برشی نازک و خیلی کوچک، از ماجرای کفش و لباسهای من
آدم، با لباسای کهنه، حتی در جاهای عمومی هم، راحتتره و امنیت خودش و جیبش، بیشتره؛ چون کسی رغبت نمیکنه و ریسک نمیکنه جیب چنین شخصی رو بزنه
تقریباً، از سه سال و سه، چهار ماه پیش به بعد، تصمیم گرفتم به دهها دلیل، کفش و لباس نو، نگیرم دیگه و با همون کفش و لباسهای قبلی که کمکم، داشتن کهنه هم میشدن، سرکنم؛ یه دلیلش هم این بود که میخواستم خودمو، در شرایطی قرار بدم تا اینکه وضعیت بسیاری از انسانهای همعصرم را بیشتر و بهتر درک کنم؛ همونایی که دم عیدی و در روزهای خاص و مناسبتهای خوب و خوش، برخلاف روال و رسم معمول درست یا غلط اما بسی جاافتاده، نمیتونن کفش و لباس نو بگیرند برای خودشون و خانوادهاشون.
میخواستم ببینم نگاه مردم، چهجوریه نسبت به آدم، وقتی لباس نو و مناسبی ندارند؟ آیا به کفش و لباس، اهمیت میدن یا به خود آدم و گذشتهاش و سایر داشتههایش؟ و آیا واقعاً همانطوری که سعدی علیه الرحمه در یکی از غزلهایش گفته، تن آدمی، شریف است به جان آدمیت؛ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت؟ اینجوری، میخواستم فریاد بزنم و بگم: «لباس، برای پوشش است؛ لباس، برای در امان ماندن از سرما و گرما است؛ نه برای پزدادن و تفاخر و برای بیا منو نگاه کن.»
اتفاقهای زیادی افتاد برام در این مدت و البته، برای خود من هم، درمجموع، خوب بود؛ به نظرم، ایننوع محدود کردن خود، در کنار سایر مزایایی که داشت، نوعی ریاضت و تجربه جدید، محسوب میشد برام؛ حس خوبی داشتم؛ یعنی آدم، بتونه و تواناییشو داشته باشه که کفش و لباس نو بگیره اما غلبه کنه بر خودش و بر درخواست درونی و نفس خودش و بتونه نگاههای معنادار مردم کنجکاو و بعضاً فضول رو تحمل کنه؛ اون هم نه یکی دو هفته یا یکی دو ماه، بلکه به مدت سه سال و اندی؛ اینجوری، حس خوبی به آدم دست میده و یه لذت ماندگاری هم همراهشه.
من در این مدت، تونستم با خیلی از اشخاصی که قبلاً از آدم، فراری بودن و راحت نبودند، ارتباط برقرار کنم و تونستم خیلی راحت، پای حرفشان و درددلشان بشینم؛ طوری که آنها، احساس نزدیکی و راحتی میکردن باهام. در این مدت، دیدم که مردم، چهطور با دقت تمام، دقتی که حتی بعضاً، به زندگی خودشون و خانواده خودشون هم ندارند، به سر و وضع آدم، نگاه و دقت میکنند؛ نگاهها، چند نوع بودند: بعضیها، یکلحظه، نگاه میکردند؛ فوری هم سرشونو برمیگردوندند اما بعضیها، نگاههایشان، طولانیتر میشد و متمرکز میشدند در کفش و لباس آدم؛ بهخصوص، بیشتر، به کفشهایی که پاره و سوراخند و گاهی هم، به فکر، فرو میرفتند.
در این مدت که کفش و لباسهایم، نامناسب بود، برخی از آشنایان، مهربانتر شده بودند! شاید هم ترحم میکردند اما وضع، همیشه اینگونه نبود؛ یهروز، اول صبحی، یهربع ساعت هم، مثل همیشه، زودتر از موعود، برای حضور در یه جلسهای که محل تشکیلش، استانداری اعلام شده بود، در محل، حاضر شده بودم؛ داشتم در حیاط استانداری، قدم میزدم تا زمان شروع جلسه برسه.
در اونمدت کوتاه، به میوههای مخروطی افتاده کاج در زیر درخت، نگاه میکردم و یادم میافتاد که چهطور در کودکی، کاجهای مخروطی را که برام خیلی جذابیت داشت و هنوز هم، این جذابیت، حفظ شده و ادامه دارد، جمع میکردم و جاکلیدی درست میکردم و بعضاً هم روغن جلای چوب میزدم بهشون و به عنوان یه شیء دکوری باارزش، میذاشتم در کمد شیشهای که در این حین، یکی از اعضای ارشد شورای شهر که اون هم، برای جلسه، دعوت شده بود، با بوی ادکلن تندش که از همان چندمتری هم، به مشام میرسید، با صورت و سبیلی سهتیغکرده و کرم مالیدهشده که در نور ضعیف صبحگاهی که اندکاندک، داشت از لای شاخههای کاج، میزد بیرون، مثل مرغ پرکنده کشتار روز، میدرخشید، سررسید و بدون هیچ سلامی و با کلامی خشن، ازم پرسید: «شما، دنبال چی هستید در اینجا؟» طوری که انگار یک شاهی در ایران باستان، داشت با زیردستش حرف میزد؛ من هم با اینکه میشناختمش و میدانستم برای جلسه آمده، بلافاصله، همون پرسشو از خودش کردم و گفتم: «شما خودتون، برای چه اینجا هستید؟»
این گفتار من، ظاهراً خیلی براش سنگین آمد؛ گفت: «منو نمیشناسی مگه؟ من، برای جلسه اومدهام؛ با استاندار، جلسه داریم.» گفتم: «من هم همینطور.» دوباره، از پا یعنی درواقع، از کفش تا سر، یه براندازی کرد منو و با یه حالت ناباورانه همراه با چاشنی تمسخر و طعنه، گفت: «بله!» وقتی زمان شروع جلسه رسید، ایشون، خودشو جمعوجور کرد؛ یقه ایستاده بالاپوشش را خوابوند و یه سرفه از سر غروری هم کرد و سریع، اون چند پله را رفت بالا و از در ورودی تمامباز، رفت داخل؛ جلسه که شروع شد، بنده که چند صندلی، بالاتر از ایشون نشسته بودم و مطالب خوبی رو هم که از قبل، کوتاهنویسی کرده بودم، ارائه کردم، بعد از جلسه، آمد کنارم ایستاد و چندینبار، عذرخواهی کرد از اینکه اول صبحی، نشناخته و از این تعارفات معمول و من برای چندمینبار، فهمیدم که در اینجور جاها، بعضاً لباس است که حرف اول را میزند و آدم را در ابتدا میشناساند و میقبولاند! و به قول مولوی، یک گُرُه را خود، مُعرّف جامه است؛ در قَبا گویند کو از عامه است. معلوم است که این موضوع لباس و نگاه اینچنینی، مسبوق به سابقه بوده و در اونزمان و در زمان مولوی و از خیلی وقت پیش هم، به نظر گروهی از مردم، نوع لباس، بافت و کیفیت آن، معرف اشخاص، به حساب میآمده و کسی که لباسی ساده و معمولی میپوشیده، میگفتند: «او، از عوامالناس است!».
