… من تا به حال… درخت بلوط… را ندیدهام…»
درحقیقت، او هیچ پاسخ درستی، به هیچ یک از سؤالات برنامهریزیشده، نداد.
دیگر، بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید؛ حتی دیگر، با چشم نارنجیرنگش، چشمک هم نزد.
ملافه بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه، اعلان بزرگی زده شد که روی آن، نوشته شده بود: «خراب است.»
زیر آن ملافه سفید که درست مثل کفن بود، آدم آهنی ساکت بود ولی شب، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه، میوزید و با خود رایحه گلهایدرخت بلوط و صدای خشخش برگهایش را میآورد، صدای شکسته و آهستهای، از زیر ملافه سفید، میآمد.
به نظر میرسید که کسی، چیزی یاد میگیرد و دایم میگوید: «بالبالی… بلوط… به او آسیب رسید.»
آدم آهنی و شاپرک، نوشته خانم ویتاتو ژیلینسکای «VYTAUTE ZİLİNSKAİTE»