- دستمو گرفت ببوسه، کشیدم. چند روز بعدش، معرفی کردم بره کارخونه کارشو شروع بکنه. مدیرعامل بهم گفت: تضمین میکنین شما ایشونو؟ گفتم: بله؛ اما در دلم، کمی نگرانی داشتم. دو هفتهای گذشت؛ با دلواپسی و با یه دلشورهای، از دوستم، از همون مدیرعامل کارخونه، سراغشو گرفتم.
در مسافرت سه، چهارساعته، کنار هم نشسته بودیم. میگفت: کار اصلیم، پول گرفتن از اینو اونه؛ شما باسوادا، بهش میگین تکدّیگری.
میگفت: بعضیوقتا، چیزمیز هم، بلند میکنم؛ رسماً، دزدِ دزد نیستما؛ بد تو دلت راه ندی یهوقت. ازش خواستم کمی هم، از سوابقش بهم بگه.
گفت: سوابق، واسه چی؟ میخوای استخدامم کنی مگه؟ بعدش، گفت: باشه میگم؛ یهبار، توی یکی از شهرستانها، داشتن یه مردهای رو میبردن؛ یه فرش نفیسی هم، روی تابوتش انداخته بودن؛ رفتم قاطی اونا شدم و در فرصت مناسبی، فرشه رو برداشتم؛ لوله کردم و با اعتماد بهنفس تمام، راه افتادم؛ یه پنجاه قدمی که رفته بودم، یه نفر، به پشتم زد و گفت: داداش شما زحمت نکشید؛ ما خودمون میبریم و فرشه رو ازم گرفت؛ ای بخشکی شانس.
یهبار هم، یه مرغ سفید چاق و چلّهای رو از یکی از محلههای قدیمی، شکار کردم! و با خودم بردم خونه؛ مرغه رو پرتش کردم داخل تنور مطبخ و درشو گذاشتم و رفتم خستگی درکنم؛ یهساعتی نگذشته بود که با صدای بم کوبه در خونه، از خواب بلند شدم؛ معلوم بود که درزننده، مرد است؛ یه مأمور بود؛ میگفت: یه نفر دیده که شما یه مرغ سفیدی رو دزدیدین و آوردین خونه.
میگفت: خونهاتو باید بگردم. چاره نداشتم؛ گفتم: خوُب، بیا بگرد؛ من، هیچ مشکلی ندارم؛ من، یه مرغی دارم توی خونه؛ بیا ببین اگه فکر میکنی اونه، من حرفی ندارم؛ میتونی ببریش.
گفت: هم اونو میبریم هم شمارو. درِ تنورو برداشتم؛ مأموره، وقتی مرغه رو دید، گفت: این که سیاهه!؛ نه این نیست. گفت: مثل اینکه اشتباهی رخ داده و برگشت راهشو گرفت و رفت.
میدونی خوُب خانممرغه، از اول که سیاه نبود؛ بیچاره، اونقده توی تنور تقلّا کرده بود تا اینکه پراش حسابی سیاه شده بودن. گفتم: دمت گرم؛ پاکش هم نکردم؛ گفتم: تو، همون سیاه بمونی بهتره.
یهبار هم، یه فرشی رو شسته بودن و روی دیوار، پهنش کرده بودن؛ گفتم: لابد لازم ندارن دیگه! برداشتم و با خودم بردم بفروشمش. آخرش هم، گندش دراومد؛ چون یه کودک تخسی که توی کوچه داشت با دیوار! توپبازی میکرد، دیده بود و گزارش داده بود؛ طرف هم، شکایت کرده بود؛ وقتی پیش قاضی، گفت: این یارو، فرش نفیس منو که بافت هریس هم هستش، دزدیده، دیگه نتونستم دروغ گُندهاشو تحمل کنم؛ گفتم: خفه شو مرتیکه؛ اون، کجاش فرش هریسه؟! چرا دروغ داری میگی؟ فرشه رو هم که خودت شستی؛ پاک، خرابش کردهای؛ رنگاش، همه رفتن تو هم. چرا ندادی بیرون شستوشو بدن خسیس؟
بهش گفتم: هرکاری، یه تخصص داره عمو. بهش یادآوری کردم که من ازت شکایت میکنم! چون فرشت، آبش کشیده نشده بود؛ خشک نشده بود و آبی که داشت، حسابی سنگینش کرده بود؛ پدر کمرمو درآورد و اینجوری شد که برای آقاقاضی، خیلی راحت ثابت شد که فرشه رو من برداشتهام و من هم، مجبور شدم برشگردونم.