مشکل، فقط به اینجا، ختم نمیشد؛ در بیشتر موارد، وقتی برای حضور در جلسات برونسازمانی که در ادارات و سازمانهای دیگری، تشکیل میشد، وارد آن مجموعه میشدم، نگهبان در ورودی که بعضاً، تعداشون هم بسته به اهمیت آن مجموعه، از یک نفر هم بیشتر میبود، حسابی، سینجیمم میکردند و کارت اداری و کارت شناسایی و نامه دعوت به جلسه میخواستند ازم و حتی گاهی میپرسیدند با کی، کار دارم؟ حتی یهبار هم، بازرسی بدنی کردند؛ اما من میدیدم که چهطور بقیه اعضای جلسه، با ماشین اداری و همزمان با من، از در، وارد میشن و نهتنها هیچ مدرکی هم از آنها گرفته نمیشه و پرسشی هم نمیشه، بلکه با احترام، اجازه ورود میدهند؛ خوُب، من اهل تشریفات نبودم و هنوز هم نیستم و بعضاً، ترجیح میدادم بدون ماشین اداری یا تاکسی تلفنی و با اتوبوس شهری، در محل جلسه، حاضر شم و وقتی اینجوری میخوای بری به جلسهای، معمولاً نمیشناسند یا ترجیح میدهند نشناسند! و بعضاً، مشکلات اینجوری هم پیش میآد؛ چرا که بعضیها، آدما را با لباس و ماشین و حتی با برند گوشی تلفن همراه، شناسایی میکنند! و میشناسند.
مشابه همین قضیه، یهبار هم اینجوری اتفاق افتاد که داشتم میرفتم به یه جلسه مهمی که بیشتر مسؤولان استانی هم دعوت بودن؛ وقتی رسیدم دم در ورودی جلسه، چندجفت کفش دیدم؛ فهمیدم که مکان جلسه، طوریه که باید کفشارو دربیاریم؛ کفشامو درآوردم؛ چندقدمی رفتم جلوتر که از پشت، اون آقای ایستاده دم در ورودی، صدایم زد و بعد از گفتن ببخشید، پرسید آیا دعوت شدهام؟ از کجا اومدهام؟ و چه کسی هستم؟ و من فهمیدم که کفشام، باز سوءتفاهم ایجاد کرده. بعد از اتمام جلسه هم، بدون تعارف به اینو اون و بدون بفرمابفرما گفتن که عادت اغلب ما ایرانیها هستش، سریع زدم بیرون؛ کفشامو که پوشیدم، رفتم تا کفشم بین اون کفشایی که اونجا جفت شده بودند، تابلو نشه.
در این مدت، احساس میکردم کسانی که منو از قبل، میشناختند و میدانستند توانایی خرید کفش و لباس نو را دارم اما خودم عامداً نمیخرم، بیشتر از پیش، احترام میذاشتند. به نظرم، بیشتر مردم، از کسانی که بهخصوص در این وضعیت بد اقتصادی چندینساله، دنبال تفاخر و تابلوشدن و پزدادن، آنهم با لباس هستند، متنفرند.
من، به خاطر کفش نامناسب و کهنهای که در پا داشتم، مجبور میشدم آرام، راه بروم و این آرام راهرفتن، درواقع، یک نوع، تغییر سبک رفتار، محسوب میشد که بهنظرم، خیلی هم خوب بود و باعث میشد در هر کاری و در هر قول و قراری، دقایقی را زودتر، دست به کار شم و از خونه بزنم بیرون تا دیرم نشه در سر قرارها و محل کار؛ این آرام راه رفتن، باعث آرامش و طمأنینه هم میشد؛ علاوه بر آن، دقت میکردم و در جایی که قدم برمیداشتم، نگاه میکردم تا چیز تیزی مثل شیشه یا آهن، در زمین و در زیر پام، نباشه که یهوقت، فرو بره در پام.
قبلاً، لباسهای نو و اتوشده، باعث میشد حتی برای رفتن به نمازخونه و نمازخوندن در اول وقت، در محل کار، با لباسهای اتوشده، مردد بمانم؛ با زیرشلواری هم که نمیشد در جمع همکاران، نماز خوند و این، یه صدمه بود برام؛ با خودم میگفتم: «شلوارم، اتوش از بین میره؛ رد میافته و چروک میشه.» پس، نتیجهگیری میکردم! اینکه نماز، بمونه برای خونه اما در این مدت که لباسهای کهنه و البته تمیزی، مرا همراهی میکردند، خیلی راحت بودم؛ حتی از این نظر هم.
قبلاً، وقتی به زیارتگاهی میرفتم یا به یک مسجدی میرفتم، همهاش، نگران کفشهایم بودم؛ کیه که نگران کفشهایش نباشد؟ اما با نداشتن کفش نو، من دیگر، چنین نگرانیهایی را هم نداشتم؛ حتی یکبار هم که در ورودی حرم یه امامزادهای، کفشامو درآوردم و خواستم برم تو، دیدم بهجز کفشای من، هیچ کفش دیگهای نیست اونجا و همه، کفشاشونو بردهاند تو؛ همونلحظه، یه نفر که از داخل، شاهد و ناظر بود، داد زد و گفت: «کفشاتو بیار تو؛ میبرند.» و من توجهی نکردم به حرفش؛ خوُب، اون نمیدونست که کفشای من، چه وضعیتی دارند. بعد از مدت طولانی که برگشتم، کفشهایم، حتی تکون هم نخورده بود؛ خوُب تعجبی هم نداره. در نمازخونههای فرودگاهها و ترمینالهای اتوبوس و نمازخونههای بین راهی ایستگاههای قطار هم، راحت بودم و درحالی که همه مردم، کفشانو داخل پلاستیک میذاشتند و با خودشون میبردند داخل، من در همون بیرون، درمیآوردم و میرفتم تو.
آدم، با لباسای کهنه، حتی در جاهای عمومی هم، راحتتره و امنیت خودش و جیبش، بیشتره؛ چون کسی رغبت نمیکنه و ریسک نمیکنه جیب چنین شخصی رو بزنه؛ چون میدونه و یاد گرفته که معمولاً جیب چنین اشخاصی، چیزی برای برداشتن، نداره و چون بیشتر مردم، قالبی فکر میکنند و براساس آن تفکر و تصور قالبی هم، تصمیم میگیرند، معمولاً دچار اشتباه میشن؛ یعنی به کفش و سر و وضع آدم که نگاه میکنند، با خودشون میگن: «این آدم، یه بدبختیه که حتی پولی برای خرید یه کفش ارزونقیمت هم نداره.» پس بیخیالش میشن.
یادمه قبلاً، در اتوبوس شهری، وقتی یک معلول ویلچرسواری میخواست بیاد داخل اتوبوس، رومو برمیگردوندم تا احیاناً، یهوقت، چشمش به من نیفته و از من کمکی نخواد و من هم مجبور نشم خم شم و کمکش کنم؛ چون ممکن بود شلوارم، چروک بشه اما در این مدت، خیلی از موارد مشابه بود که من خودم داوطلبانه، به استقبالش میرفتم بدون هیچ دغدغهای.
