داستان حلیم خریدن من
از مغازه، دور شدم؛ قدمهایم را هرلحظه، بلندتر میکردم تا اینکه دور و دورتر شدم و از پل عابرپیاده رفتم اونور خیابان و درواقع، فرار کردم از دستش و از ناشفافی و ناپاکیش و خلاص.
- ناخناشو که نگاه کردم، دیدم زیر ناخناش، سیاهه و حسابی کثیفه. چشمم، به گردنش افتاد؛ دیدم خالکوبی کرده. وقتی به پاش نگاه کردم، دیدم جوراب نداره و دمپایی پوشیده با ناخنهای بلند. جلوی دهنش هم که از همون اول، ماسک نزده بود؛ من دیگه هیچ تمایلی به خوردن چنین حلیمی نداشتم.
خیلی وقتی بود که به خاطر وضعیت پیشآمده کرونایی، حلیم نگرفته بودم. مدتی پیش، از محل کارم خارج شدم؛ رفتم تا حلیم بگیرم. ظرفای خالی پلاستیکی رو جلوی مغازه گذاشته بودن و به تناسب و گنجایش هرظرفی، قیمتشو هم روش نوشته بودن تا مشتری انتخاب کنه.
من از اون متوسطا که 35 هزار تومن بود، انتخاب کردم. از مغازهدار که یک جوونی یا شاید هم نوجوونی بود، خواستم 3 تا آماده کنه تا ببرم؛ راستش، میخواستم به دو نفر از همکارام نیز که گاهی منو هم برای صبحانه دعوتم میکنن، بگیرم.
حلیمپز، رفت تا حلیمو آماده کنه و بیاره؛ کمی طول کشید. قبلاً، در جاهای دیگه، انواع ادویه و عسل و دارچین و اینجور افزودنیها رو همون جلوی روی مشتری اضافه میکردن اما اونروز، من ندیدم ایشون اون پشت چیکار داره میکنه و چی میریزه یا نمیریزه. از این وضعیت غیرشفاف، خوشم نیومد.
قیمتشو که گفت، کارت عابربانکیمو دادم بهش؛ رمز کارتمو گفتم؛ پشتش، به من بود؛ شلوارشو که نگاه کردم، دیدم کثیفه؛ یعنی معلوم بود از شلوارش، به عنوان دستمال استفاده کرده بوده! یعنی به هنگام آشپزی، دستوشو قشنگ مالیده بوده به شلوارش.
ناخناشو که نگاه کردم، دیدم زیر ناخناش، سیاهه و حسابی کثیفه. چشمم، به گردنش افتاد؛ دیدم خالکوبی کرده. وقتی به پاش نگاه کردم، دیدم جوراب نداره و دمپایی پوشیده با ناخنهای بلند. جلوی دهنش هم که از همون اول، ماسک نزده بود؛ من دیگه هیچ تمایلی به خوردن چنین حلیمی نداشتم اما آماده کرده بود؛ چی میتونستم بگم؟ نمیشد بگی که نمیخوام. از ذهنم چنین گذشت و در لحظهای، تصمیم گرفتم اینکه اگه این حلیمو بگیرم، نمیخورم و میذارم جلوی گربههای خیابانی سر راهم.
شاید کمی عجیب بود؛ مغازهدار، بعد از دقایقی سعی و تلاش بیهوده، برگشت و گفت: این کارتخوان ما، اتصالی داره؛ بعضاً، اینجوری ادا درمیآره؛ کار نکرد. سریع گفتم: باشه، باشه؛ اشکالی نداره؛ کارتمو برگردون؛ من همین الان و از همین مغازهبغلی یا از یه جایی، پول میگیرم و زودی برمیگردم.
سریع، کارتمو از دستش گرفتم. تازه، راهنمایی و ارائه طریق هم میکرد؛ میگفت از همین نونسنگکی همسایهبغلی هم میتونی پول بگیری.
گفتم: باشه و از مغازه، دور شدم؛ قدمهایم را هرلحظه، بلندتر میکردم تا اینکه دور و دورتر شدم و از پل عابرپیاده رفتم اونور خیابان و درواقع، فرار کردم از دستش و از ناشفافی و ناپاکیش و خلاص.
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم