داستانک

دستمال یقه

ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبه‌راه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اون‌روز هم، به‌خیر گذشت.

خلاصه نوشته
  • ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبه‌راه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اون‌روز هم، به‌خیر گذشت.

می­‌گفت: اون‌موقع‌­ها، روال بود؛ باید یقه لباسمون، یه دستمالی، یه قطعه پارچه سفیدی، دوخته می­‌شد.

در مدرسه، هر روز ناظم مدرسه، نگاه می‌­کرد تا کسی یه‌وقت، خارج از این متحدالشکلی! نباشد که به‌نظر می‌رسد، بیشتر به خاطر چرکی نشدن یقه لباس بالایی و جلوگیری از شست‌وشوی‌های زودزود بود.

اون‌روز، لباس من، یقه‌­اش دستمال نداشت؛ یادم نیست؛ نمی‌دونـم شایـد هم، از خونـه شسته بودن و هنوز خشک نشده بوده تا همراهم باشه.

ناظـم، با اون ترکـه در دستش، داشت کم‌کـم به صف ما نزدیـک و نزدیـک‌تر می‌­شـد؛ من مضطرب بودم اما فکـری به ذهنم رسیده بود؛ خیلی سریع، قسمتی از زیرپیراهنم را که سفید هم بود، بیرون کشیدم و با دندانم پاره­‌اش کردم! و به یقه لباسم، گذاشتم.

ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبه‌راه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اون‌روز هم، به‌خیر گذشت.

رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم

گرد آورنده
YADAVARI
منبع
Comparative Education
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن

KUBET