فرهنگییاداشت روز

هنر و هنرمندان

يكى ديگر از ضعف‌ها در عرصه هنر، نداشتن پيام در بيشتر هنرهاى ارايه شده است. هنر، از هر نوع كه بوده باشد، بايد پيام داشته باشد. در هنر، بايد فكر كردن قبل از ارايه هنر باشد نه بعد از آن!

خلاصه نوشته
  • هنر، از هر نوع كه بوده باشد، بايد پيام داشته باشد. در هنر، بايد فكر كردن قبل از ارايه هنر باشد نه بعد از آن. هنرهايى كه پيامى ندارند و فكر كردن در آنها، بعد از انجام عمل هنرى است، كارى عبث و بيهوده بوده و فقط در جهت ارضاى نفسانيت است.
  • در غرب، بیشتر گرایش به فرمالیسم است؛ یعنی هر صورتی که معنایی دارد و هر معنایی که صورتی، در غرب، صورت را پیدا می‌کنند و بعداً می‌گویند معنی، خودش می‌آید.

پیدایش هنر، می‌توان گفت محصول گرایش انسان به زینت و زیبایی است؛ انسان، برای زیبایی خود و محل زندگی خود که در ابتدا، اغلب درون غارها و پناهگاه‌هایی بوده، روی بدن و بر روی سنگ‌های داخل و خارج از محل زندگی خود، چیزهایی را از محیط بیرون، اعم از: حیوانات و جمادات و … ترسیم و حک می‌کرده؛ او حتی وقتی برای رفع نیازهای خود، ابزارهایی را می‌ساخته، متوجه می‌شود که اگر آنها را به صورت زیبا درآورد و روی آن، نقش‌های مسطح یا برجسته‌ای را ایجاد کند، بهتر و زیبنده‌تر خواهد بود؛ در این حال بود که کاسه، کوزه و سایر وسایل زندگی او، هنری شد؛ حتی انسان‌های آن‌زمان، وقتی شخص بزرگی مثل رییس قبیله از دنیا می‌رفته، قبر او را با مجسمه‌هایی از حیوانات و چیزهای دیگری که گاهی مطلا یا کلاً از طلا بوده، زیبا می‌ساختند و یا به همراه وی، آن اشیاء را دفن می‌کردند و به این صورت، او را تکریم می‌نمودند.

بعدها، اینها وقتی به راز و نیاز می‌پرداختند و خدایان خود را تکریم می‌کردند و می‌پرستیدند، به این نتیجه رسیدند که اگر این نیایش‌ها، با آواز و رقص دسته‌جمعی یا انفرادی، همراه بوده باشد و همراه آن، موسیقی نیز باشد، بهتر و زیبنده‌تر خواهد بود؛ درواقع می‌توان گفت این، همان هنری بوده که همراه با دین بوده است.

هنر، واژه عامی است و تعاریف بی‌شماری را می‌توان برای آن ارائه نمود؛ ولی می‌توان در یک تعریفی، به طور کوتاه، چنین هم گفت: «ظاهر ساختن زیبایی.»

بدیهی است بسته به تعریف خود زیبایی که ما زیبایی را چه بدانیم و چه شاخصه‌هایی را برای آن در نظر بگیریم، مفهوم هنر نیز به تبع آن، تغییر خواهد کرد؛ به عنوان مثال، گاهی مجسمه‌سازی، در خدمت ظاهر ساختن برخی از جاهای بدن قرار گرفته؛ جایی که باید پوشیده بماند؛ بسیاری از مجسمه‌های ایران قدیم و روم، از این قبیل بوده‌اند یا ممکن است هم‌اکنون، آناتومی دقیق بدن برای دانشجویان پزشکی و غیره تدارک دیده شود. حال، بسته به این که ما نظرمان چه باشد و آن شاخصه را در نظر بگیریم یا نه و چه استفاده‌ای از آن بشود، دیدگاه تفاوت خواهد کرد. مجسمه‌سازیِ این‌نوعی، می‌تواند هنر باشد یا نباشد و یا اینکه صنعت باشد که در مورد آن، اشاره‌ای خواهد رفت.

یکی از مهمترین ملاک‌های هنر، تجلی و ظاهر ساختن است؛ در تجلی و ظهور، دیگران را دعوت می‌کنیم؛ آن کسی که برای دیگران آواز می‌خواند، ساز و تار می‌زند، نقاشی می‌کند و … درواقع، دیگران را دعوت می‌کند.

