سفر به دیار سیّد عشّاق
آدم وقتی جلوی حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه وامیایسته، مردد میمونه که اول به حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه بره یا بره به طرف حرم حضرت امام حسین علیهالسلام؟
- ساعت سه و نیم بامداد، وارد مهران شدیم و در منزل کوچکی، اتراق کردیم؛ چه کیفی داشت اون منزل کوچیک؛ اون منزل کموسعت و بدون امکانات رفاهی، دلای بیقراری رو توش جا داده بود؛ اون خونه، مثل یه هتل ششستاره بود واسمون؛ اونایی که خسته شده بودن، هر کدوم، یه طرف، دراز کشیدن و خوابیدن؛ بعضیا هم مثل من، نخوابیدن و یا اینکه نشستن و مشغول نماز و دعا شدن.
شب حرکت
توی اون شب بارونی و اندک سرد پاییزی، هیجان، تموم وجودمو فرا گرفته بود؛ بالای سرم، غازای وحشی، با شکل هفتی که با همدیگه درست کرده بودن و آوازخون داشتن میرفتن به جایی که دلشون میخواست، حس عجیبی رو برام به وجود آورده بودن؛ همهچی، معنای تازهای داشت برام؛ اولینباری بود که همهچیزو اینقده زیبا میدیدم؛ فردا، قرار بود به یادموندنیترین سفرمو آغاز کنم؛ سفری که سالهای سال، انتظارشو میکشیدم و در حسرتش بودم؛ شبو نتونستم خوب بخوابم؛ حالم، مثل حال و روز دانشآموزی شده بود که درساشو خوب خونده اما باز هم، دلشوره داره واسه امتحان؛ اونشب، دلشوره داشتم اما این دلشوره، با اون دلشورههای قبلی، خیلی فرق داشت.
درخت آلبالو، چند روز قبلش، سهتا شکوفه درآورده بود؛ اونهم در پاییز! من جلوش وایستاده بودم و خوب نگاش میکردم؛ میگفتن شکوفه کردن درخت، در فصلی غیر فصل خودش، خوشیمنه! راستش، من هیچ اعتقادی به اینجور چیزا ندارم اما فارغ از اون، خود عدد سه، برام معنای تازهای داشت؛ سه، دیگر عددی نبود که بین دو و چهار باشه؛ اونشب، عدد سه، بینهایت بود برام؛ بهنظرم، شکوفه کردن درخت آلبالو، در فصل پاییز و توفیق رفتن به اونچنون سفری برای شخصی همچو من، هر دو شگفتانگیز بودن.
حرکت
روز پنجشنبه، نهم آبانماه سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت هجری شمسی، برابر با سیام اکتبر سال دو هزار و هشت میلادی و سیام شوال سال هزار و چهار صد و بیست و نه هجری قمری، در 13 سال و 4 ماه و 3 روز گذشته، در ساعت هفت و نیم صبح، در نرسیده به پارک مشروطه تبریز و در روبهروی آرامگاه امامیه، منتظر موندم؛ بارون، نمنم میبارید؛ موندن زیر بارون، توی اون لحظات انتظار، خیلی برام جالب و لذتبخش بود؛ در نگاهای خیره عابران، تعجب رو میدیدم که چهطور نگاهاشون، جور دیگهای است؛ البته خوُب، طبیعی بود تعجب کنن؛ از وسط خیابون، بیپروا داشتم رد میشدم که شنیدم یه نفر، به دوستش گفت: «مثل اینکه آقا مشکل داره…» با خودم گفتم: «آره خوُب؛ من خیلی وقته مشکل دارم؛ خیلی وقته دلم میخواد برم پابوسش ولی نمیتونم؛ مشکلی از این بالاتر؟!»
اندکاندک، بقیه همسفرام، رسیدن؛ اتوبوس، منتظر بود تموم عاشقارو به مقصد برسونه. تلفنم زنگ زد؛ دوستی خبر خوشی بهم داد؛ گفت مسافرت مشهدم حل شده! گفتم: «اصلاً امکان نداره.» حتماً داره شوخی میکنه باهام؛ چون اون چندروزی رو که دوست داشتم اونجا، توی هتل مشخصی باشم، از قبل، رزرو شده بوده و ظرفیت، تکمیلِ تکمیل بوده.
