دنیا، چنین آقامديری، به خود، ندیده است!
آقا، طوری با ما برخـورد کرده بود که مـا مدرسـه را، خانـه خودمان میدیدیم؛ واقعاً بعضی وقتها اصلاً رفتنمان نمیآمـد و دلمـان برای مدرسه، تنگ میشد و حتی طوری شد بود که دوست داشتیم جمعهها هم، به مدرسه برویم
- آقا، شديدترين و پيچيدهترين مسايل دانشآموزانِ بدقلـق را حل كرده بود. من، با یک نفـر دعـوا کرده بودم و از او متنفر شده بودم و قرار گذاشته بودیم بیرون تا او را حسابی بزنیم؛ به پیش آقا رفتیم؛ آقا، ما را خیلی راحت آشتی داد و باهم دست دادیم و روبوسی کردیم؛ اگر شخص دیگری بود، میگفت: از تو یک نمره و از تو هم، دو نمره کسر میکنم؛ بروید و جلوی چشمم ظاهر نشوید. این شد راه حل؟
- آقا گفت: نه، این حق همه است که نامزد بشوند و کوتاهقد یا بلندقد، لاغر یا چاق، زرنگ یا تنبل، مهم نیست در این قضیه و شایستگی و توانایی، مهم است.
- با همه ايـن بینظمیهای ظاهری، كلاسهای ما، يكی از بانظمترين كلاسهای دنيـا بود.
مطلبی كه در پيش رو داريد، خاطره يك دانشآموز (هنرجو)، از 11 سال و 5 ماه و 4 روز گذشته، از حضور و تحصيل در يك هنرستان است كه به همان شكلِ سادهِ نوشتاری و بدون هيچ تغييری در محتوا و فقط، بعد از ويراستاری نگارشی و اصلاح املايی و با توجه به اينكه در لابهلای اين نوشته، موارد مديريتی و تربیتی و نوع مشاركت دانشآمـوزان – كه اين نوع آموزش و فرهنگ، از قبيـلِ تأكيـد بر كار گـروهی، مشاركت دانشآموزان در كارهای مدرسه، دوستی و همكاری بين بچهها، نظافت مدرسه، تفريح و شادی و آزادیِ بيشتر و مواردی از اين قبيل كه کمتر، در فضاهای آموزشی، مشهود است، – نهفته است، بهجهت احتمال مفید بودن، بهویژه برای دستاندرکاران حوزه تعلیـم و تربیت، در اينجـا آورده شده است.
اين دانشآموز عزيز، بارها از من خواستهاند اين مطالب را، خودشان در نشريه و فضاهای مختلف مجازی درج نمايند كه بهدليل توصيف و تمجیدهایِ از شخص اينجانب، مانع آن شده بودم تا اينكه بهدليل تشخيص مفيد بودن برخی از مطالب اين دانشآموز و پیشنهاد برخی از دوستان و پسند و پیشنهادِ تعدادی از دانشجویان رشته علوم تربیتی، در مدتی پیش، تصميم گرفتـم با حذف و تعدیـل بسیاری از مطالب غیرضروری، قسمتی از عين مطالب ارائهشده را، در اینجا نیز بازنشر کنم. محمدرضا باقرپور
اینجانب، سالار سهرابی، متولد شهر تبریز و دانشآموز کلاس اول دبیرستان هستم؛ یعنی بودم و الآن، پیش دانشگاهی را هم رد کردهام. ما، در سال تحصیلی 91-90 ، به علت زیاد بودن دانشآموزان و اينكه ما را در هيچ مدرســهای پذيرش نمیكردند، از مدرسهای، به مدرسه دیگر، انتقال یافتیم؛ مدرسهای که به آنجا انتقال داده شدیم، مانند باغ بود و یک مديری داشت؛ مدير که نه؛ او، هم مدیـر بود، هم معـاون و هم بـرای خودش چایی میآورد؛ من خودم، يكبار كه وسایلم در مدرسه جا مانده بود، وقتی بعد از زنگ آخر، به مدرسه برگشتم، ديدم ايشان، کف سالن را تميز میكنند! بعضی وقتها هم، به کلاس میآمد و میشد استــاد که از خداوند میخواهـم از بهترین جای بهشتـش، به ایشان بدهـد و مـن بـرای تشکر از زحمات ایـشان، مهربانیهایش، صمیمیت و اخلاق و رفتار شایستهاش و خلاصه، همه خوبیهایش، این مقاله را نوشتهام تا همه بدانند. البته لازم به یادآوری است که هرگونه کپیبرداری از خصوصیات، رفتار، گفتار، اخلاق و مهربانیهایش، پیگرد قانونی دارد!