به نظرم، لباس کهنه، میتونه اخلاق و رفتار آدما رو خیلی خوب کنه؛ برعکس لباسای نو که میتونه آدما رو از انجام کارای خوب، دور کنه. یادمه قبلاً وقتی یه ماشینی، با سرعت از جلوم رد شد و بدون هیچ ملاحظهای و بدون کم کردن سرعت، آب گلآلود مانده در چالههای خیابان را پاشید روی کفشو لباسام، من چهقدر عصبی شدم؛ حتی چندتا فحش نه زیاد رکیکی هم دادم بهش اما با وجود این کفشو لباسهای کهنه، در موارد مشابه، حساسیتی نداشتم و اعصابم هم راحت بود. من متوجه شدم لباس نو، حتی میتونه باعث خشونت کلامی و نزاع خیابانی هم بشه و آدمی را از اخلاق، دور کنه.
من در این مدت، فهمیدم سرمایه انسانی، تعقل، تفکر، اخلاقمداری، هوش بالا، شایستگی و خیلی شاخصههای مهم انسانی، به کفش و لباس و سایر ظواهر، ربطی نداره و برخلاف نظر بیشتر نظریهپردازان و روانشناسان، لباس خوب و سر و وضع خوب و مرتب، نمیتونه الزاماً و همیشه، منجر به یک حس خوب و عالی و موجب اعتماد به نفس در شخص بشه یا برعکس، لباس نامناسب، نمیتونه باعث کاهش اعتماد به نفس بشه؛ چراکه کفش و لباس، جزو نیازهای سطح پایین انسانی است که برخی از ماها، اینقدر بزرگ و مهمش کردهایم.
من در این مدت، خیلی خوب فهمیدم و متوجه شدم که تحت هیچ شرایطی، دهان گشاد برخی مردم را نمیشه بست و این موضوع را که قبلاً و بارها، در طول تاریخ، بهخصوص در تاریخ ایران، به اثبات رسیده؛ تا آنجایی که ضربالمثلش هم کردهاند که در دروازه را میتوان بست ولی دهان مردم را نمیتوان بست، بار دیگر به اثبات رسانیدم؛ چون قبلاً که لباسهای نو میپوشیدم، یه تعدادی از بین همین دوستان و آشنایان، میگفتند: «خجالت نمیکشه؛ یک کارمند، اینجوری ست میکنه لباساشو؛ انگار میخواد بره مهمونی.» حتی یهبار، یکی از همکاران، درحالی که من لباسام، همگی رنگ خاکی و سربازی بود و کفش و شلوارو پیراهن و کاپشنم، به رنگ سربازی و ست بود، با طعنه گفته بود: «سرباز شدهای!» که بلافاصله، پاسخ داده بودم: «بله من سرباز شدهام؛ سرباز شدن، قطعاً بهتر از این است که سربار بشی و در سازمان خودت، تخلف کنی و جایگاهی نداشته باشی و بهناچار، منتقل بشی بیای یه اداره دیگه و سربار اینجا بشی.» ایشون با این جواب، ماهها بود که با من حرفی نزد.
بعدها هم که برعکس اون وضعیت، لباس کهنه، به تن داشتم و کفش کهنه و پاره، به پا کردم، خیلیها گفتند: «آدم مقتصدیه و خساست، به خرج میده؛ کارمند ارشد اداره هستش؛ کلی هم حقوق میگیره؛ ما خبر داریم! اما لباس پوشیدنشو هنوز بلد نیست و شلخته است همیشه و حاضر نیست لباسی برای خودش بگیره.» بعضیها هم، میگفتند: «داره مظلومنمایی میکنه و هدفی داره از این کارا و میخواد ترحّم مردم را برانگیزاند.» حرفهای زیادی به گوشم، میرسید که اگه بخوام فقط لیستش کنم، طولانی میشه.
قبلاً، وقتی روی کفشم، یه گرد و خاک مختصری میافتاد، در وسط پیادهرو هم که میبودم، خم میشدم و با انگشتم یا با دستمال کاغذی، پاکش میکردم؛ آدم، بهنوعی، دچار وسواسی میشد اما در اینمدت، راحت بودم از این سوسولبازیها و گرد و خاک نشسته در روی کفشم، طوری که میشد حتی مطلبی را هم روش نوشت و حتی خطاطی هم کرد، منو برنمیانگیخت برای خمشدن، پاککردن یا واکسزدن، هیچ اهمیتی نداشت برام.
قبلاً وقتی کسی ازم میخواست مثلاً ماشینشو هل بدم تا روشن بشه، حتی اگر آشنا هم میبود، معمولاً بهونه میآوردم و نمیرفتم کمکش و میگفتم: «عجله دارم؛ کار دارم؛ کمردرد دارم.» و از این حرفا؛ چون بارها دیده بودم که چهطور شلوارو کاپشنم، به بدنه خاکی و روغنی سواری، مالیده میشود و خاکی و روغنی میشود اما در اینمدت، هیچکدوم از اینها، مهم نبود اصلاً برام.
قبلاً، هرجایی نمیتونستم بشینم یا تکیه بدم؛ حتی در نشستن در روی صندلی پارکها هم، راحت نبودم؛ به خاطر نوک تیز میخهای کوچک بیرونزده و بعضاً تیلیشکههای روی تخته صندلی که البته این تیلیشکه هم بیبدیله و مثل خیلی از کلمات دیگر زبان ترکی آذری، معادل فارسی مناسبی نداره که درواقع، همون بریدگیهای ریز طولی تخته هستش که بعضاً، گیر میکنه به لباسها و باعث پارهشدن و نخکش شدن شلوار و لباس میشه؛ اما در اینمدت، راحت بودم و نگران لباسام نبودم؛ بعضیوقتا هم که منتظر سواری یا اتوبوسی بودم تا به شهرستان برم، یه جای مناسبی پیدا میکردم و مینشستم و فکر شلوارمو نمیکردم یا به درختی، تکیه میدادم؛ قبلاً اینجوری نبود وضعیتم و رفتارم.
من با این لباسها، میتونستم گاهی هم که هوس گرمای اصیل آتش کنار خیابون رو میکردم، در کنار کارگران، فروشندگان روی طبق و مأموران شهرداری و همه اونایی که سحرخیز بودند و بعضاً آتشی هم، راه میانداختن، بایستم و از گرمای آن، بهرهمند شم و البته، از همصحبتی با اینان؛ جماعتی که صاف و سادهاند و غل و غشی هم، در کارشان نیست. قبلاً نمیتونستم در چنین جاهایی و در کنار آتش بایستم؛ چون خوُب، ممکن بود علاوه بر بوی دود گرفتن لباسام، اخگر برخاسته از هیزم آتش، باعث سوختن و سوراخ شدن لباسام بشه.
من در این مدت سهساله، توانستم خیلی بیشتر از پیش، مردم سرزمینم را درک کنم؛ من توانستم خودم را به خیلی از مردم، مردم فقیر، نزدیک کنم و پای حرفشان بشینم؛ کاری که قبلاً، کمی دشوار بود.