مطابق با جهان‌بینی ما، اگر او عبد خداوند باشد، دیگران را دعوت به تماشای خدا کرده که خود عبادتی عظیم است و اگر غیر از این باشد، دیگران را به تماشای خویشتن خویش دعوت کرده که این نوع دعوت، از نوع دانی و در خدمت نفسانیت است؛ به عبارتی دیگر، هنرمند می‌تواند دو جنبه داشته باشد: او اگر عبدالله باشد، هنر او تجلی قدرت الله است و اگر فرد عاصی و سرکشی بوده باشد، هنر او در خدمت نفس و شیطانیت قرار می‌گیرد. علاوه بر آن، می‌تواند دارای دو جنبه عام و خاص نیز بوده باشد: هنر به معنای عام، یعنی فضیلت، یعنی ارزش واقعی انسان، یعنی برتری؛ پس با این حساب، واقعه عاشورا و یا 25  سال سکوت زیبنده حضرت علی علیه السلام را نیز می‌توانیم یک هنر بنامیم؛ یک هنر و فضیلت بزرگی که بعد از خودش و در زمان خودش، منشأی عظیم‌ترین هنرهای قدیمی و پاک شده است.

هنر خاص، به سرودن شعر، نقاشی، خطاطی و … اطلاق می‌شود. هنر، در واقع نوعی بیان است همچون سخن گفتن؛ زیرا انسان در سخن گفتن، مافی‌الضمیر خود را بیان می‌دارد و در این اظهار، از واژه‌ها کمک می‌گیرد. لفظ، قالبی است که روح در آن دمیده می‌شود؛ گوینده، معانی را در نظر دارد که به منزله روح است و برای اظهار و تجلی آن، نیاز به یک قالب دارد که قالب آن، درواقع لفظ و واژه‌ها هستند که جمله‌ها را می‌سازند و حالت تنزیل پیدا می‌کند و از معنا به لفظ نزول می‌کند؛ آن روح، نازل می‌شود و به سوی مخاطب، به صورت الفاظ می‌رسد و مخاطب، این الفاظ را گوش می‌کند و اگر متوجه شود، به معنا می‌رسد؛ از این طریق، گوینده از معنا، نزول می‌کند و شنونده از لفظ، صعود می‌کند و به معنا می‌رسد؛ هنرهای دیگر هم همینطورند.

اگر برای هنر، سه محور و دوره در نظر بگیریم، آن سه محور، عبارت خواهند بود از: دوره‌هایی که دین حاکمیت داشته، هنر در دوران جدید بعد از رنسانس که دین، کنار می‌رود و انسان به خودش اصالت می‌دهد و مکتب اومانیسم نیز از این زمان و در اروپا مطرح می‌شود و هنر در این دوران، رنگ و روی اومانیستی می‌گیرد و هنر در دوران سوم که در آن، مجدداً دین به صحنه زندگی برمی‌گردد و تمام پدیده‌ها، به‌ویژه هنر، رنگ دینی به خود می‌گیرد. تصاویری که از حضرت عیسی مسیح و حضرت مریم در کلیساها ترسیم می‌شود و مجلس‌ها و مجسمه‌های این دوره و یا کاشی‌کاری‌هایی که در مساجد به کار می‌رود و … همه از این نوع هستند.

دوره اخیر، با ادوار گذشته، تفاوت‌های مهمی دارد؛ در دوران گذشته، ما بیشتر، با ظواهر دین روبه‌رو هستیم؛ در دورانی که 124000 پیامبر برای تبلیغ دین آمده‌اند، تجلی و نمود باطن پیامبران، مشروط بوده به قابلیت و شایستگی مردم آن زمان؛ مردم باید به کمالی رسیده باشند، عقل اندیشمندی داشته باشند تا معنی سخنان پیامبران، در آنها تجلی نماید.

در ادوار گذشته، وقتی در بیشتر مردم، این بلوغ و رشد حاصل نبوده، تحت تأثیر پیامبران قرار گرفته‌اند و تمام پدیده‌های زندگی خود را رنگ دینی داده‌اند و هنر نیز از این قاعده، مستثنی نبوده است. درواقع، دین در عرض سایر پدیده‌ها نبود بلکه همه پدیده‌ها و به‌ویژه هنر، در طول دین قرار داشتند؛ بنابر این، در گذشته، هر چیزی که هنر نامیده می‌شده، صبغه دینی داشته است.