من، نویسندگی بلد نیستم و این چند سطر هم نمیدانم به چه صورتی و چه سبکی است؛ ولی در راست و درست بودن آن، شکی نیست و من در این چند سطر، شاید از صددرصد خوبی ایشان، فقط توانستهام پنجدرصد آن را بنویسم.
ما، بعد از گذشت یک و نیم ماه! از بازگشایی مدارس، رفتیم به هنرستانی که از طرف آموزش و پرورش استان، ما را به آنجا انتقال داده بودند. ساعت هفت صبح بود؛ به دم در هنرستان رسیدم؛ اضطراب داشتم؛ به طرف داخل هنرستان راه افتادم؛ وقتی رسیدم، دیدم یک جای بزرگی است؛ آنطرف، قسمت اداری است و اینطرف هم، مثل یک باغی است؛ با خودم گفتم: شاید اشتباه آمدهام؛ برگردم. وسط باغ، یک ساختمان دوطبقه بزرگی بود؛ وسط ساختمان را که نگاه کردم، دیدم در تابلو، نام هنرستان را نوشتهاند. به داخل رفتم؛ چهقدر قشنگ بود؛ اینجا، اصلاً مدرسه نیست؛ اینجا یک باغ؟! نه اینجا باغ هم نیست؛ اینجا بهشت است. با این خیال، به وسط محوطه رسیدم و وارد ساختمان شدم؛ از روبهرو، یک شخصی آمد؛ چه چهره دوست داشتنیای داشت! حتماً من آمده بودم بهشت و این آقا هم دربان این بهشت است! من در این فکر بودم که ناگهان، ایشان سلام کرد و من هم با خجالتی و شرمندگی، البته با تعجب، جواب سلام ایشان را دادم؛ زیرا ایشان، بزرگتر از من بود و اصولاً من باید اول سلام میکردم. بعد، ایشان به من گفت: بیا جاهای مختلف هنرستان را برای شما نشان بدهم. ما باهم در همه جای هنرستان قدم زدیم و او، همهجا را برای من توضیح داد. اولیــنباری بود که در مدرسه، ایــنقدر به من ارزش میدادند.
من در حال گشتن در هنرستان، چهقدر پرسیدم که آقا شما، در هنرستان چهکاره هستید و نامتان چیست؟ آقا از جواب دادن، طفره میرفت و میگفت: ما هم کارمندِ ساده اداره هستیم. میگفتم: آقا مال کدام اداره؟ میگفت: یکی از ادارات فرهنگی. من از وضعیتشان و حرف زدنشان فهمیـدم و حدس زدم که این آقا، با فرهنگتر و کلاسبالاتر است.
بالأخره، بقیه دانشآموزان آمدند و بعداً هم، آقایان دیگر آمدند و بعد از پنج دقیقه، زنگ خورد؛ همهمان، در صف ایستادیم؛ یکی از آقایان كمكی هنرستان، از جلو نظام داد؛ قیـافهاش خندهدار شده بـود؛ ما همهمان خندیدیم؛ چون از جلو نظام، مال پادگان و سربازی است؛ او هم عصبانی شد و بعداً آقای خودمان و آقای دیگری آمدند. آن آقا، کت و شلوار، پوشیده بود؛ ولی آقای ما، با شلوار طوسیرنگ و با پیراهن خوشرنگ و با کاپشنی که رنگش خیلی تودلبرو بود، آمد.
بعد هم، آن یکی آقا، تقریباً ده دقیقهای صحبت کرد که در طول این ده دقیقه، هرچه که گفت، ما نفهمیدیم و متوجه نشدیم! بعد از آن، نوبت خواندن اسامی دانشآموزان و کلاسها بود که این را، آقای ما خواند؛ وقتی شروع کرد به خواندن اسمها، من داشتم از هوش میرفتم. آقا، آنقدر اسمها را زیبا و موزون میخواند و آهنگ کلامش، آنقـدر خوب بود که من فکر کردم ترانــه دارد میخواند! ایشان، اسامی را با آرامش میخواند و اینطوری، به دلمان مینشست و احساس آرامش میکردیم.