یه بار که در یه جایی، جلوی یه فروشگاهی، ایستاده بودم که در کنارم، کارتن و قوطی خالی زیادی هم بود که البته من اینو بعداً متوجه شدم، یه آقای میانسال زبالهگردی، اومد جلو و دستشو برد بالا و گفت: «آهای، برنامهریزی نکن برای این کارتنها؛ اینجا، حوزه کاری منه؛ برو یه جای دیگه.» خوُب، اون تصور کرده بود من هم دارم زبالهگردی میکنم و میخوام اون کارتنها را جمع کنم و با خودم ببرم.
این کفشها و لباسها، گرچه دیگه خیلی کهنه شدهاند اما خیلی ارزشمندن برام؛ من با اینا، به خیلی از جاهای مهم و حتی مقدسی رفتهام؛ در خوشیها و ناخوشیها، همراهم و کنارم بودهاند. در سرما، با من بودهاند. با این کفشها، خاطرههای زیادی دارم؛ با این کفشها، جاهایی رفتهام و با استعانت از الله متعال، گرههایی را گشودهام که خیلیها، با کفش و لباس نو هم، قادر به رفتن به آن جاها نبودهاند و نیستند و کاری هم از دستشون برنیومده.
من متوجه شدم و این را هم فهمیدم اینکه اگر شلوار، به خاطر کهنگی، از قسمت زانو، ریشریش شده باشد و حتی زانوی آدم هم پیدا بشه – و البته من زیرشلواری میپوشیدم تا گوشت بدن که الان مد شده و بعضیها ترجیح میدن بزنه بیرون، معلوم نباشه، – خیلی بده و موجب شاید آبروریزی هم بشه! اما اگر همین شلوار را خودت، ریشریشش کرده باشی و یا به همان شکل، از البسهفروشی بگیری، میشه مد روز! و هیچ عیبی هم که نداره، بلکه تازه مد روزه و خیلی هم عالیه.
در اینمدت، صدای خیلی از دوستان و آشنایان و فک و فامیل و حتی همکاران، البته با نیات کاملاً متفاوت از همی دراومد؛ چند نفر از همکارانم، جرأت کردند صراحتاً، اظهارنظر کنند و بپرسند که چرا لباس نو نمیخرم برای خودم و چرا هیچ کفشی نمیگیرم؛ مگه چنده قیمت لباس و مگه حقوق نمیگیرم و از این حرفا.
یکی از همکارانم که میخواست اخلاق انسانی را هم رعایت کرده باشد و احیاناً، سخنش هم موجب ناراحتی نشود، موضوع را مستقیم نمیگفت اما وقتی منو میدید، میگفت: «فلان فروشگاه، کفشهای خوب و ارزونی آورده.» و خودش هم از همونجا و از همونا خریده و از این حرفا و اینجوری میخواست تشویقم کنه برای خرید کفش تا بلکه من هم، کفشی بخرم.
یهبار هم، همون همکارم، گفت: «در یه جای مناسبی، کت و شلوار میفروشند؛ جنسش هم خوبه و قسطی هم میدن برای کارمندان.» و بعدش هم گفت: «اگه میخوای برای شما هم چند نمونه بگیرم بیارم؛ پرو کنی؛ اگه پسند کردی، بگیریم.» پدرم هم در این میان، منتقد جدی و بلکه جزو معترضان اصلی و سرسختی بود که هر روز، گفته خودش را به هر نحوی که شده، حضوری یا تلفنی، تکرار میکرد؛ چندینبار، گفته بود: «پسر! مردم به کفش و سر و وضع آدم، نگاه میکنند.» یهبار هم کفش خودشو واکس زد؛ آورد داد و گفت: «فعلاً و تا وقتی کفش میخری، اینارو بپوش.» و گفت: «دوستان چوخ، دوشمن وار.» «بیش از دوستان، دشمن، وجود دارد.» اما من نپوشیدم. یهبار هم تهدیدگونه، گفت: «اگر یهبار دیگه، با این کفشها بیای خونه من، کفشارو برمیدارم پرت میکنم بیرون تا اینکه موقع رفتن، مجبور بشی با دمپایی حمام بری خونه خودت.»
اما من، گوشم بدهکار این حرفا نبود. وقتی هم در اون اواخر، بهش گفتم: «دیگه کفشو لباسای نومو میخوام بپوشم.»، گفت: «نه؛ نپوش! حیفه اینا؛ بذار باشه» بعدش هم گفت: «پس اینارو هم بده به موزه تبریز و ازشون بخواه به نام خودت، در اونجا نگهداری کنن؛ تو که در هر حال، میخوای نامت در تاریخ بمونه؛ این هم یه راهشه.»
قبلاً، سائلهای خیابانی، در شهر بدون گدا! وقتی سر و وضع نسبتاً خوبم را میدیدند، دنبالم راه میافتادند و ولکن هم نبودند؛ حتی کتابفروشهای سیار و پیاده هم که مدتی است مد شده این شیوه کتابفروشی در همین خیابانها و جایگاههای پمپبنزین که راه میافتند و کتاب میفروشند و بیشتر هم از خانمها هستند، به زور هم که شده و با حیل مختلف، حداقل، یکی دو جلد کتاب، قالب میکردند؛ کتابهایی که مطالب بیشترشون، بازاری و فلهای هستش و از اینجا و از آنجا و غیراصولی، جمعآوری شده و ارزش مطالعه هم ندارند؛ مانند همین مجموعه کتابهای راههای سریع پولدارشدن و ثروتمندشدن و از اینجور مزخرفات که هیچوقت هم برای هیچکسی، نتیجهای نداده؛ چرا که ثروت و سرمایه واقعی، خودِ خود انسان است و ثروت، باید از درون آدمی، بجوشد اما در این مدت، وقتی سائلی در خیابان و در کوچه و بازار منو میدید، اصلاً درخواستی نمیکرد و راحت بودم از این جهت و از این مزاحمتهای قبلی مکرر؛ حتی اونایی که در مسیر، آدامس و خودکار و بیسکویت و چیزهایی که لازمت هم نیست، میفروختن و با سماجت تمام، جنس میدادن، دور من را برای همیشه، خط کشیدهاند.
در اینمدت، مشکلات و مسائلی هم پیش آمد؛ مواردی که البته هیجان هم، به دنبال داشت؛ بهخصوص در شهر و استانی که هیچچیز جالب و هیجانانگیزی، به جز مسابقات فوتبال که آنهم معمولاً با حاشیههایی همراه میشود و بهجز چندتا دستگاه ناایمن برای کودکان و نوجوانان در شهربازیِ چند پارک معدود برای تخلیه هیجانات، وجود ندارد؛ در اینمدت، جمعاً به تعداد سه بار، منو در نقاط مختلف شهر، گرفتند و با ظن به اعتیاد و معتاد بودنم، وادار کردن باهاشون برم تا آزمایش بدم تا اینکه مجبور شدم در دو بارش، مدارکی رو نشونشون بدم یا با تماس تلفنی، براشون معلوم بشه که بنده پاکم! و علاوه بر آن، خودم هم یکی از اعضای عوامل پیشگیری از مواد مخدر و فعال در عرصه آسیبهای اجتماعی هستم.