وقتی بعد از پیامبران، بی‌درنگ، افرادی نالایق، تصدی امور و به‌ویژه امور دینی را به‌ناحق و به زور و زر و تزویر به عهده می‌گرفتند، در هنر نیز، تغییری جدی و به سوی انحطاط و سقوط رخ می‌داد. تمدن اسلامی ایرانی و برخی نقاط دیگر در جهان، مبتنی بر ظواهر تعالیم پیامبران و قرآن کریم بوده و این حقیقتاً، منشأی تمدن عظیمی بوده که در تمام بخش‌های زندگی انسان، حاکم بوده است. احتمالاً این تمدن عظیم، از ظاهر تعالیم بوده و به وجود آمده و هنوز حقیقت باطنی تعالیم اسلامی، به طور کامل و مطلق کشف نشده بوده.

بیشتر هنرها، رنگ دینی دارند؛ چنانکه اشاره رفت، در مسیحیت، صورتگری در کلیساها در واقع، از دین متأثر است؛ البته این مورد، در بین مسلمانان شیعه و سنی، بیشتر رایج نبوده است؛ چرا که شاید در احادیثی که تواتر آن و صحت و سقم آن، به عهده کارشناسان و علمای دینی است، از آن کار نهی شده است؛ مانند حدیثی منتسب به امام صادق علیه‌السلام که بیان می‌شود: در قیامت، گفته می‌شود: صورتی که رسم کرده‌ای، نفخش کن و روح در آن بدم و او چون نمی‌تواند، معذب و مؤاخذه می‌شود و به نظر می‌رسد با این حساب، مجسمه‌سازی نیز همین طور باشد و البته با شدتی بیشتر.

آفرینش، تکلم خداست؛ جلوت خداست. کلمات در نزد خداوند، به دو صورت است: کلمات تکوینی و کلمات تشریعی. تمامی آفرینش را می‌توان کلمات از نوع تکوینی خداوند نامید. در کلمات، معنایی حقیقی نهفته است و این حقیقت، تجلی حق است که یا شخص توفیق می‌یابد کلمات را بخواند و به معنا برسد و یا اینکه فقط در الفاظ می‌نگرد و بی‌توجه رد می‌شود. هنرمندان، معمولاً جزو دسته اول هستند که چنین توفیقی را پیدا می‌کنند و به معنا می‌رسند.

هنرمند، وقتی به صحرا می‌نگرد، معنایی احساس می‌کند و حتی در ریگ‌های همان صحرا، چیزهایی را درک می‌کند که یک شخص معمولی بدون دید هنرمندانه شاید با گذر از یک جاده با محیط پردرخت و سرسبز و پر از گل هم نتواند آن را درک کند و به آن برسد و درواقع این فقط نگاه می‌کند و آن‌دیگری، هم نگاه می‌کند و هم می‌بیند.

مرحوم ، جزو آن دسته از هنرمندانی بوده که حتی گل بابونه هم برایش معنا داشته است؛ گل شبدر هم همچنین. هنرمند حقیقی، نیک می‌داند که در مخلوقات خداوندی، یک نور و فروغی از خالق در آن منعکس شده است.

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود،

یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد. (حافظ)

کلمات تشریعی خداوند، وحی و قرآن کریم و … می‌باشد که آنها را نازل فرموده است. خداوند، معانی عالیه را در قالب وحی و قرآن کریم، تنزیل نموده تا مخلوق بتواند با یاری پیام‌آور و رابط، با خداوند آشنا شود. خداوند، برای اینکه اشخاص بتوانند کلمات تکوینی را بخوانند و معنی را بفهمند، کتاب تشریع را که مجموعه‌ای از کلمات و جملات تشریعی هست، نازل فرموده است که از این مورد، می‌توان رابطه کلمات تکوین و تشریع را یاد کرد. در کلمات تکوینی و تشریعی، هم تنزیل است و هم تأویل که بعضی، به تأویل می‌رسند و به معنا می‌رسند و بعضی موفق نمی‌شوند و منحرف نیز شاید بشوند که مفسران تفسیر به رأی اینگونه‌اند.