بعداً، با صف، به کلاس رفتیم و من، به کلاس اولِ سه، افتادم و نفر اول شدم؛ یعنی شماره دفتریام، یک شد؛ ما را، بر اساس حروف الفبا، به چهـار کلاس تقسیم کـرده بودنـد. آن یکهفتـه را با بیکـاری سپری کرده بودیم.
یک هفتـه گذشت؛ دانشآموزان هر کلاس، قرار شد آنروز، برای آقا، لقب انتخاب کنند؛ همانکاری که در سالهای قبل نیز، انجام میدادیم. اين را هم بگويم كه بيشتر ما دانشآموزان آن دوره را، در هيچ دبيرستانی، نپذيرفته بودند؛ چون يا نمره انضباطمان، بهشدت، پايين بود يا اينكه درسخوان نبوديم؛ چون همه مدارس، دنبال بچههای درسخوان هستند؛ آن هنرستان، با اين وضعی كه ما داشتيم، ما را قبول كرده بود؛ در طول یک هفته، دانشآموزان هر کلاس، با همفکری و هماهنگی همدیگر، یک لقبی برای آقا انتخاب کرده بودند. کلاس اول یک، لقب سمسار، یعنی صاحب مغازه سمساری را روی آقا گذاشته بودند؛ علت این نامگذاری هم این بود که وسایل زیادی در تحویل و اختیار آقا بود. خلاصه، کلاسهای دیگر هم، هر کدام، یک نامی گذاشته بودند. وقتی آقا به طرف کلاس میآمد، نفری که جلوتر بود و متوجه حضور آقا میشد، با لقب انتخابی کلاس خـودش، هشـدار میداد.
ما، در طـول آن یکهفتـه گذشتــه، اسم آقـا را نمـیدانستیـم؛ چون اسمـش را به کسی نگفته بود و وقتی هم که میپـرسیدیم، میگفت: من، دوست شمـا هستـم! دانشآموزان سال دوم و سوم، خوب شد که آمدند؛ آنها، قبل از ما، آقا را میشناختند. رفتم از یکی از آنها پرسیدم: این آقا، چه کسی است؟ اسمش چی است؟ و چهکاره است؟ گفتند: این آقا، مدير است. گفتند: ایشان، از نویسندگان، محققان و از روزنامهنگاران هستند. من دیگر، از تعجب، هنگ کرده بودم؛ انگشتم رفت به دهنم که چهطور میشود که ایـن آدم، مدير مهربـان و بامحبت و اینقدر از آدمهای مهم باشد و ما نشناسیم و با ما قاطی بشود و اسمش را هم نگوید.
من هم که از آنروز، هوشم به سرم آمد و از آن پس، حتی یک نویسنـده کوچک هم که مثلاً یک مطلب کوچکـی در روزنامه مینویســد، اول، اسمش را بــه حافظهام میسپارم و بعد، در اینترنت جستوجو میکنم. آنروز هم، آقا را در اینترنت جستوجو کردم؛ واقعاً آدمهای اینجوری هم هستند که دنبال مطرح شدن نیستند. دو، سه روزی گذشت؛ صبح، ساعت هفت است؛ الآن از مدرسه، به داخل رفتم؛ از آن طرف، آقا با ماشینِ مدل بالای بژ طلاییرنگ خارجی هفتاد، هشتاد میلیونی، خیلی عادی و بدون ژست خاصی، از در وارد شد؛ ماشینش را، در حیاط هنرستان پارک کرد و زیر لب گفت: ماشین، خسته است؛ یک کمی استراحت بکند! ای ول؛ این است مدير ما؛ مدير ما چهقدر بامزه است! اینبار، دیگر فرصت ندادم او زود سلام بکند؛ زود رفتم گفتم: سلام آقا؛ گفت: سلام عزیزم. صبح بهخیر. وای چهقدر مهربان! من کم آوردم؛ من هم در جوابش، گفتم: صبح بهخیر. قبلاً، مديرهـای ما، اصلاً جوابمـان را نمیدادنـد و خودشـان را میگرفتند؛ انگار ما آدم نیستیم تا چه برسد به احوالپرسی و «عزیزم» گفتن و این «عزیزم» هم که تکیهکلام آقا بود؛ مثلاً عزیزم فلان کار را بکن، عزیزم نکن، عزیزم برو، عزیزم بیا و این برای ما خیلی جالب و عجیب بود؛ چون معمولاً، بيشتر مديــرها، آدمهــای خشنی هستند و دانشآموزان را میزنند و از کلماتی مثل عزیزم، استفاده نمیکنند. ديگر طوری شده بود كه برخی دانشآموزان، اسم آقا را گذاشته بودند: «آقای عزيزم». آقا طوری رفتار میکرد که ما خجالت میکشیدیم کار بدی بکنیم یا شلوغی بکنیم.