در اولینبار، داشتم از یکی از جلسات مربوط به پیشگیری از مواد مخدر، خارج میشدم که یه سرباز از این آشخورا، از پشت، دو، سه بار، به کتفم زد و گفت: «سرهنگ، کارِت داره.» برگشتم گفتم: «کدوم سرهنگ؟» با دستش، اشاره کرد و نشونم داد تا برم پیشش؛ اونطرف، یه ماشین شاسیبلندی، وایستاده بود که روش، نوشته شده بود: «مبارزه با مواد مخدر». یه سربازی، پشت فرمون نشسته بود؛ یه مأمور درجهداری هم، به صورت ایستاده، تکیه زده بود به ماشین. رفتم جلو گفتم: «سلامعلیکم؛ وقت، بهخیر؛ بفرمایین.» بدون مقدمه و بدون پاسخ سلام، پرسید: «چی مصرف میکنی؟» گفتم: «هیچچی.» گفت: «چی میکشی؟» گفتم: «این حرفا چیه؟! من خودم، دغدغه این کارارو دارم؛ من الآن، دارم از جلسه مبارزه با مواد مخدر خارج میشم؛ رئیس شما و رئیس کل دادگستری استان و سایر مسؤولان ارشد استان هم، بودن توی جلسه؛ در چنین جلساتی، هیچوقت، چنین مصوبهای نبوده که اینجوری عمل بشه و با شهروندان حتی مشکوک به مصرف مواد مخدر و حتی معتادان هم، اینجوری برخورد بشه.»
خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: «توهم داری تو؛ احتمالاً، مصرفت، حشیشه؛ درسته؟ شاید هم قرص روانگردان میندازی بالا؛ برو بشین توی ماشین؛ باید آزمایش بشی.» گفتم: «بابا چی داری میگی؟ من اداره دارم؛ عجله دارم؛ کار دارم؛ بیکار نیستم که با شما بیام آزمایش بشم.» گفت: «ساکت باش؛ تو، همه نشانههای اعتیادرو داری؛ از سر و وضعت، کاملاً معلومه که معتادی.» خوُب، من موهام همیشه پریشونه و ریش هم که دارم؛ ناخنهایم، اونروز، بلند بودن؛ ناخنهایم، خیلی زود، بلند میشن و بعضاً، فرصت نمیکنم بهموقع بگیرم و اندام لاغری هم دارم؛ اینا، همهاش یه طرف، کفش و لباسهای کهنه و پاره هم، یکطرف. شاید به خاطر همه اینها بود که اون وضعیت، برام پیش اومد.
بهش گفتم: «نشانههای عمومی و ظاهری اعتیادرو داشتن، الزاماً به معنای معتادبودن شخص نیست؛ اینو در جلسه هم گفتهایم و شما، اشتباه عمل میکنید.» من گوشیمو درآوردم؛ میخواستم با یکی از مسؤولان که در دقایقی پیش از اون، در جلسه حضور داشتن، تماس بگیرم و بگم این کارا چیه و بگم که جلوی در، دردسر درست کردهاند برام که اون مأمور، گفت: «ببین؛ اینور، اونور زنگ نزن؛ ایندفعه رو برو ولی دفعه بعد، اینجاها پیدات بشه، حتماً با خودمون میبریم.» گفتم: «نه من میخوام این قضیه، روشن بشه.» گفت: «بیا؛ حالا شما ولکن نیستی.» بهنظرم، یه چیزهایی فهمیده بود با اون هوش پایینش؛ چون بهم گفت: «آقا بفرمایید؛ اشتباه شده؛ شما ببخشید!» من از این نوع برخورد غیرمؤدبانه و شیوه گفتوگو و اطمینان کامل ایشان! به اعتیاد طرف مقابل که من باشم، ناراحت و دلخور شدم و هنوز هم، از اون مأمور، به خاطر سلیقهای عملکردنش، طرز فکر و نحوه برخوردش، متنفرم؛ تا آنجایی که وقتی یادم میافته، افسوس میخورم که ای کاش، اونروز، با دستام خفهاش میکردم یا به خاطر همین رفتار تحقیرآمیز و زیر پا گذاشتن مقررات و مصوبات جلسات و نقض حقوق شهروندی و نقض قانون و خودسرانه عملکردنش، یه چک محکمی، زیر گوشش مینواختم.
در دومینبار که گرفتنم، هیچ مدرکی، نشونشون ندام؛ اونروز، تقریباً بیکار بودم و تراکم کاری چندانی هم نداشتم و کوک بودم و دنبال سرگرمی و هیجان بودم؛ خواستم ببینم آخر این ماجرا چیه و به کجا ختم میشه و چهطور رفتار میکنن همکاران! محترم با کسانی که مظنون به اعتیاد هستند. اونروز، در خیابان، در یه جای پرترددی که پیاده بودم، دوتا سرباز، با ادبیاتی سخیف و طوری که انگار از ابتدا هم میدانند و برایشان کاملاً محرز شده بنده معتاد هستم، منو بردند به یکی از کلانتریهای نزدیک اون خیابانی که اونجا بهم مظنون شده بودن. در اون کلانتری، یه اتاق مستطیلی کوچکی هم با یه پنجره خیلی کوچک رو به سالن، بود؛ ظاهراً، معتادها را موقتاً آنجا، نگه میداشتند و بعد از تکمیل یه فرمی، شامل: مشخصات و نام و نام خانوادگی و اینکه کجا و توسط کدوم کلانتری معرفی شده و چندمین بارشه و پس از تکمیل و پاسخ کامل به این پرسشها، تحتالحفظ، برای آزمایش میفرستادند.
اونجا، یه مرد معتادی بود؛ ظاهراً آدم دلرحمی هم بود اما معلوم بود چندمین بارشه میگیرنش؛ دندانی در دهان نداشت؛ رنگش، پریده بود و اندکی هم به زردی میگرایید؛ یک خالکوبی هم در روی دستش بود با این متن: «چهقدر دیر فهمیدم رفیقم، همان دشمنم بوده.» بهش گفتم: «من معتاد نیستم.» خندید و گفت: «بله، بله؛ متوجهم! همه اولش، اینو میگن داداش.» بعدش، منو دلداری داد! گفت: «بابا خودتو ناراحت نکن؛ کاری نداره که؛ یه آزمایش کوچولو میگیرند؛ اگه منفی بودی، ولت میکنن؛ یه تاکسی میگیری؛ مستقیم، میری خونهات پیش زن و بچهات؛ اگر هم بچهمثبت! بودی، میری کمپ؛ اونجا هم بهت میرسند. همین مرکز ماده 16 ، خیلی هم امکانات داره؛ تلویزیون بزرگ داره؛ از این صفحهتختها؛ بچهها هم که بیشترشون، اونجا هستند و حوصلهات سرنمیره؛ غذا میدن؛ سوپ داغ میدن.» بعدش، گفت: «منو نگاه نکن؛ تو حالاحالاها جوونی؛ هنوز اراده داری و میتونی ترک کنی.» بعد، پرسید: «راستی چی میزنی؟» با این حرفا، دیگه داشت کاسه صبرم، لبریز میشد؛ اون آقا، کمکم داشت روی اعصابم، راه میرفت که داد زدم و به سرباز گفتم: «میخوام رئیس کلانتری رو ببینم و باهاش صحبت کنم.» سرباز گفت: «بشین بینیم بابا؛ حرف نزن؛ خیال، برت نداره؛ حشیش کشیدهای؛ توهم کردهای.» گفتم: «گوشیمو بده؛ میخوام یه جایی زنگ بزنم؛ کار واجبی دارم؛ تا اینجا بسه دیگه؛ من آزمایش نمیرم.» گفت: «حرف نزن! چهقدر حرف میزنی تو.» و من دیدم برخورد مناسب! اینها یعنی بعضی از این همکاران را با معتادجماعتی که هنوز اعتیادشان هم معلوم نشده.
