فقر
- داستانک
اعتماد
دستمو گرفت ببوسه، کشیدم. چند روز بعدش، معرفی کردم بره کارخونه کارشو شروع بکنه. مدیرعامل بهم گفت: تضمین میکنین شما…
بیشتر بخوانید » - ویژه اسلاید
برشی نازک و خیلی کوچک، از ماجرای کفش و لباسهای من
قبلاً، وقتی روی کفشم، یه گرد و خاک مختصری میافتاد، در وسط پیادهرو هم که میبودم، خم میشدم و با…
بیشتر بخوانید » - داستانک
فاصلهها
در زير آسمانی تيره، با انديشه اين كه پدر او نيز، سالهای سال، كارش همين بوده، با پاروی چوبی، بام…
بیشتر بخوانید »