يكبار، آقا متوجه شد يك نفر از دانشآموزان كلاس سومی، در دستشويی مدرسه، سيگار میكشد؛ آقا آمد به طرف دستشويی و همه، به دنبال او رفتيم كه ببينيم چه برخوردی با دانشآموز سيگاركش خواهد كرد؟! آقا، آن فرد را كه رنگش حسابی پريده شده بود و لبش هم خشك شده بود، به دفتر برد؛ ما هركدام، نظری میداديم؛ یکعده از ما، از پنجره دفتر، داخـل را نگـاه میکردیم و یکعدهمان هم پشت درِ دفتـر، ایستــاده بودیـم. يكـی از دانشآموزان، گفت: آقا حتماً او را آنقدر خواهد زد تا بميرد؛ يكی میگفت: نه بابا اخراج میكند و هركسـی یک چيـزی میگفت و نظری میداد. زنگ بعدی، در حياط، همه دور آن دانشآموز جمع شديم و پرسيديم كه آقا قرار است با تو، چه كار كند و چه چيزی به تو گفت؟ آن دانشآموز گفت: آقا گفت: در دستشويی، سيگار كشيدن، چه لذتی دارد؟! ما اينجا، اتاقهای زيادی داريم؛ اگر واقعاً مجبوری سيگار بكشی و برده و بنده و نوكر سيگار شدهای، بيا اين كليدِ يكی از اتاقهای هنرستان است؛ برو و آنجا سيگارت را، راحت و با لذت، بكش؛ دانشآموز كلاس سومی، اينها را كه گفت، بغضش تركيد و گريه كرد؛ ما بعد از آن روز، ديگر نديديم او سيكار بكشد؛ رنگش هم فرق كرده بود و شادابتر شده بود.
آقا، مثل آن مديرهایی که قبلاً دیده بودیم، در دستش، ترکه چوب نداشت. آنروز، آقا خودش خبر نداشت؛ اما برای او، یک نیروی کمکی آورده بودند؛ آقا که نمیدانست، گفته بود: «فرمایش؟ آقا کاری داشتید؟» آقا، فکر کرده بود یکی از اولیای دانشآموزان است و بعد، آقای دیگـری از راه رسیده بـود و معرفـی کرده بود. آنروز، آن آقـا، تقریباً به هنرستـان و دانشآموزان، آشنا شده بود. آن آقا، به یکی از دانشآموزان گفت: برو از یکی از درختان حیاط، چوب خوبی بشکن و بیاور. آن دانشآموز هم رفت و شکست و آورد؛ این چوب را آقا به آقای ما نشان داد؛ در حالی که من و چند نفر دیگر هم در دفتر حضور داشتیم، گفت: تنها راه آدم کردن این دانشآموزان تنبل و بیادب كه در هيچ مدرسهای هم قبولشان نكردهاند، این است؛ چنان بر سرشان بکوبم، تا تربیت بشوند؛ آقا، چوب را گرفت و خنده تلخی کرد و با ژست خاص خودش، آن را برد در کنار درخت نخل زینتی، داخل گلدان و داخل گِل، فرو کرد و گفت: اینجا، جای تنبیه نیست؛ اینجا، محل آموزش و پرورش است و تنها راه، حرف زدن است؛ من بـه روی هیــچ دانشآموزی، دست بلند نمیکنم؛ مگر اینکه واقعاً خیلی مجبور باشم. همین آقا، به آقای خودمان پیشنهاد داده بود یک نفر را در داخل هر کلاس انتخاب کنیم تا خبرهای کلاس را برای ما بیاورد و خوبها و بدها را بدانیم و در جریان کارهای کلاسها قرار بگیریم که با مخالفت سخت آقا مواجه شده بود با این توضیح که: لازم نیست روحیه جاسوسی و خبرچینی را در بین دانشآموزان، ایجاد و تقویت کنیم.