در، نیمهباز بود؛ سرباز که کمی دورتر شد و رفت به ته سالن، یواشکی، از اتاق خارج شدم؛ خودمو، به اتاق رئیس کلانتری رساندم؛ از قبل، میشناختمش؛ رفتم تو؛ سرباز که در آخرین لحظات، متوجه ترک من از اتاق شده بود، از پشت، صدایم میزد؛ داد میزد: «آهای کجا میری تو؟» سرباز، تا اتاق رئیس، دنبالم آمد؛ قبل از سرباز هم، اون معتاد، پشت سرم، داد میزد که: «فرار نکن؛ عاقبت نداره؛ اذیتت میکنن.» شاید هم صدای اون معتاد بوده که سرباز را هم متوجه من کرده بود. اون فکر میکرد من دارم فرار میکنم. وقتی وارد اتاق شدم، رئیس کلانتری، بلند شد؛ خوش و بش کرد و گفت: «چه عجب از این ورا؟» سرباز که نفسزنان وارد اتاق شده بود، رئیس کلانتری، بهش گفت: «برو بیرون و درو ببند.» سرباز گفت: «آخه این آقا …» گفت: «گفتم برو بیرون و درو ببند.» سرباز، با کوبیدن محکم پاها به همدیگه، یه احترامی گذاشت؛ طوری که صداش در سالن هم، پیچید؛ آنگاه با چشمانی درانیدهشده و چهرهای متعجب، رفت بیرون؛ شک ندارم که پشت در؛ گوش وایستاده بود تا ببینه چه خبره؟ رئیس گفت: «موضوع چیه؟ چیزی شده؟» وقتی موضوع را به رئیس توضیح دادم، گفت: «کارتتو نشون میدادی خوُب؛ عجب حوصلهای داری شما بابا؛ بیکاری مگه؟ حتماً باز داری تحقیق میدانی میکنی و پروپوزالی چیزی تکمیل میکنی یا اینکه میخوای از ما گزارش مستند تهیه کنی و دردسر درست کنی واسمون.»
گفتم: «نه بابا؛ این حرفا نیست؛ چه گزارشی! همینجوری خواستم اوضاع را از نزدیک، مشاهده کنم.» بعد یه ده دقیقهای حرف زدن و بعد از خداحافظی و اینکه باز هم تشریف بیارید! یه برگهای را که نام و نام خانوادگی منو نوشته بود همراه با این متن که منو بررسی کرده خودش! و من، هیچ مشکل اعتیادی ندارم و میتونم برم بیرون، داد بهم و گفت برگه رو به اون درجهدار پایینی بدم. رفتم پایین و برگه رو که دادم، سرباز با دستور درجهدار، گوشیمو تحویل داد. درجهدار، زیر لب، گفت: «معلوم نیست اینجا، چه خبره!» وقتی داشتم از در خارج میشدم، اون معتاد که با حسرت تمام، نگاهم میکرد، گفت: «بله دیگه؛ مملکت از سر تا اون تهش، شده پارتیبازی؛ بیا؛ این نمونهاشه؛ این آقارو بدون هیچ آزمایشی، همینجوری ول کردن رفت؛ آشنای رئیس کلانتری دراومد؛ آزادش کردن رفت.» بعدش هم خطاب به من، گفت: «بابا بامرام حداقل، یه خداحافظی میکردی؛ بعد، میرفتی.» من در اینمدت، دیدم و از نزدیک و با تمام وجودم، حس کردم که خیلی از برخوردها، در خیلی از موارد، خوب و انسانی و اخلاقی نیست.
من فهمیدم که لباس بد و نامناسب، بهخصوص اگر همراه با ناخنهای بلندی هم بوده باشد که احیاناً فرصت گرفتنشونو به خاطر مشغله زیاد کاری، نداشتهای و اتفاقاً همراه باشه با یه سر موفرفری شانهنکرده و یه ریش نامنظم، میتونه آدمو حتی تا کلانتری و حتی در صورت اشتباهشدن و جابهجا شدن آزمایشها و نتایجشون، تا کمپ ترک اعتیاد و مرکز موضوع ماده 16 هم بکشونه.
در این سالها و بهخصوص در اون اواخر که کفشام دیگه وضعیت بدی داشتن، وقتی باران و برف میاومد و گاهی، آب تمیز و گاهی هم آب گلآلود، حسابی رخنه میکرد داخل کفشم؛ اینجوری، جورابهایم، خیس و گلی میشدند و من تازه، درک میکردم وضعیت خیلیها را. البته خاطره خوشی هم در ذهنم تداعی میشد؛ با این آبرفتن توی کفشام، یاد مرز مهران میافتادم. نهم آبانماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت هجری شمسی و ساعت، دقیقاً هشت و نیم صبح بود که پس از تقریباً یازده ساعت حرکت، در نقطه صفر مرزی، قرار گرفته بودیم؛ بارون، بهشدت، میبارید و هرلحظه، شدیدتر هم میشد؛ اهالی اونجا، میگفتن تا حالا چنین بارونی، اونهم توی اون فصل و توی اون ماه، نیومده بوده. آب بارون، اونقده زیاد شده بود که جوی آب داخل محوطه، سرریز شده بود و کفاف اون همه آبو نمیکرد؛ واسه همون هم، کفشامون که داخل آب مونده بود، آبو به خودش کشیده بود؛ اونایی که کفششون چرمی بود، پاهاشون، حسابی رنگ واکس کفشو به خودش گرفته بود؛ ما اینو وقتی داشتیم وضو میگرفتیم، متوجه شدیم و من وقتی کفشام خیس میشن، سریع یاد اون لحظات میافتم که برام خیلی خوشآینده.
کفشهایم که سوراخ بود، بهخصوص قسمت پاشنهاش که سوراخش، بیشتر و گشادتر بود، به همین جهت، جورابهایی را که پام میکردم، معمولاً از قسمت پاشنه، ساییده میشدند و سوراخ بزرگی ایجاد میشد که در زمان رفتن به برخی از جاها که لازم بود به درآوردن کفشها، مانند مساجد که ناگزیر باید کفشامو درمیآوردم، دچار مشکل و در اوایل، دچار کمی خجالت میشدم و با خودم، میگفتم: «ای کاش، پاره بودن و سوراخ بودن جوراب هم، مثل پارهبودن و سوراخبودن برخی لباسها و شلوارهای امروزی، مد میشد تا عادی جلوه میداد و کسی هم ایرادی نمیگرفت.» پاهایم، در بیشتر مواقع، بهخصوص در زمانی که وضعیت بارانی هم میشد، گل و خاک همراه با آب باران، میرفت داخل کفش و اینجوری، پاشنهام، گلی میشد و گاهی هم رنگ واکس کفشو به خودش میگرفت که مجبور میشدم در بدو ورود به منزل و قبل از انجام هرکاری، پاهایم را با آب و صابون بشویم.
