داستانک

فراموشی

با خودم می‌گفتم: چه‌قدر بی‌تفاوت است این آقا و هیچ حرفی راجع به این خریدی که برایش کرده‌ام، نمی‌زند!

خلاصه نوشته
  • روز آخر شده بود اما هنوز حرفی از پولش به میان نیامده بود؛ البته برایم زیاد اهمیتی نداشت پولش اما با خودم می‌گفتم: چه‌قدر این آقا، بی‌تفاوت است و حرفی راجع به این خریدی که برایش کرده‌ام، نمی‌زند!

در کربلاء، یکی از همسفرانم که سنی ازش گذشته بود، ازم خواست برایش، یک توپ پارچه مشکی اعلاء بگیرم؛ می‌گفت: می‌خواد برگشتنی، کادو بده به فامیلاش؛ من هم پذیرفتم و براش گرفتم.

روز آخر شده بود اما هنوز حرفی از پولش به میان نیامده بود؛ البته برایم زیاد اهمیتی نداشت پولش اما با خودم می‌گفتم: چه‌قدر بی‌تفاوت است این آقا و هیچ حرفی راجع به این خریدی که برایش کرده‌ام، نمی‌زند! روز آخر، یکی دیگر از همسفران که از قرار معلوم، وی را می‌شناخت، در راهرو که منو دید، بهم گفت: این فلانی، بدهی نداره که به شما؟ گفتم: چه‌طور مگه؟ گفت: آخه ایشون، کمی فراموشی داره؛ گفتم شاید مثلاً براش چیزی خریده باشی و حساب و کتابی داشته باشید باهم و یادش رفته باشه و نداده باشه؛ واسه همین می‌گم.

گفتم: چرا اتفاقاً یه توپ پارچه گرفته‌ام واسش و هنوز پولشو نداده اما مهم نیست. گفت: یادآوری می‌کنم بهش. گفتم: اگه خواستی بگی، طوری نگی که ناراحت بشن یه‌وقت. گفت: نه بابا، بچه که نیستم.

همون روز آخر، ایشون رو در همکف هتل دیدم که در جمع‌آوری وسایل‌های اون همسفرمون داره کمک می‌کنه بهش؛ وقتی پارچه رو برمی‌داشت تا جابه‌جا کنه، گفت: کربلایی این پارچه چه‌قدر خوبه؛ از کجا گرفتی؟ چند گرفتی؟ که در این‌لحظه، اون‌آقا بدون هیچ پاسخی و خیلی مضطرب، این‌طرف و اون‌طرف رو نگاه کرد؛ ظاهراً یادش اومده بود و دنبال من بود؛ منو که دید، سریع دوید به طرفم و گفت: ببخشید؛ من اصلاً یادم نبود؛ پول اون پارچه‌ای که برام گرفته بودی، مونده است و این‌جوری شد که حساب کرد و کلی هم، عذرخواهی کرد ازم.

رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم

گرد آورنده
Comparative Education
منبع
YADAVARI
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن

KUBET