میل به معرفی شدن از سوی خود ذات مقدس خداوند، علت آفرینش است؛ او، گنجینه پوشیده‌ای بوده که خواسته خود را بشناساند؛ یعنی خداوند می‌خواسته شناخته شود؛ می‌خواسته خودش را معرفی نماید. انسان نیز که مخلوق اوست و از روح او در وی دمیده شده (و نفخت فیه من روحی) نیز میل به مطرح شدن دارد؛ او دوست دارد دیگران او را بشناسند؛ به این علت است که انسان تکلم می‌کند؛ البته چنانکه اشاره رفت، علاوه بر تکلم در معنای خاص آن، وسایل و ابزارها و بسترهای دیگری هم برای بیان، وجود دارد که آنها نیز نوعی تکلم، البته در معنای عام آن هستند؛ از قبیل: نقاشی، قلمکاری، نمایش و غیره و در کل می‌توان گفت: هنر، یکی از وسایل تکلم با غیر است؛ البته در تکلم معمولی و در معنای خاص آن، تعقل غالب است؛ مگر اینکه کسی هذیان‌گویی کند که آن بحثی دیگر است ولی در هنرها، وجه احساسی و ذوق، غالب است بر وجه اندیشه و تعقل؛ ولی در هر حال، هردو وسیله بیان معنا می‌باشد و درواقع، هردو تکلم است؛ هردو، اظهار ما فی‌ الضمیر است؛ با آن تفاوت که در هنر، احساس و ذوق و در تکلم، تعقل در غلبه بر همدیگر هست؛ در هرحال، علت خلق، علت ایجاد، میل به تجلی و ظهور است.

در هنر، میل به تجلی و ظهور شدیدتر است و حالت احساسی دارد. اگر چه نگارنده، حافظ‌شناس نیست ولی با اندکی غور در اشعار آن بزرگوار، چنین به نظر می‌رسد که در اشعار حافظ، هنر به معنای فضیلت هم آمده یا چیزی مثل فضیلت:

اگرچه عرض هنر پیش یار، بی‌ادبی است،

زبان خموش و لیکن، دهان پر از عریبست

و در جای دیگر:

قلندارن حقیقت، به نیم‌جو نخرند

قبای اطلس آن‌کس که از هنر، عاریست.

و یا باز، در جایی دیگر هست که:

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش

که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری

برای فضیلت، علم لازم است؛ پس رابطه علم و فضیلت، رابطه نزدیکتری است. چه‌طور ممکن است انسان نادان، دارای تقوی و فضیلت بوده باشد؟ البته خلط نشود منظور از علم، فقط علم صرف آکادمیک نیست که یک بیسواد هم ممکن هست گاهی عالم باشد! در هر آن‌چه که از طریق کتابت، نقاشی، سروده و غیره در وجه انسان، ظاهر می‌شود، هم وجه علم و دانش و هم وجه فضیلت و اخلاق، باید نهفته باشد؛ چه آنکه می‌خواند، چه آنکه می‌نویسد، چه آنکه بازی می‌کند و چه آنکه ترسیم می‌کند. با فرض هنر برابر با فضیلت طبق اشعار حافظ، به نظر می‌رسد آن مطلبی که بیشتر دارای جنبه فضیلت است، هنر نامیده می‌شود.

در هنر، عاطفه و احساس، غالب است ولی هنر همواره با علم اندکی، به فضیلت متمایل است ولی در هر حال آنچه که دارای جنبه علمی بیشتری نیز هست، هنر محسوب می‌شود؛ مانند: سخن، کتابت و … پس برخی از هنرها، در بعد احساسی و عاطفی، قوت بیشتری دارند؛ هرچند که دارای بعد علم و اندیشه نیز باشند.

بنا به فرهنگ و ادبیات فارسی ما و با استناد به اشعار خواجه شمس الدین محمد، می‌توان گفت: هنر، فضیلت است؛ فضیلت نیز، ویژگی اخلاق و احساس است.