حالا وقت آن رسیده بود که انتخابات انتظامات باشد. آن آقا گفت: بلندقدها و هیکلیها را انتخاب کنیم ولی آقا گفت: نه، این حق همه است که نامزد بشوند و کوتاهقد یا بلندقد، لاغر یا چاق، زرنگ یا تنبل، مهم نیست در این قضیه و شایستگی و توانایی، مهم است. آقا، یک نفر را مأمور کرد تا اسم داوطلبان را بنویسد؛ بعدِ اسمنویسـی، نوبت رأیگیری بود که سرانجام، پانزده نفر، عضو انتظامات شدند.
در اینمدت بود که آقا، تعدادی از کتابهایش را به مدرسه آورد و من هم چندتایی را گرفتم و به دوستانم دادم و آن، اولین برخورد جدی آقا بود. کتاب را نگاه کردم؛ رویش نوشته شده بود: «سراب هویت». اول فکر کردم در مورد شهرِ سراب نوشته شده است؛ پشت جلد کتاب را نگاه کردم؛ عکس آقا بود و در کنار عکسش، یک مطلبی بود که در چند سال قبل آن، برای سال دو هزار میلادی، مطرح کرده بود؛ البته در مورد این سالها هم صدق میکرد؛ ظاهراً آقا، پیشگویی کرده بود! و الآن هم اتفاق میافتد و مطالب خیلی جالب، داخلش بود. به آقا گفتم: آقا پیشگویی کردهای؟ خندید و گفت: نه جانم؛ پیشگویی نه؛ پیشبینی.
در طول این روزها و ماهها، من با آقا، بهجز سلامعلیک، رابطهای نداشتم. در امتحانات نوبت اول، آنیکی آقا، مرا به عنوان انتظامات انتخاب کرد و بعد از من هم، شش نفر دیگر نیز، بهعنوان انتظامات منصوب شدند. اول، ما را به آقای معاون و بعداً هم، کلاس به کلاس، به دانشآموزان معرفی کرد. بعد از زنگ دوم، آقای ما، یک جلسهای تشکیل داد و برای هر یک از ما، وظایفی را در اختیارمان قرار داد و من هم، بهعنوان رسیدگی به امور ساير انتظامات و ارشد انتظامات مدرسه انتخاب شدم و بعد از آن، در دو روز دیگر، برای ما کارت انتظامات صادر شد که در کارتمان، نام، نام خانوادگی و سال تحصیلیمان را نوشته بودند. در اینروز، مصاحبه آقا را همراه با عکسش، در يكی از روزنامهها دیدم و دیدم که آقا را بهعنوان محقق و پژوهشگر معرفی کرده بودند؛ آنروز، از افتخارم، مانند پرنده، به بالا پریـدم و پیش همه، کلاس گذاشتـم که مديـر من، چهقدر مقامش بالا است.
در اینترنت آقا را جستوجو کردم؛ دیدم یک مصاحبهای هم با یکی از خبرگزاریها داشته است. اما چرا اینقدر ساده است و اصلاً حرفی در مورد خودش نزده و نمیزند؟! امروز، برای من کاغذ لازم شد؛ پیش آقا رفتم؛ درست است من انتظامات ارشد هنرستان بـودم، اما مديرهـای دیگـر هم، همین پست و مقـام را هم اگر میداشتم، برای من فقط یک عدد کاغذ میداد؛ آنهم بهزور اما آقا به من گفت: کمد را باز کن و از آنجا هر چهقدر کاغذ لازم داری، بردار. تنها من نه؛ برای همه دانشآموزان، اینجور بودند و همــه نیازهــای ما را فراهم میکردند. من و هر دانشآموز ديگر، هروقت دلمان میخواست، بدون هيچ تشريفاتی و اجازهای، وارد دفتر میشديم؛ يكـی كپـی میگرفت؛ يكی برای آقا، چايی میآورد؛ برای كمك و چايی آوردن يا تميز كردن روی ميز آقا، بچـهها، دست و پـا میشكستند؛ ما منتظر بوديم كه آقا برای ما كاری را محول نمايد.