وسط صحبتاش، یه دستی بردم توی جیبم؛ دیدم پولام نیست! دستمو بردم به طرف گوشیم؛ دیدم گوشی همراهم نیست. گفتم: ببخشید؛ بلانسبت شما؛ حاشا از محضر شما؛ قصد جسارت ندارما … حرفامو، قطع کرد؛ گفت: راحت باش بابا؛ حرفتو بزن؛ آره خوُب؛ درسته؛ جیباتونو من زدهام با اجازهاتون؛ اگه همون اولش، یه پنجهزاری تانخورده میدادی بهم، الآنه جیبات، همگی بیمه بودن تا مقصد و من هم، کاری باهاشون نداشتم و بهت خیانت هم نمیکردم.
بعدش هم، گفت: بیا بابا نخواستیم؛ بشمار درست باشه؛ بیا این هم گوشیت. هرچی که هم باشه، ناسلامتی، ما باهم همسفریم.
ازش پرسیدم: اون دوچرخه را که گذاشتیش توی جعبه، چند گرفتیش؟ گفت: چرا دروغ بگم؛ اونو، یکی از همکارام! داده؛ یه کارگاه آموزشی فشرده خصوصی تکنفره، با عنوان راهکارهای گدایی گذاشته بودم براش؛ کلاس مفیدی بود؛ اونهم، به خاطر آموزشی که دیروز بهش دادم، اون دوچرخه رو بهم داده. میگفت: دوچرخه که گفتی، یاد خاطرهای افتادم. گفتم: بگین لطفاً.
گفت: چند سال پیش، یه دوچرخهای رو از دم در محلهای بلند کردم؛ بردم خونه. آخر وقت، درو زدن؛ رفتم واکردم؛ یه آدم خوشهیکل قدبلندی با سبیلای چخماقی که تسبیح نقرهکوب گرونقیمتی هم دستش بود، گفت: ببینم جوجه، بچههای محله میگن دوچرخه پسرمو تو برداشتی؛ راست میگن؟
راستش، دیدم اوضاع خیلی خرابه، بااینکه از توهین، مسخره و تحقیرش هم، دلخور شده بودم، گفتم: آره؛ میدونی دوچرخه رو بدجایی گذاشته بودن؛ ترسیدم یه غریبهای، یه رهگذری برداره ببره؛ واسه همین هم، آوردم خونه تا جاش امن باشه؛ منتظر بودم وقتی صاحبش اومد، بهش بدم؛ من از صبح تا حالا، منتظر شما بودم.
میگفت: راستش، از تسبیحش خیلی خوشم اومده بود؛ بهنظرم، تسبیحه از دوچرخه خیلی بیشتر میارزید؛ وقتی داشت حرف میزد، تسبیحشو از دستش گرفتم و گفتم: تسبیح خوشدستیه. دقایقی دیگر، باهم حرف زدیم؛ در فرصتی مناسب، گفتم: لطفاً دم در، منتظر باشین؛ حالا که صاحب دوچرخه، به مبارکی پیدا شده، الآنه ایکیثانیه دوچرخه آقازاده گلتونو میآرم ببریدش.
درو، به روش بستم و یواشکی، طوری که صداش معلوم نشه، چفتشو انداختم و از در دیگه … آخه میدونی من خونهام دوتا در داره. آره میگفتم؛ از در دیگه، رفتم بیرون و برای کار، به یه مسافرتی رفتم.