گفت اصلاً شوخی نمیکنه؛ حل شده مسافرتم! دیگه از این بهتر نمیشد؛ ازش خواستم لطف کنه مبلغشو واریز کنه و به خاطر خبر خوشی که بهم داده بود، ازش کلی تشکر کردم.
گفت: «تشکر لازم نیست!» فقط وقتی رسیدم اونجا، اونو هم یاد کنم. ساعت که به نه و نیم رسید، همه دیگه سر جاشون نشسته بودن. این، اولین باری بود که از تبریز خارج میشدم اما هیچ دلتنگش نبودم؛ حتی از اینکه چند روزی رو از دوستان و آشنایان جدا میشدم، ناراحت و ملول نبودم؛ شاید هم مصداق این شعر بودم: تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم؛ بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها؛ به همهکس و همهچی، بیتفاوت شده بودم؛ حتی چیزایی که بهشون دلبسته و وابسته بودم، کلاً بیخیالشون شده بودم؛ دغدغهام، فقط رسیدن بود؛ رسیدن به نقطهای که خیلیا، چندین سال و چندین دهه، آرزوشو میکنن.
زیر باران، مرز مهران
از تبریز شروع کردیم و پس از طی مسافت هشتصد و پنجاه و نه کیلومتری و گذر از شهرهای آذرشهر، بناب، ملکان، میاندوآب، بوکان، سقز، دیواندره، کامیاران، کرمانشاه، اسلام آباد غرب، ایوان و ایلام، در روز جمعه، روز متعلق به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و در سالروز ولادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، وارد مهران شدیم؛ مهران، نه خط پایان که درواقع، نقطه آغاز بود؛ در تموم مسیرمون، از تبریز به مهران، یهریز، بارون میاومد که البته در دیواندره، تبدیل به برف شده بود.
ما، سی و هشت نفر بودیم که با مدیر و روحانی کاروون، جمعاً شده بودیم چهل نفر؛ کمسن و سالترین همسفرمون، یه پسر بچهای بود با سنی یه کم بیشتر از دو سال و مسنترین همسفرمون، یه آقایی بود با هشتاد و سه سال سن؛ خوُب دیگه برا عاشقی و عاشق شدن و عاشق موندن، سن و سال، اونقدرا هم مهم نیست که.
منِ خس و گنهکار هم که همراه با یه تعداد آدمای بزرگوار بودم و همراه اونا میخواستم بزنم به دل دریا، یاد غزل عرفانی علامه سید محمد حسین طباطبایی افتادم که گفته بود: «من، خسی بیسر و پایم که به سیل افتادم؛ او که میرفت، مرا هم به دل دریا برد.» ساعت سه و نیم بامداد، وارد مهران شدیم و در منزل کوچکی، اتراق کردیم؛ چه کیفی داشت اون منزل کوچیک؛ اون منزل کموسعت و بدون امکانات رفاهی، دلای بیقراری رو توش جا داده بود؛ اون خونه، مثل یه هتل ششستاره بود واسمون؛ اونایی که خسته شده بودن، هر کدوم، یه طرف، دراز کشیدن و خوابیدن؛ بعضیا هم مثل من، نخوابیدن و یا اینکه نشستن و مشغول نماز و دعا شدن.
ما چندنفره، داشتیم بلندبلند صحبت میکردیم؛ آخرش هم، اونایی که خوابیده بودن، صداشون دراومد؛ حق هم داشتن؛ میگفتن: «چه خبرتونه؟ مگه شما خواب ندارین؟!» راستش، دلم نیومد و نخواستم بیادبی کنم و صراحتاً بهشون بگم: «آره خوُب؛ ما خواب نداریم.» چیکار میکردیم؟ دست خودمون نبود که؛ راستش، از شور و شوقی که داشتیم، خوابمون نمیبرد.