در زمستان، كل حياط را كه خيلی بزرگ هم است، پارو میكرديم بدون اينكه كسی از ما خواسته باشد. با اينكه يك خدمتگذار هم در مدرسه بود، اما بعضی از دانشآموزان، داوطلبانه، دستشويیها را هم تميز میكردند. سالنها و كلاسها، تميزكردنشان، بهعهده ما دانشآموزان بود. ما در طول سال تحصیلی، از آقا برخورد فیزیکی ندیدیم. اگر مديری، به جای ایشان بود، خدا به همه دانشآموزان رحمت کند.
آقـا، دانـشآمـوزان را فقط با زبـان و سخن و نصیحت، اصلاحشان میکرد و دانشآموزان، به اخلاق ایشان بلد شده بودند و از لقبهایی که در اول سال، برایشان گذاشته بودند، شرمنـده و پشیمان بودند. آقا اجازه میداد در حیاط، دانشآموزان، راحت بازی کنند؛ با شیلنگ، آبپاشی کنند؛ چهقدر در اوايل، صدای باغبان مدرسه درمیآمد و به آقا میگفت كه جلوی اين بچهها را بگير؛ اما آقا میگفت: بگذار راحت باشند؛ آقا میگفت: در حياط، هر كاری دوست داريد، بكنيد؛ بخوانيد؛ داد بكشيد؛ آزاد باشيد.
آقا اجازه میداد دانشآموزان، در زمستان، گلوله برف به هم بزنند و اصلاً گیر نمیداد. فقط یکی از خواستههای مهم و حساسیت ایشان این بود که در مراسم صبحگاهی، وقتی قرآن تلاوت میشود، باید سکوت مطلق باشد؛ يكی از خطهای قرمز آقا، همین بود و میگفت: بعدِ قرآن، در حین صحبتهای من يا هركس ديگر، حرف هم زدید، اشکالی ندارد. ما ديگر اخلاق آقا، دستمان آمده بود. من، یکروزی چشمهایم را بـاز کـردم؛ دیـدم شماره آقـا در دست همه دانشآموزان است و با همه، طـوری رفتـار میکند که افـراد ناشناس، فکر میکنند آقا مثلاً برادر واقعی و برادر بزرگ همه دانشآموزان است.
دانشآمـوزان، به آقا و آقا بـه دانشآمـوزان، پیامک میدادنـد و جملات کوتاهـی از امامان و نهجالبلاغه و بعضاً شعـر نـو میفرستادند. گاهی هم جک میفرستادند و من هم، همینطور. یکروز از آقا پرسیدم: چرا اجازه میدهی بچهها برایت پیامک بزنند؟ آقا گفت: به من پیامک بدهند، بهتر است تا به افراد ناشناس و دوستان ناباب؛ من جوابم را گرفته بودم. من تازه فهمیدم آقا کی هست. هرکسی، هر مشکلی داشت، خیلـی راحت به آقا میگفت و آقـا، رسیــدگی میکرد و پیشنهـاد و راهحـلهایی برای هر کـدام داشت و اگـر لازم میشد، با اولیا صحبت میکرد.
آنروز، از دفتر آقا، با اجازه، دوربین عکاسی را برداشتیم و رفتیم تا عکس یادگاری بگیریم تا شاید یکروز، به آن عکسها نگاه کنیم و حسرت آنروزها را بخوریم.
با آقا، خیلی رفیق شده بودیم؛ آقا بعضی وقتها، مرا تا دم در منزل، میرساند و با دیگر بچهها هم، همینطور بود و اصلاً خودش را نمیگرفت و خودش را در بالا نمیدید؛ سر راه، هرکسی از بچهها يا استادان را میدید، سوار میکرد و در ماشين، موسيقیهای باحالی میگذاشت.