احساس و اندیشه، در هنرهای مختلف، شدت و ضعف دارد. در شعر، اندیشه غالب است ولی مثلاً در موسیقی، احساس، غالب است؛ پس از اجراء و استماع موسیقی نمی‌توان گفت چه فهمیدی؟ چه معنایی را درک کردی؟ البته اینها را می‌توان پرسید ولی جواب قاطع و یکسانی از سوی مخاطبان ندارد؛ فقط می‌توان گفت: غمگین شدم، تعجب کردم، شاد شدم، هیجان‌زده، شدم؛ البته اجراکننده یک آهنگ، ممکن است بگوید: من منظورم، فلان بود و چنان است و چنین ولی آن منظوری که به مخاطب منتقل نشود و پیامی که مد نظر است، ارسال نگردد، دارای ایراد اساسی خواهد بود؛ البته منظور این نیست که موسیقی، کنار گذاشته شود بلکه منظور آن است که در موسیقی، بیشتر باید مواظب بود تا از مسیر اصلی خود، خارج نشود.

نه‌تنها در هنر بلکه در هر چیزی که فقط با احساس و عاطفه همراه بوده باشد، امکان انحراف، بیشتر است؛ همیشه باید احساس و عاطفه، از عقل تبعیت کند؛ احساس، قبل از تربیت و بدون آن و بدون قرارگرفتن در سایه تعقل، نمی‌داند که باید به چه تعلق بگیرد و چه چیزی را دوست داشته باشد؛ به همین دلیل، احساس در اول، متوجه نفس و بدی‌ها می‌شود؛ خودش را دوست دارد؛ احساس بعد از تربیت است که به نفس آموزش می‌دهد و تصحیح می‌کند او را و به او می‌گوید: معبود خودت نیستی؛ معبود کس دیگری هستی که خالق تو هست و تو مخلوق اویی.

اگر گفته شد: هنر، ابداع و آفرینش و اظهار مافی الضمیر است، منظور ضمیری است که به کمال رسیده باشد. رابطه بین اظهار و کمال، رابطه مستقیم و ضروری است؛ هر کمالی و کاملی، طالب ظهور و اظهار است. پری‌روی، تاب مستوری ندارد؛ کسی که زیباست، نمی‌تواند خود را پنهان نماید؛ چون کمال و زیبایی نیز باهم رابطه دارند؛ کمال، متحد با جمال است؛ یعنی هر کمالی و کاملی، جمیل است.

در انسان‌های امروزی بیشتر و البته در دیروزی‌ها نیز رایج بوده؛ کسانی که زیبارویند، سعی دارند خود را آشکار سازند؛ البته مسایل را وارونه گرفته‌اند و این جمال را با آن جمال.

هر نقصی، زشت است و هر کمالی، زیباست؛ هرچه کمال بیشتر، درجه زیبایی بیشتر و هرچه نقص بیشتر، درجه زشتی بیشتر و از آنجا که خداوند، مظهر کمال و مبدأی بیکران کمال است و درحقیقت، عین کمال است، مبدأی جمال بیکران می‌شود؛ او، عین جمال است. علت آفرینش هم همین بوده که خداوند، جمیل بوده و اراده کرده که خود را برای غیر، آشکار و مطرح سازد؛ او، غیر را می‌آفریند تا خودش را اظهار و متجلی نماید اما خداوند، به این تجلی، نیازی نداشته است که او، ذات غنی و بی‌نیاز است ولی مخلوقات وقتی کاری می‌کنند، معمولاً به آن نیاز دارند.

در اینجا لازم است در مورد هنر و صنعت هم اشاره‌ای بشود؛ چرا که هنر و صنعت گاهی باهم خلط می‌شوند. در صنعت و هنر، فرق ماهوی وجود دارد. در صنعت، نیاز به مصنوع، علت صنع است.

در هنر، اراده صانع برای ظهور و جلوه‌گری، علت ایجاد است؛ هنرمند، حاجتی به موضوع خود ندارد و البته برخی با آن امرار معاش نیز می‌کنند که به عقیده بعضی، کاری است سبک و شاید از روی ناچاری؛ چرا که هنر خود را تا حد صنعت، پایین می‌آورد و هنرشان می‌شود هنر تجاری.

خداوند از آنجا که سرشار از کمال و جمال می‌باشد و اقتضای جمال، ظهور است، هنر خود را آشکار ساخته است؛ او از یک کمال، برخوردار بوده و به جمال رسیده و آنگاه، اراده ظهور نموده؛ خواسته خودش را معرفی نماید و با دیگری، ارتباط برقرار نماید.

