خیانت دوست، همان friENDای که آخِرش، به END ختم شد!
از استان همجوار، از ثبتنام دانشگاه برمیگشتم؛ توی ترمینال اتوبوس، بلیط تاکسی گرفتم؛ نوبت یه مرد سالمندی بود؛ یکی از همکارانش، گفت: «عرب! بیا برو؛ نوبت تو است.» فکر کردم نام فامیلیش، عربه؛ باهاش سلامعلیک که کردم، از نوع تلفظ کلمات، فهمیدم که واقعاً عربه؛ میگفت بچه اهوازه. ازم پرسید از کجا میآم؟ بهش گفتم: «از ثبت نام دانشگاه برمیگردم.» گفت: «درس، فقط درسهای دانشگاهی نیست؛ سواد و درسهای دیگهای هم هستن که باید بدونین.»؛ معلوم بود دل خیلی پری داشت؛ گفتم: «مثلاً چه درسی عمو؟» بهش گفتم: «تو که اهل اهوازی، اینجا چیکار میکنی؟! اهواز تا اینجا، خیلی راهه.»
گفت: (برادرم، در انگلستان بود؛ من هم، پیشش کار میکردم؛ کسب و درآمد خوبی داشتم؛ وقتی جنگ شد، برخلاف برخی از افراد و آقازادههایی که کشورو ترک میکردن و میرفتن اونطرف آب و بعد جنگ میاومدن یا اصلاً نمیاومدن، من کارمو ول کردم؛ اومدم ایران و رفتم به جبهه؛ توی جبهه، جانباز شدم و طوری شد که پزشکان، همگی نظر دادن و گفتن باید در یه استانی با هوایی معتدل یا ترجیجاً در جای سردسیری زندگی کنم و جایی مثل اهواز، برای وضعیت پیشاومده، خطرناکه. یه دوستی داشتم که اون هم، خیلی وقت پیش، اومده بود در استان سردسیری زندگی میکرد؛ باهاش که تماس گرفتم، بهم پیشنهاد داد من هم بیام نزدش و اینجارو واسه بقیه زندگی انتخاب کنم؛ چون، هم هواش خوبه، هم واسه کسب و کار، خوبه. خانواده و بچههارو قانع کردم؛ تا اینکه اومدم پیش دوستم و چون، کاری نداشتم، ازش راهنمایی خواستم. اونموقع، پول خوبی دستم بود؛ هرچی توی خارج، به دست آورده بودم، پسانداز کرده بودم. دوستم، در کار چرم بود؛ بهم گفت: «پولتو بیار توی چرم و صنایع وابسته، سرمایهگذاری کنیم؛ اصل پولت که نزد من میمونه؛ تو هم سود میکنی؛ سود خوبی داره.» گفتم: «من اصلاً چرمو نمیشناسم و کار من نیست.» گفت: «من توی کار چرم بودم قبلاً؛ تو چی کار داری؟ پولتو بده؛ من ردیف میکنم؛ چرم میخریم و میندازیم توی کار صنعت چرم.» پنج، ششماه همینجوری سپری شد و من که هرروز مرتب به کارخونهاش میرفتم، یهبار بهم گفت: «چی میخوای تو؟ هی میآی؛ میری. تو کار و زندگی نداری؟ کاری داری با من؛ هرروز میآی کارخونه؟» فکر کردم داره مزاح میکنه؛ اما دیدم نه؛ داره کاملاً جدی میگه. گفتم: «خوُب، من کل سرمایهامو، در اختیارت گذاشتهام؛ چرم خریدهای؛ میخوام یه مقداری هم از سودشو، فعلاً و علیالحساب بگیرم ازت؛ دستم خالیه.»؛ اون، بهکلی انکار کرد و گفت: «چه پولی؟ چرا هذیون داری میگی؟» از این برخوردش و انکارش، جاخوردم؛ داشتم سکته میکردم؛ وقتی با مقاومت و اصرار من مواجه شد، گفت: «ببینم؛ تو مدرکی واسه این حرفات که نداری؛ داری؟» از جوابش، حالم خیلی پریشان شد. رفتم نزد یه وکیل؛ ماجرا را که گفتم، پرسید: «رسیدی، چیزی داری ازش که پول دادی بهش؟ شاهدی داری؟» گفتم: «نه، دوستم بود.» وکیل، خیلی عصبی شد؛ گفت: «از اتاق من، برو بیرون.»؛ گفت: «مرد حسابی، تو اینهمه پولو دادی به یه نفر؛ اونوقت، هیچ مدرکی هم نداری؟!» گفت: «من و هیچکس دیگهای، کاری نمیتونیم واست انجام بدیم.» اینطوری شد که کل مال و ثروتی که در دیار غربت و با چه زحمتی، جمع کرده بودم، از دستم رفت و الآنه داری میبینی که یه راننده معمولی تاکسی هستم. ازش پرسیدم: «الآن، اون دوستت کجاست؟ میبینیش؟» گفت: «آره؛ من قبلاً فوتبالیست بودم؛ چندبار هم مقام آورده بودم؛ الآن هم دارم ورزشو ادامه میدم و واسه پیادهروی و نرمش، صبحها میرم پارک و با همسن و سالها و همدورهایهای خودمون داریم ورزش میکنیم؛ من، سرگروه اونا هستم و اون هم میآد.» گفتم: «خوُب، الآن چی میگه راجع به اون خیانتش؟ حرف حسابش، چی هست؟» گفت: «چندینبار، موضوع رو محترمانه بهش یادآوری کردهام اما اون، طفره رفته و گفته دیگه راجع به اون موضوع، حرفی نزنیم!»؛ میگه: «اونموضوع، هرچی بوده، دیگه تموم شده!!!» به همین سادگی.)
Comparative Education