بعد یه ماه، یه اخطاریه دریافت کردم؛ طرف، دادخواست داده بود و شکایت کرده بود؛ در دادخواست، بعد از توضیحات اولیه، نوشته بود: من دوچرخهامو نمیخوام! اونو از دم در برداشته؛ لابد کسی هم نبوده؛ اون هم وسوسه شده؛ هرکسی، ممکنه وسوسه بشه! من فقط تسبیحمو میخوام؛ اون سارق خطرناکیه؛ توی روز روشن و رودرروی خودم، درحالی که باهاش داشتم حرف میزدم و میدیدمش با این دوتا چشام، هیپنوتیزمم کرده؛ تسبیحمو بلند کرده و منو دم در کاشته و رفته.
اون مشخصات تسبیحشو هم نوشته بود در دادخواست. من هم، دوچرخه رو نگه داشتم و تسبیحو برگردوندم.
بهم گفت: چرا هی میری اونطرفتر؟ بعد، خودش توضیح داد و گفت: آره بابا میدونم؛ من، مثل شما نیستم که هر روز را بتونم دوش بگیرم؛ ادکلن 400 هزار تومنی یا یهمیلیونی بزنم و لباسای شیک بپوشم؛ تازه، شغل من اینجوری ایجاب میکنه که ژولیده باشم و کمی هم، بدبو باشم.
بهش گفتم: اگه شغلی داشته باشی، از این کارات دست میکشی؟ گفت: چرا که نه. گفت: بذار یه خاطره دیگه هم واست بگم؛ دیگه داریم میرسیم به مقصد.
گفتم: بگو. گفت: تا یادم نرفته، بیا این کاغذو بگیر؛ شماره کارت عابربانکیمه روش نوشتم؛ شما معلومه که وضع مالیت خوبه؛ هر از گاهی، یه چهل، پنجاه تومنی، به کارتم بزن؛ بیشتر هم بود، عیبی نداره؛ از آقایی خودته؛ قبلاً و پیشاپیش، از جنابعالی، کمال امتنان را دارم.
من قبلاً که کارم در تهران بود، اونجا درآمدم، خیلی خوب بود؛ تهران که میگن دریاست، واقعاً راست گفتهاند.
تهران که بودم، اسپند دود میکردم؛ میرفتم بنگاه ماشین و اونایی که ماشین میخریدن، براشون اسپند دود میکردم؛ اینجوری، پول خوبی، گیرم میاومد.
یهروز، در جنوب تهران، به یه حمومی رفتم؛ نوبتم که شد؛ رفتم تو؛ لباسامو در رختکن کندم؛ رفتم شیرای دوش آب رو باز کنم، دیدم یه انگشتر طلای گنده مردونه، از اون انگشترهای طلای گندهلاتها، کنار دوش قرار گرفته؛ خیلی خوشحال شدم؛ اونو اگه میفروختم، یهسال تأمین بودم؛ یهسال میتونستم حتی کار نکنم؛ استراحت بکنم؛ بشینم و بخورم.
داشتم برای خودم برنامه یکساله میریختم که درِ آلومینیومی حموم، خیلی محکم، کوبیده شد؛ طوری که فکر کردم شیشه بالاییش شکست و ریخت؛ اومدم رختکن؛ با ترس، پرسیدم: کیه؟ صدای نخراشیدهای در اونور در گفت: منم؛ باز کن؛ انگشترم یادم رفته؛ مونده در حموم.
ای بخشکی شانس؛ اولش، میخواستم بگم: من خبری ندارم و انگشتری وجود نداره در این حموم. درو نیمهباز، واکردم ببینم چه شکلیه اینطرف؟ کمزوره؟ پرزوره؟ چهجوریه چهارچوبش؟ درو که وا کردم، دیدم یه آدم درشتاندام چهارشانهای با سبیلایی که لبشو پوشونده، دم در وایستاده؛ چارهای نداشتم؛ گفتم: وایستا؛ الآن میآرم خدمتتون و اینجوری شد که انگشترو بهش برگردوندم.