خلق از روی بی‌نیازی، دو حالت دارد: یا عبث و بیهودگی است که در مورد خداوند، خداوند مبری از آن است یا میل به اظهار و ظهور دارد که آفرینش خداوندی، از این سنخ بوده است؛ بنابراین می‌توان به‌راحتی گفت: کل هستی و آفرینش، یک کار هنری است. آن‌دسته از ممکنات که با خداوند ارتباط دارند، چنانچه حقیقتاً عبد خداوند باشند و در نفی خود و اثبات معبود بکوشند و متصف به صفات ربوبیت شوند، آنان نیز مبدأی آفرینش و ابداع و اظهار می‌شوند و دوست نیز او را یاری می‌کند.

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن؛

که دوست، خود روش بنده‌پروری داند. «حافظ»

در دو حالت است که شخص، مظهر آفرینش می‌شود: شخص بندگی می‌کند و در سایه آن عبودیت، صفاتی الهی در وی ظاهر می‌شود و می‌تواند بیافریند که این آفرینش، یا برای رفع حاجت است که صنعت نامیده می‌شود و یا بدون نیاز به آن است که هنر نام دارد یا اینکه شخص خود را مثل فرعون، منفک از خداوند می‌خواند و می‌خواهد خودش را اظهار نماید؛ حتی می‌خواهد خالق شود! که در نهایت، به سقوط می‌رسد.

یک مطلبی هست مهم که گاهی در آن خلط می‌شود و آن اینکه هنر دینی، این نیست که خودمان دینی نباشیم ولی هنرمان را در حیطه دینی بپوشانیم و جنبه دینی به آن ببخشیم و درواقع، تشبث به دین نماییم؛ البته این یک توفیق است که چون در حکومت اسلامی هستیم، باید هنری با رنگ و بوی دینی ابداع بکنیم ولی این آرمانی نیست؛ بلکه در هنر دینی، باید خودمان نیز دینی بوده باشیم؛ آن‌هم در وهله اول و قبل از آفرینش و ابداع؛ همچنین است اینکه به فرض اگر یک فیلمی از خارج بیاوریم و چند جای آن را ببریم و در سیمای اسلامی آن را نشان بدهیم، به آن دینی نمی‌گویند.

برگردیم به سطور قبلی: علامه طباطبایی که می‌آید و متصف به خداوند می‌شود و بعد، ایجاد می‌کند؛ خلق می‌کند، آفریده‌های او نیز خوب می‌شود. او گاهی فلسفه می‌نگارد که کاملاً تعقلی است و گاهی شعر می‌گوید که اندیشه آمیخته به احساس است ولی در هر حال، چون متصف به صفات الهی است، هنرش نتیجه‌بخش است و پیام‌آور.

در ذات جمیل، محبت هم هست و چون خداوند، جمیل است، پس در ذاتش، محبت است. فضیلت، حکم می‌کند که مثلاً شخص ثروتمند، قسمتی از مالش را به دیگران هم بدهد؛ هرچند اندک باشد. رذیلت است که شخص ثروتمند، از دارایی‌اش هیچ چیزی هرچند ناچیز به دیگران ندهد.

جود خداوند و محبت خداوند، علت آفرینش بوده است؛ چون خواسته دیگران هم بهره بگیرند. هنر تماماً در خدمت خداوند است؛ به یک معنا، هنر مذهبی و غیرمذهبی نداریم؛ هنر دیگری که داریم، در حقیقت هنر نیست بلکه شبه‌هنر است و درواقع مدعی است که هنر است.

در غرب، بیشتر گرایش به فرمالیسم است؛ یعنی هر صورتی که معنایی دارد و هر معنایی که صورتی، در غرب، صورت را پیدا می‌کنند و بعداً می‌گویند معنی، خودش می‌آید؛ برخی از شاعرهای شعرهای نو در ایران نیز از این نوع بوده است.

در میان هنرها، هنر سینما یا همان هنر هفتم، فنی‌تر و رایج‌تر و نوتر بوده و سایر هنرها را نیز می‌تواند به‌خوبی تحت پوشش خود قرار دهد و نیز بسیار پرمخاطب نیز هست. سینما را نمی‌توان گفت ذاتاً در خدمت شر و بدی است؛ یعنی حقیقت و ماهیت سینما، بد نیست؛ درست است ابداع غرب است ولی می‌تواند دینی هم بوده باشد؛ اگر ما حقیقتی را از یک شیء برداریم، آن چیز از بین می‌رود ولی عرض را اگر از این شیء برداریم، شیء به جای خود باقی می‌ماند؛ مثال اینکه انسان، ذاتی دارد؛ مخلوق بودن او، جزو ذات است و اگر ذره‌ای از آن حذف شود، انسان باقی نمی‌ماند؛ عقل، حیات و … جزو ذات انسان است و اگر حذف شود، انسان باقی نمی‌ماند؛ پس ذات، قابل تفکیک نیست.