من، عصرها زنگ میزدم و در مورد کارهای فردای آنروز و اینکه چه کمکی خواهم کرد، صحبت میکردیم. آقا طوری با ما برخـورد کرده بود که مـا، مدرسـه را، خانـه خودمان میدیدیم؛ واقعاً بعضی وقتها، اصلاً رفتنمان نمیآمـد و دلمـان برای مدرسه، تنگ میشد و حتی طوری شده بود که دوست داشتیم جمعهها هم، به مدرسه برویم. گفتـم كه: در زمستـان، مثـل خانه خودمـان، برفهـای هنرستــان را پـارو میکردیـم؛ میرفتیم پشت بام، آنتن تلویزیون آقا را درست میکردیم.
آقا، خیلی به ما اعتماد داشت و ما، از اعتمـاد ایشان، هیـچوقت سوءاستفـاده نکردیـم؛ هیچوقت. خـردادماه فرا رسید؛ من مثل خیلیها، با آقا آنقدر صمیمی بودم که همه فکر میکردند حتی سؤالات امتحانی هم پیش من است؛ یعنی آنقـدر با آقا صمیمـی بودم و او هم آنقدر مهربـان بود که بچهها فکـر میکردند پس آقــا سؤالات را هم به من و خیلیهــای دیگر میدهد. بعضیهـا میگفتند: آقـا دلش نازک است و نمیگذارد کسی تجدید بشود؛ اما مگر کسی جرأت میکرد از آقا در مورد درس و نمره کمک بخواهد؟ دیگر اینجور هم نمیتواند باشد؛ بالأخره هرچهقدر هم آقا مهربـان باشد، امانتـدار است و در مورد سؤالاتـی که با اعتمـاد کامـل به او دادهانـد، نمیتواند خیانت کند. ما که اینطور فکـر میکردیم. بعداً دیدیم آره؛ خیلیها تجدید شدهاند و همیـن آقای دلنازک و مهربان، اصلاً کمکی نکرده است و هروقت میگفتیم: آقا نمره، تا حرفمان تمام نشده، جواب میداد: بعید است از شما. ما با آقا راحت بودیم اما هیچوقت کمک نمرهای از او ندیدیم و درخواست هم نمیکردیم؛ چون میدانستیم جوابش یا «نه» است یا «از شما خیلی بعید است»، است. آقا در مورد درسهای ادبیات و زبان فارسی، خیلی حساس بود و میدیدیم که همیشه عذاب میکشد از دست ما؛ یکبار، در ورقه امتحانی پرسیده بودند: شاهنامه از چه کسی است؟ دانشآموزی نوشته بود: از سهراب سپهری که آقا خیلی ناراحت شد و به آن دانشآموز، چندتا کتاب ادبیات هدیه داد و گفت: به چندتا روزنامه هم آبونه بشود و پولش را هم آقا داد. ما بعضی وقتها بعضی سؤالات را كه میدانستيم آقا حساس است، به عمد غلط مینوشتيم تا از آقا كتاب هديه بگيريم كه بعدها فهميدند.
آقا، از دروغ و قسم خوردن هم، خیلی اعصابش خرد و خراب میشد و ما، اخلاقش را پیدا کرده بودیم كه تحت هيچ شرايطی، دروغ نگوييم.
آقا به همه دانشآموزان گفته بود: هروقت حوصله نشستن در كلاس را نداشتید و يا ناراحتی خاصی داشتيد، به حياط برويد و به استادان هم سفارش ما را كرده بود كه مانع نشوند. آقا گفته بود در كلاس، هروقت گرسنه يا تشنه شديد، میتوانيد غذا بخوريد و آب بنوشيد؛ اما آدامس را نمیگذاشت در كلاس در دهن داشته باشيم.
ما در كلاس، در آن وقت چنددقيقهای كه استـاد بــرای استراحت میداد، میتوانستيم با هدفون، به موسيقی گوش بدهيم و همه ايـن كارهـا را آقا هماهنگ شده بودنـد؛ اما با همه ايـن بینظمیهای ظاهری، كلاسهای ما، يكی از بانظمترين كلاسهای دنيـا بود. یکی از دانشآموزان، به زیارت کربلا خیلی علاقهمنـد بود؛ او خیـلی تنبـل بود؛ آقـا با او یک قرار گذاشتـه بـود که اگر در درسهایش پیشرفت کند، به کربلا بفرستد و پولش را از جیب خودش بدهد.