بعضاً هم پاهایم، از ناحیه پاشنه، ترک میخورد و لای پوست پاهایم، تیره میشد و دوباره باید از پماد ویتامین آ + د استفاده میکردم. من تازه میفهمیدم کارگری، یعنی چه و چهقدر سخته و فهمیدم اینکه ترک خوردن پاهایی که قبل از آن، بارها دیده بودم در طبقه فقیر و متوسط در استخرهای شنا یا وقتی که با پای بدون جوراب، به سجده میرفتند در مساجد یا اماکن زیارتی، به چه دلیلی، بوده است.
من با این وضعی که کفشهایم داشتند و کَفِش ساییده شده بود، با پوست و گیرندههای حسی پاهام، کف زمین را به خوبی، احساس میکردم. وقتی در پیادهرو میدیدم برخی از مغازهها، جلوی مغازهاشون آب پاشیدهاند یا اینکه دارن آب میپاشند، از اونجا رد نمیشدم؛ من دقت میکردم تا از جایی نروم که یهوقت، خردهشیشه داره و دقتم، بیشتر شده بود.
طی اون سالهای اخیر، چندینبار، در زمستان، وضعیت خیلی سردی رو تجربه کرده بودم و پاهایم، تا مرز یخزدگی هم پیش رفته بودند؛ در آنجایی که منتظر ماشین بین راهی بودم تا به شهرستان بروم و هیچ ماشینی هم نبود و ساعتی را در زیر دمای صفردرجه و جلوی وزش باد، منتظر ماندهام تا اینکه سرانجام، ماشینی پیدا شده و منو سوار کرده.
این احساس بیلباس و بیکفش نو بودن در این مدت، باعث شد تا من بیشتر، فکر کنم و بیشتر، بفهمم و حال مردم را بیشتر و بهتر، درک کنم؛ تا اینکه یهبار هم، برای دختران یه مدرسه دورافتادهای، آنهم در یه استان دیگهای، با هماهنگی خانممدیر اون مدرسه، هزینه خرید کاپشن، واریز کردم و این، درحالی بود که کاپشن خودم، کهنهتر شده بود؛ زیپش هم از کار افتاده بود و من مجبور بودم در اونوقتایی که هوای بیرون، سردتر میشد، لای سمت چپی کاپشن رو روی لای سمت راستی بذارم و هنگام راهرفتن، با دست چپم، نگهشون بدارم.
تا مدتها، برای خودم، کفش و لباسی نخریدم؛ چهقدر لذت داشت این کار برای آن مدرسه؛ خیلی کیف کردم از این اقدام و هنوز هم لذت آن را احساس میکنم وقتی یادم میافتد و خوشا به حال آنانی که بارها از این کارها، میکنن؛ آنهم در حجم بسیار بالا.
یهروز که دیگه وضع کفشام خیلی خراب شده بود و حتی شکل راهرفتنم هم، اندکی تغییر کرده بود؛ طوری که هنگام راهرفتن، ناگزیر، بر پای چپم، فشار میآوردم و حالت لنگانی هم داشتم؛ چون لنگهکفش سمت چپی، نسبت به لنگه سمت راستی، وضعش بهتر بود، بهناچار، رفتم به یه تعمیراتی کفش که از قبل، میشناختمش؛ قبلاً، معتاد بود؛ جزو پاکشدگان شده بود و مدتی بود کفاشی واکرده بود و به تعمیرات، میپرداخت؛ یه نفر از دوستاش هم داخل مغازه بود؛ یه جفت، دمپایی پلاستیکی گذاشت جلوم؛ گفت: «اینارو بپوش؛ کفشاتو بده.» کفشامو، درآوردم؛ جورابهای لنگه به لنگه، با رنگهای تیره و روشن، اونهم با پاشنه سوراخ بزرگ، سریع نظرشو جلب کرد؛ فکر کنم دلش، به حالم سوخت؛ اینو از دریافت دستمزد خیلی کم آخر کارش، موقعی که کفشامو تحویل داد، فهمیدم. کفشارو که دادم، یه نگاهی به کفشا انداخت و گفت: «آقا، تعمیرکردن این کفشا، خیلی تخصص میخواد؛ بله، تخصص میخواد.» راستش، هم خندهام گرفت به اون طرز گفتارش و هم اینکه، کمی هم خجالتزده شدم؛ بهخصوص که دوستش هم اونجا بود و دقیقاً، حس کردم و درک کردم حال کسانی را که نه سه، چهار سال، بلکه سراسر عمرشون، چنین وضعیتی را داشتهاند و بارها، چنین وضعیتی رو تجربه کردهاند. مشغول کار که شد، یه مطلبی گفت و من، تعجب کردم؛ اون، گفت: «کفشای شما هم که داداش، همیشه، از طرف پایین و پاشنه و از طرف بالا و انگشت شست، سوراخ میشه.» و این، درحالی بود که من، تازه، اولینبارم بود که به وی، مراجعه میکردم؛ نمیدونم و نفهمیدم علت این حرفش چی بوده! هنوز هم نمیتونم تحلیل کنم این جملات را؛ شاید هم میخواسته یه صحبتی کرده باشه یا مرحمی باشه برای دردم و بگه عادیه این وضعیت؛ نمیدونم.
من در این مدت، پیش اونایی که منو از قبل میشناختن، از احترامم کاسته نشد هیچ، بلکه حتی در اغلب موارد، احترامم، بیشتر هم شد و کفش و لباسای کهنهام، باعث نشد اونا، بیاحترامی کنن بهم یا بیتوجهی یا حتی کمتوجهی کنن.
من متوجه شدم برای اینکه بتونی مردم عادی را درک کنی، باید عیناً مثل اونا باشی و در موقعیت اونا قرار بگیری و الا از دور دیدن و شنیدن و خواندن مطالبی در مطبوعات و کتابها و فیلمها، حتی فیلمهای مستند، نمیتونه به اندازه قرارگرفتن خود شخص در اون موقعیت، تأثیرگذار باشه؛ یعنی باید گرسنه باشی تا بتونی درک کنی گرسنهها را و شرایط آنها را؛ باید بیلباس باشی؛ بدون کفش باشی؛ بدون خانه باشی و یهبار، شب سرد پاییزی را در روی کارتن و در پارک خوابیده باشی تا بتونی کارتنخوابهارو درک کنی؛ باید بیماشین باشی تا حال در راهماندهها را بدانی و بفهمی؛ حال آنهایی را که هر روز، 45 دقیقه تا یک ساعت و حتی بیشتر هم در زیر بارش برف و در دمای 20 درجه زیر صفر، منتظر ماشین میمانند تا به شهری دیگر یا به مرکز استانشان بروند؛ آنهم برای کارگری؛ برای یک کار جزئی در یه شرکتی یا کارخانهای. باید بیمار باشی و دارو گیرت نیاد و وقتی هم پیدا میکنی، پولی نداشته باشی بپردازی تا اینکه حال بیماران درمانده را بفهمی و الا خواندن داستان و خواندن سرگذشت آنها، نمیتونه کاری بکنه و اون حس رو بده به شما که بتونید این طبقه محروم رو کاملاً درک کنید.