در بحث اعراض، کارهایی است که از یک ذات سر می‌زند؛ مثلاً انسان حرف می‌زند، کار می‌کند، می‌نویسد و … اگر این این اعراض را از وی بگیریم، انسان باز هم باقی است؛ هرچند ناقص. اعراض را می‌توان هم اضافه کرد و هم کم کرد؛ هنرها و به طور کلی اشیاء، هم ذات دارند و هم عرض و اخذ ذات از آنها، مساوی با عدم آنهاست. حالا برگردیم به سینما؛ ذات هنرهای سینمایی، شر و فساد و لهو و لعب نیست؛ درواقع می‌توان هم از آنها استفاده خوب کرد و هم استفاده بد کرد.

مشروب الکلی، حرام است و حرمت و سکرآوری آن، جزو ذات آن است؛ در سینما اینطور نیست آن چیزی که بالعرض هم خوب است و هم بد یعنی هم خیر از آن برمی‌آید و هم شر، به آن مباح می‌گویند. حال اگر خیر آن بیشتر باشد، مستحب و اگر شر آن بیشتر باشد، مکروه است و اگر خیر آن آنقدر زیاد باشد که شر آن، قابل اعتنا نباشد، واجب شمرده می‌شود؛ با این حساب، به سینما چه می‌توان گفت؟ در سینما، خیر و شر عارض می‌شود و لذا مباح است.

هم‌اکنون ما در رسانه‌های سینمایی غرب ماهواره‌ای و … شاهد هستیم که سینما، بیشتر در خدمت شر و بدی است تا خیر؛ پس چه می‌توان گفت؟ البته خیلی از چیزها، شهرت و رواج زیادی دارد ولی اسلام، به رواج و کثرت اعتنایی ندارد و خودش نظرش را می‌دهد؛ اکثرهم لایعقلون و از این اکثرهم‌ها در آموزه‌های دینی در تعابیر و معانی مشترک، زیاد است و مثلاً کارگردانان سینمایی هم نباید همرنگ جماعت غربی شوند؛ البته از فن‌آوری آنها باید استفاده کرد.

سینما بیشتر در خدمت اباطیل بوده تا در خدمت حقایق و هر کارگردانی که با سینماهای دنیا اندک آشنایی داشته باشد، این را خوب می‌فهمد اما ما اعتقادمان این است که سینما گرچه در کشورهای کفر به وجود آمده، ولی می‌تواند دینی هم بوده باشد ولی سینماگران دینی باید قبل از این که کارگردان باشند و ادا و اطوار برخی کارگردانان غربی را چه در طرز و نوع لباس پوشیدن و چه در حرکات و … دربیاورند که ما گاهی متأسفانه آن را می‌بینیم، باید دینی بوده باشند؛ وقتی دینی شدند، سینمای او نیز می‌تواند و احتمال دارد دینی باشد؛ سینماگران دینی باید دین را درست و در حد توان خود و خرد خود بشناسند و بعد وارد وادی وسیع و عمیقی همچون سینما شوند؛ چراکه سینمای او متأثر از دین او خواهد بود هرچند که خود او، چنین قصدی نداشته باشد.

يكى ديگر از ضعف‌ها در عرصه هنر، نداشتن پيام در بيشتر هنرهاى ارايه شده است. هنر، از هر نوع كه بوده باشد، بايد پيام داشته باشد. در هنر، بايد فكر كردن قبل از ارايه هنر باشد نه بعد از آن. گاهى هنرمندى انواع رنگ‌ها را روى تابلو مى‌‏پاشد؛ بعد مى‏‌نشيند تعبير مى‌كند يا با دوچرخه از روى رنگ‌هاى متنوع رد مى‌شود و روى پارچه بزرگی، نقش و نگار به جاى مى‏‌گذارد و بعد تعبير مى‌‏كند كه اين چنان است و آن‌ چنان؛ اين هنرهايى كه پيامى ندارند و فكر كردن در آنها، بعد از انجام عمل هنرى است، كارى عبث و بيهوده بوده و فقط در جهت ارضاى نفسانيت است. در شعر نو هم همينطور البته نه همه شعرنوها، شعرنويى كه در آن، اول به صورت پرداخته شده است؛ تمام كلمات در كنار هم ماهرانه چيده شده است ولى خبرى از محتوا نيست؛ خبرى از پيام نيست. اين شعرها هنر نيست. اينها پيام ندارند؛ وقتى مى‌‏پرسى اين شعرها به چه درد مى‌‏خورد؟ مى‏‌گويند خودش، خوب است؛ يعنى، هنر براى هنر.