بعد از وضو با آب سرد، نماز صبحو که به جماعت، توی حیاط خوندیم، خیلی حال داد. بعدش هم، یه صبحونه مختصر خوردیم و بعد، دوباره عازم شدیم.
ساعت هشت و نیم بود که پس از تقریباً یازده ساعت حرکت، در نقطه صفر مرزی، قرار گرفتیم؛ بارون، بهشدت، میبارید و هرلحظه، شدیدتر هم میشد؛ اهالی اونجا، میگفتن تا حالا چنین بارونی، اون هم توی اون فصل و توی اون ماه، نیومده بوده.
آب بارون، اونقده زیاد شده بود که جوی آب داخل محوطه، سرریز شده بود و کفاف اونهمه آبو نمیکرد؛ واسه همون هم، کفشامون که داخل آب مونده بود، آبو به خودش کشیده بود؛ اونایی که کفششون چرمی بود، پاهاشون، حسابی رنگ واکس کفشو به خودش گرفته بود؛ ما اینو وقتی داشتیم وضو میگرفتیم، متوجه شدیم.
شلوارامون هم که تا کمی پایینتر از زانو، خیس شده بود. ما، از بارون و توی صف نوبت وایستادن، اونهم توی صف بلند و خستهکننده مسافرای اونهمه اتوبوسایی که به مرز رسیده بودن و یا از کنسرو لوبیا با نون خشک خوردن برا ناهار، ناراحت نبودیم؛ ما از سرپا وایستادن، اونهم توی اون بارون، ناراحت نبودیم و گلهای هم نداشتیم اصلاً؛ چهل اتوبوسی که در اونجا بودن، اتوبوس ما، بیستم بود؛ بهبه چه نمره خوبی! توی دلم، این شعرو زمزمه میکردم: «چون عشق حرم باشد، سهل است بیابانها.» البته ایندفعه، بیابون نبود؛ ایندفعه بارون بود؛ اونهم چه بارونی.
ما فقط از یه چیز، نگرون بودیم؛ میگفتیم هر چی میخواد بشه، بشه اما خدای نکرده، یهموقع، نگن برگردین شبو توی مهران بمونین و مثلاً فردا بیایین.
تا ساعت پنج و نیم عصر، زیر بارون و توی اون استخر بزرگ! و کمعمقی که از آب بارون، درست شده بود، منتظر موندیم. در اون گیرودار که اعصاب همهمون، کمکم داشت خطخطی میشد، یه نفر از همسفرامون که سنی هم ازش گذشته بود اما دل جوونی داشت و اهل شوخی هم بود، رو کرد به تعدادی از ماها و گفت: «شماها که نمیتونین از این یهذره آب بگذرین، چهطوری میخوایین از فرات رد بشین؟» بعدش هم رو کرد به من و گفت مواظب رنگ واکس کفشامو اتوی شلوارم باشم و قاهقاه خندید.
تعداد یه اتوبوس، به رسیدن نوبتمون مونده بود که برق رفت و خبر رسید که کارکنان پایانه مرزی اون طرف منطقه مرزی مهران، کارشونو تعطیل کردن؛ چون بیشتر کاراشون، با کامپیوتره و بدون برق، نمیتونن کاری بکنن… ساعت هفت عصر، ساعت شیرینی بود؛ هم برق اومده بود و هم نوبتمون دیگه رسیده بود.
ساعت هفت عصر، بعد از طی مراحل قانونی و بازرسی بدنی و بازرسی از ساک و وسایلامون و عکسبرداری و بررسی پاسپورتامون و سرانجام، بعد از ضرب دوتا مهر در صفحه پاسپورتامون، از پایانه مرزی مهران، رد شدیم و وارد منطقه زرباطیه شدیم.