در اینمدت، یهبار هم، یکی همکاران که معلوم بود خیلی هم دلش به حالم سوخته بوده، یه پیراهن مردانه، البته نه از جنس مرغوبی را برام آورده بود و من هم البته رد نکردم دستش را و قبول کردم و یکی، دوبار هم به خاطرش، پوشیدم تا ببینه تا اینجوری، اخلاق را هم رعایت کرده باشم؛ البته، همین همکارم، قبلاً و بارها، برایم یادآوری کرده بود که به خودم برسم و از این حرفا.
در اینمدت، خیلی از آشنایان، درسنخونده و دانشگاهنرفته، روانشناس هم شده بودند! به گوشم میرسید گاهی برخی از آنها که اظهارنظرهای کارشناسی و پزشکی دقیقی! هم میکنند و اعلام قطعی میکنند اینکه من افسرده شدهام و دچار اختلال روانی شدهام؛ یعنی چیزی که روانشناسان، بعد از چندین جلسه گفتوگو با بیمار، با تردید به آن میرسند و برای اطمینان بیشتر، چهبسا به همکاران دیگری هم ارجاع میدهند بیمار را، اینان رأساً و دفعتاً و خیلی سریع، به آن نتیجه رسیده بودند؛ حتی یکی از فامیلهای نزدیکم، گفته بود: «کتاب، زیاد خونده؛ قاطی کرده.»
من در اینمدت، چیزایی را متوجه شدم که قبلاً شاید دقت و توجه بیشتری، نکرده بودم؛ من، متوجه شدم کسانی که از اصالت برخوردارند، کسانی که عاقلترند و به بلوغ فکری و اجتماعی رسیدهاند، کسانی که از بیشتر شاخصههای انسانی برخوردارند، لباس و ظاهر، براشون چندان اهمیتی نداره و برعکس، کسانی هم بودند که سادهانگارانه، تنها در همان ظاهر طرف مقابل میماندند و قضاوت و رفتارشون هم، از روی ظاهر و براساس ظاهر بود.
من فهمیدم افرادی از جامعه که در فقر، زندگی میکنند یا به هر دلیلی، در حاشیه شهر و در مناطق کمبرخوردار زندگی میکنند، هر چهقدر هم که تلاشگر بوده باشند – و اصولاً باید و انتظار میرود به خاطر این تلاششون، احترامی دریافت کنند، – در بیشتر مواقع، از طرف جامعه، بهنوعی، با طرد و بیاحترامی مواجه میشوند؛ آنهم فقط به خاطر نداشتن لباس و ظاهر درست و حسابی.
من فهمیدم و متوجه شدم ما در جامعهامون، با انبوهی از پیشقضاوتها و افکار قالبی مواجه هستیم و در همان چند ثانیه اول، بیشتر مردم، از ظاهر آدما، قضاوت میکنن و فوری هم، نتیجهگیری میکنن.
من متوجه شدم بعضیها، چنین فکر میکنند که اگر یک فردی، کفش و لباس گرانقیمتی بر تن دارد، حتماً که او الزاماً، پول بیشتری به دست آورده و پول بیشتری هم داشته تا تونسته همچنین لباس و کفشی بپوشه؛ پس حتماً هم که از لیاقت، توانایی، صلاحیت و شایستگی بالاتری هم، برای کارکردن، استخدام، جذب و … برخوردار بوده است! و بدینترتیب، حقش بوده تا لباس خوب بپوشه.
من متوجه این نکته هم شدم که در نظر آدمایی که رفتار رسمی و لباس مجلسی دارن، آنکسانی که لباسای کهنه میپوشن، ممکنه پیشاپیش، محکوم به رفتار و سبک زندگی دیوانهواری بشن؛ درحالی که تشخیص اینکه چه آدمی و چهگونه آدمی، پشت اون لباسها هستش، غیرممکنه.
من این را هم یاد گرفتم که اشخاصی که همهاش، به دنبال تأیید دیگران هستند و دچار عارضه وسواسگونه «دیگران مهم» شدهاند، معمولاً لباسهای مارکدار، برنددار و گرانقیمتی بر تن میکنند تا حتماً، مورد پذیرش واقع شوند!
من فهمیدم اشخاصی با شخصیت ثابت، استوار و مستقل، معمولاً استایل کفش و لباس پوشیدن خاصی برای خودشون دارند؛ حتی ممکنه آن لباسها، کهنه و پاره باشند.
من بعد از اون دوره تقریباً بلندمدت و کسب تجربههای جدید، خواستم همون روزا و در دمدمای سال جدید، کفش و لباسهای کهنه رو بذارم کنار و کفش و لباسهای نویی رو که از قبل، خریده بودم، بپوشم؛ نه اینکه از اونا خسته شده باشم؛ نه؛ تازه، افسوس هم خوردم اما چون چیزهایی که قرار بود، ببینم و کشف کنم، تا حدودی دیدم و فهمیدم و درک کردم و به خاطر احترام به پدرم و به خاطر احترام به توصیه خیلیها، اون کفش و لباسامو دیگه گذاشتم کنار اما ننداختم کنار؛ اونا برام خیلی ارزشمندن؛ با اونا، تجربیات خوبی داشتهام. وقتی میخواستم کفش و لباسهای نوی از خیلی وقت پیش خریداریشدهام را بپوشم، میخواستم کفشو لباسهای کهنهامو هم، داشته باشم یا حداقل، یه قسمتیشونو به عنوان نمونه، ببُرم؛ کلاژ درست کنم باهاشون و قاب کنم؛ بزنم به دیوار؛ میخواستم همیشه جلوی چشمام باشن. این کفش و لباسهای کهنه، مدت بیش از سه سال بود که رفتار متقابل من و مردم رو نشون دادن و درواقع، برش و جزئی از یه دوره زندگی من محسوب میشدن.
من در اون مدت، نتیجه گرفتم که اگر نگاهها و توجهها، فقط به کفش و لباس باشه و دغدغه آدم، خلاصه بشه در همین ظواهر و کفش و لباس، آدم از خیلی چیزای مهم میمونه. اگر آدمی حواسش فقط به برق کفشاش و به اتوی شلوارش باشه، حسابی باخته کل بازی را و شده یه بازنده واقعی و دائمی. کسی که نگاهش، به پایین و به کفشاش باشه و همهاش، نگران برق کفشهایش باشد، دیگه نمیتونه نگاهش رو به بالا باشد؛ دیگه نمیتونه نگاهش به آسمون باشد؛ دیگه نمیتونه سرشو بلند کنه و ماه و ستارههارو ببینه.
راه آسمان، بسته شده؛
پرنده کوچک راه شیری، دیگر، به ما سر نمیزند؛
شاید هم سر میزند؛
اما لاک، پنجرهای ندارد.
میدانی؟ ستارهها هم، ستارههایی دارند.
و ماه هم جفتی.
میدانم که نمیدانی؛
زیرا، تو همیشه، نگاهت، به برق کفشهایت بوده.
قاصدکی گفت: روزی که خورشید را جفت در آسمان بینی، خورشید خواهد مرد.
تو هراسی نداشته باش؛
نوری خواهد تابید؛
فرزند خورشید، زمین را ارغوانی خواهد کرد.