- همکارم گفت: شما هر روز این آقارو که میبینی، فقط یه سلام میدی؛ رد میشی؛ امروز باهاش گرم گرفتی و خوش و بش هم کردی و حتی روبوسی هم کردی! از جایی اومده؟ جایی قراره بره؟ گفتم: نه اما شما چیزی را که من میدانم، نمیدانید؛ یه ساعت دیگه معلوم نیست ایشان یا هر کس دیگری، عمرش به این دنیا باشد یا نباشد و فردا دوباره اونو همینجا ببینم یا نبینم.
از کارخانهداران و سرمایهداران بنام تبریز بود؛ تقریباً یه ماه قبل، تماس گرفت باهام؛ گفت: در چهارراه آبرسان1، قطعهزمین بزرگی در اختیارشه و میخواد ساختمان چندطبقهای بزنه؛ مثلاً کلینیکی، هتلی. گفت: میخواد منو هم قاطی این کار بکنه. گفتم: من سرمایهای ندارم. گفت: کی از تو سرمایه خواست؟ تو خودت سرمایهای؛ من میخواهم به لحاظ فکری، کمکم باشی.
گفت: قرار بذار؛ بیا دفتر از نزدیک حتماً یه جلسهای باهم داشته باشیم. تقریباً یه هفته بعدش، جلوی بازار تبریز2 از دور دیدمش؛ داشت سوار ماشینش میشد؛ گوشیمو برداشتم تماس بگیرم بگم من این نزدیکم بیام صحبت کنیم؟ دوباره، گوشی را گذاشتم جیبم و منصرف شدم؛ با خودم گفتم: الآن پشت رل هستش؛ بعداً تماس میگیرم باهاش.
فرداش خواستم تماس بگیرم گفتم بعداً تماس میگیرم. هی فردا پسفردا کردم. همین چند روز پیش، داشتم با اتوبوس، به طرف نمایشگاه بین المللی تبریز3 میرفتم که یه بنر مشکی که عکسی هم کنار متنش بود، نظرمو جلب کرد؛ با خودم گفتم شاید مهندس تازگیا مداح شده! و نوحه هم میخونه! چون مناسبت رحلت و شهادت هم بود.
فکرم مشغول شد؛ با خود گفتم اون نمیتونه مداح باشه و نوحه بگه. در ایستگاه بعدی، پیاده شدم؛ همون مسیرو پیاده برگشتم تا رسیدم به بنر؛ دیدم یه متن تسلیتی نوشتن و عکسشو هم زدن کنارش؛ خیره شدم به عکسش.
یه نفر زد به کتفم گفت: آقا چیزی شده؟ گفتم نه؛ چهطور مگه؟! گفت آخه شما الآن یهربع ساعتی هست که دارید این متن سه سطری رو میخونید! خوُب من شوکه شده بودم؛ معلومه که به خاطر اونقطعه زمین ناراحت نبودم؛ ناراحتی من از این بود که اونروز چرا جلوی بازار که دیدمش، نرفتم باهاش ملاقات کنم و چرا هی امروز فردا کردم. این تأسف و افسوس، هنوز هم با منه.
چند روز بعدِ اونقضیه، با یه آشنای هفتاد، هشتاد سالهای که از چاپخانهداران پیشکسوت هستش و خونهاش در کوی جلوی محل کارم هست و مسیرش طوریه که معمولاً هر روز هم، زمان بیرون اومدن از محل کارم، اون هم میره به طرف خونهاش، روبوسی کردم.
همکارم گفت: شما هر روز این آقارو که میبینی، فقط یه سلام میدی؛ رد میشی؛ امروز باهاش گرم گرفتی و خوش و بش هم کردی و حتی روبوسی هم کردی! از جایی اومده؟ جایی قراره بره؟ گفتم: نه اما شما چیزی را که من میدانم، نمیدانید؛ یه ساعت دیگه معلوم نیست ایشان یا هر کس دیگری، عمرش به این دنیا باشد یا نباشد و فردا دوباره اونو همینجا ببینم یا نبینم.
بعد اون قضیه است که من هر کسی رو که میبینم یا به ذهنم میرسه، حتماً به طرق مختلف باهاش تماس میگیرم و به فردا و فرداها موکول نمیکنم؛ چون میدانم که شاید فردایی نباشد…
1- چهارراه آبرسان، یکی از مراکز اصلی شهر تبریز میباشد.
2- بازار تبریز، از بزرگترین و مهمترین بازارهای سرپوشیده است که قدمت آن، به قرن چهارم میرسد و به عنوان یکی از زیباترین و بزرگترین بازارهای به هم پیوسته و مسقف جهان، میباشد.
3- نمایشگاه بینالمللی تبریز، یک مرکز نمایشگاهی در شرق تبریز است که همهساله، محل برگزاری نمایشگاههای داخلی و بینالمللی در زمینههای مختلف صنعت، تجارت و هنر میباشد.