وقتى بزرگمردانى همچون حافظ علیه رحمه يا در عصر خودمان، حضرت امام رضوان‏ اللّه‏ تعالى عليه شعر مى‏‌گويند، اول فكر مى‏‌كنند، اول معرفت و شناخت پيدا مى‌كنند؛ بعد شعر مى‏‌گويند؛ به محتوا توجه دارند نه به صورت و صورت هم، پشت سر محتوا و به بهترين وجهى مى‏‌آيد. اينها به خودشان فشار نياورده‌‏اند كه شعر بگويند؛ بل‏كه معرفتش را پيدا كرده‌‏اند و به مرحله‌‏اى رسيده‌اند كه ديگر زبان خود به خود، شعر گفته است. اين فرق دارد با آن كسى كه مى‏‌نشيند و به خودش فشار وارد مى‌كند تا شعرى بگويد و البته نتيجه‌‏اش هم همان مى‌شود كه شعرى بگويد با وزن و قافيه ولى پيام و محتوا نداشته باشد؛ فيلم و نمايش و داستان هم همينطورند؛ اينها هم بايد پيام داشته باشند؛ فيلم‌هايى كه پيام ندارند و تخيلات ذهن نويسنده هستند، فقط به درد خودشان و اقناع و برطرف كردن كمبودهاى خودشان مى‏‌خورند؛ داستانش هم همينطور، رمانش هم همينطور؛ بايد پيام داشته باشد و اِلا هنر نمى‌توان به آنها اطلاق كرد.

ما در فرهنگمان، قصه‌هاى انبيا و اوليا و مردان بزرگ را داريم؛ مى‏‌شود زندگى آنها را به تصوير كشيد، فيلم ساخت، نقاشى‏‌اش هم همينطور؛ در نقاشى هم بايد پيام باشد. هنرمندى، صحنه مربوط به كربلا را مى‌كشد؛ اسب اباعبداللّه‏ الحسين عليه ‏السلام را تجسم مى‏‌كند و روى تابلو مى‏‌گنجاند كه جاويد است و مى‏‌ماند و پيام دارد؛ هنرمندى ديگر، پيرمردى را نقاشى مى‌‏كند. دختربچه‏‌اى را مى‏‌كشد؛ اينها چه پيامى دارند؟ هنرمند مى‏‌خواهد چه بگويد؟ واقعاً چه تعبيرى مى‌‏توان از اين نوع نقاشى‌ها كرد؟ وقتى مى‏‌پرسى: اينها پيامشان چيست؟ مى‏‌گويند نقاشى خوبى است! رويش خوب كار شده است؟ اينها هم در واقع، هنر را براى هنر مى‌‏خواهند؛ يعنى، مى‏‌گويند چون خودش، به خودى خود خوب است، پس خوب است؛ كارى به پيام و مطلب و فلان ندارند.

گاهى ديگر، خوشنويسان، از روش وارونه و برعكس‌نويسى استفاده مى‌كنند؛ مثلاً، كلمه جلاله الله یا محمد را قرينه‌سازى مى‏‌كنند و يك مورد را راست و مستقيم و ديگرى را وارونه و برعكس مى‏‌نويسند و احتمالاً زيبا هم مى‌‏شود ولى زيبا بودن و زيبا شدن، دليل بر انجام كارى نيست؛ بايد خوشنويسان روى روش راست‏‌نويسى كار كنند و آنها را زيبا سازند و الا نام‌هاى مقدس و جلاله را وارونه نوشتن، نبايد درست باشد.

محمدرضا باقرپور

رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم

گرد آورنده
YADAVARI
منبع
Comparative Education
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن

KUBET