وقتی مراسم و جلسات را در بعـد از ظهرهـا تـرتیب میدادنـد، آقـا ناراحت میشـد و نـاراضـی بود و به زحمت افتـادن و وقت صرف کـردن اولیــای دانشآموزان را قبول نمیکرد؛ وقتی مراسم تشکیل میشد، اعتراض میکرد و حتی خود پدر من هم که به علت نوع کارش، نتوانسته بود برود و در آخر وقت که مــراسم، به پایان رسیده بــود و همه میرفتند، آنوقت رفتیم کارنامه را بگیریم که آقا، مقام و ارزشم را در پیش بابایم بالا برد و گفت: سالارجان برو دفتر و از این، دوتا کپی بزن و بیاور به من. شما باشید، پیش پدرتان، مديرتان برایتان با اعتماد کامل کار بسپارد و دستهکلیدش را بدهد و اجازه بدهد به دفترش كه مهر و همهچيز در آنجا است، بروید، پیش پدرتان احساس بزرگی نمیکنید؟ من در تابستان هم، بعضی وقتها برای کمک کردن، به پیششان میرفتم و دوستیمان محکمتر است و فقط این را میگویم: دنیا، چنین مديری ندیده و آقا باید یک الگویی برای همه مديران مدارس دنیا باشند.
ما از آقا، خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ درست است درس بعضی از ما ضعیف بود، اما از آقا، ادب و معرفت و درس و مهارت زندگی یاد گرفتیم. درست است این نوشتهها، کمجان بود، اما چهکار کنم؟ سوادم به این حد رسید. حالا معرفی میکنم آن آقا را؛ نمیشود که معرفیشان نکرد. آن آقای کلاسبالا، بافرهنگ، با ریش خیلی باحال، طرفدار دانشآموزان، مهربان و نویسنده کتاب «سراب هویت» و نویسنده صدها داستانک بامزه، جناب آقای محمدرضا باقرپور است و آن هنرستان، اسمش هنرستان هنرهای زیبای میرک تبریز است که میگویند سابقه هشتادسالهای دارد.
من هم این چند سطر را برای تشکر و قدردانی از زحمات ایشان نوشتهام و این چند سطر را به ایشان و سایر همشاگردیهایم که سال اول را در هنرستان هنرهای زیبای میرک درس خواندهاند، تقدیـم میکنم. خداونـد، یار و نگهـدار آقـا و همه آدمهای خوب باشد.
همه ما دانشآموزان، اميدوار بوديم تا با تلاشی که آقا، چه با نامه نوشتن به مسؤولان تهرانی و خود وزیر و معاون ایشان و استاندار و چه با اشتراک گذاشتن برخی از مطالب و دادن گزارش در فضای مجازی و طی ديدار حضوری با مسؤولان و همراهی و کمکی كه خود دانشآموزان میکردند، يكروزی هنرستان هنرهای زیبای میرک، با این جرقههایی كه آقا زده بودند و با پیگیریهایی که کرده بودند، دوباره فعالتـر بشود و جلوی تعطیلیاش گرفته بشود که الآن میبینیم اين كار، ميسّر شده است؛ چرا که آقا، مسؤولان کشوری و استانی را به موضوع میرک، حساس کرده بود و آنها را کشانده بود به هنرستان. درواقع، آقا باعث و بانی باز شدن میرک شده بود که شاید اصلاً خیلیها هم نفهمیدند این موضوع را و وقتی برایش میگفتیم مطرح کنیم موضوع را، میگفتند: مهم نیست چهکسی یا چهکسانی باعث بازگشایی میرک شدهاند؛ مهم، بازشدن میرک بود که به آن، رسیدیم و آیندگان هم، با مشاهده مدارک و مکاتبات موجود، آن را بهخوبی تشخیص خواهند داد. درواقع، آقا چرخدندهها و فنر ساعتی بودند که عقربهها را به حرکت درآوردند اما خودشان، دیده نشدند و نخواستند دیده بشوند.
درود بــر همــه هــمشاگــردیهايــم و همه استادان هنرستان و همــه ميـــركــیهـــا از بــدو تأسيــس آن تــا به حــالا و درود بر استـــادم، جناب آقای محمدرضا باقرپور.