عجب حالگیریای بود اونروز. بله میفرمودی؛ میخوای کاری بکنی واسم؟ من میدونم این کارا بده؛ ولی چیکار کنم بهنظرت؟ مجبوریه دیگه؛ باید زندگی بکنیم یا نه؟ گفتم: چیزی بلدی؟ گفت: بهجز از این دس کارا که نمونههاشو عرض کردم واستون، چیز دیگهای بلد نیستم.
گفتم: یه رفیق کارخونهداری دارم؛ اونجا میتونی کار بکنی؟ گفت: چه کاری مثلاً؟ گفتم: اونجا، قطعات ماشین و اینجور چیزا درست میکنن. گفت: میتونم نگهبان باشم یا سرایدار اونجا باشم؛ چهطوره؟ هیچکس هم نمیتونه از کارخونه، چیزی بلند کنه؛ چون من دیگه همهجوریشو دیدهام و بلدم چهطوری از کارخونه محافظت کنم.
بهش گفتم: توی اون کارخونه، ماشینآلات و قطعات گرونقیمتی ریختهاند؛ شاید قبول نکنن تو سرایدار یا نگهبان اونجا باشی. گفت: چرا توهین میکنی؟ بهم اعتماد کن داداش؛ من اگه درآمد ثابتی داشته باشم و یه امنیتی داشته باشم در شغلم، اصلاً دنبال کار خلاف نمیرم؛ اعتماد کنید؛ من از اعتماد شما، هرگز سوءاستفاده نمیکنم؛ دیگه خودم هم خسته شدهام از این کارها؛ من مرام دارم؛ من راضی نمیشم اعتبارتون زیر سؤال بره پیش دوستتون.
احساس کردم راست میگه؛ از چهرهاش فهمیدم کلکی در کارش نیست.
شمارهامو بهش دادم؛ ازش خواستم بعد از چند روز، تماس بگیره؛ شاید کارشو ردیف کردم.
دستمو گرفت ببوسه، کشیدم. چند روز بعدش، معرفی کردم بره کارخونه کارشو شروع بکنه. مدیرعامل بهم گفت: تضمین میکنین شما ایشونو؟ گفتم: بله؛ اما در دلم، کمی نگرانی داشتم.
دو هفتهای گذشت؛ با دلواپسی و با یه دلشورهای، از دوستم، از همون مدیرعامل کارخونه، سراغشو گرفتم؛ گفت: خیلی ازش راضیه؛ میگفت: یکی از افراد مورد وثوق! کارخونه، ایشونه! و شاید ارتقاء! هم بدم کارشو. میگفت: اخیراً، یه پول گندهای دادیم بهش و گفتیم ببره بده به بانک و بریزه به حساب و ما هیچ مشکلی نداریم باهاش.
دوستم ازم کلی تشکر کرد که چنین شخص محترم! و دستپاکی! رو برای چنین کاری، معرفیش کردهام.
راستش، من خودم هم تعجب کرده بودم. بعدها که دیدمش، بهش گفتم: میخوام این داستان مستند تورو بنویسم و همراه با اون عکس دونفره که انداخته بودیم در اون مسافرت، بدم در مطبوعات و سایر رسانهها، درج بشه و مردم بخونن تا یهعده بدونن و باورشون بشه که میشه اعتماد کرد؛ حتی به شما هم.
گفت: بنویس؛ من حرفی ندارم؛ اما اسممو ننویسی یهوقت. گفتم: اختصاری مینویسم بابا؛ نگران نباش؛ حرف اول اسم کوچیک و اسم فامیلیتو مینویسم؛ کسی چه میدونه؟
دلخور شد و گفت: مگه من اختلاس کردهام؟