ساعت هفت و نیم، هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود و ما داشتیم سوار اتوبوس عراقی میشدیم؛ اتوبوس ما رو، یه ماشین دولتی با عنوان الشرکات امنیه الخاصه، تا نجف همراهی میکرد؛ مقداری از مسیرو که رفتیم، مدیر کاروون، شامو از رستوران بین راهی تهیه کردن و ما شامو توی ماشین، صرف کردیم؛ میخواستیم بیشتر از این، وقتمون دیگه تلف نشه و هرچه زودتر، به مقصدمون برسیم.
شام، عدسپلو بود؛ چندتا هم کشمش انداخته بودن توش؛ معلوم بود خوب درست نشده؛ شاید هم بیشتر از اون، بلد نبودن؛ اما راستش، خیلی بهمون چسبید؛ به نظر خود من که از بهترین و گرونترین غذاهای بهترین رستورانا، خوشمزهتر بود.
در چند قدمی اولین هدف
بعد از هشت ساعت حرکت مداوم در خاک عراق، ساعت سه و نیم بامداد به وقت ایران، وارد نجف شدیم؛ نجف، در صد و شصت کیلومتری جنوب غربی بغداد قرار گرفته؛ با كربلا، هفتاد و هشت كیلومتر، فاصله داره و در جنوب شرقی اون، قرار داره؛ با کوفه هم هشت، نه كیلومتر فاصله داره و در جنوبشه؛ از همون اول هم، از مقدسترین شهرا و مرکز قدرت سیاسی در عراق بوده. نجف، در نزدیکی شهر کوفه هستش؛ نزدیکی اون دو شهر باهم، طوریه که نمیشه اونارو از همدیگه مجزا دونست.
هتل ما، در آخر خیابون السدیر شهر نجف قرار داشت؛ وقتی، به آخر خیابون رسیدیم، از اتوبوس، پیاده شدیم و داخل یه خیابون فرعی رفتیم؛ هتلی که برامون تدارک دیده بودن، اسمش بود: شهیدالمحراب علیهالسلام؛ در تابلو ورودی، به عربی نوشته شده بود: فندق و مطعم شهیدالمحراب علیه السلام السیاحی؛ همین عنوان، در دل شب، کافی بود تا مارو حسابی غصهدارمون کنه.
مدیر کاروون، اتاقایی رو که مدیر هتل در اختیارش گذاشته بود، با در نظرگرفتن سن و سال مسافرا و خانوادههاشون، براساس طبقه و شماره اتاق، بین مسافرا تقسیم کردن؛ بعدش هم، همه رفتن به اتاقاشون؛ من وقتی به اتاق رسیدم، با اینکه خیلی خسته بودم، اما دل تو دل نداشتم؛ خیلی سخته اینکه مقصد، در چند قدمیت باشه و تو بشینی توی هتل یا سرتو بذاری بخوابی؛ من نتونستم طاقت بیارم؛ از هتل زدم بیرون؛ رفتم ببینم میشه یه جورایی خودمو به حرم برسونم؟ من کوچکترین اطلاع و شناختی از شهر نجف نداشتم؛ از طرفی دیگر، مدیر کاروون هم تأکید کرده بود به خاطر شرایط ویژه عراق و ناامنی در برخی از شهرا، هر جا که میرویم، باهم و گروهی برویم و تکتک، هیچ جایی نرویم وگرنه مسؤولیتش، مستقیماً به عهده خودمونه.
در بعضی جاها پیش میآد آدم یه چیزایی رو زیر پا بذاره و نادیدهاش بگیره تا به یه چیزای بزرگتری برسه و درواقع، اهداف بزرگ، مانع دیدن چیزای کوچیک بشه؛ من هم دست خودم نبود؛ نتونستم دووم بیارم؛ هتل رو ترک کردم؛ اومدم بیرون و نشونی حرمو، از یه شهروند سحرخیز نجفی پرسیدم؛ مسیرشو یاد گرفتم اما نرفتم؛ هم اینکه نمیخواستم از حرف مدیر کاروون عدول کنم و هم اینکه نمیخواستم نیومده و زیارت نکرده، مشکلی واسم پیش بیاد؛ آخرش هم برگشتم به هتل؛ همهاش، به ساعت نگاه میکردم؛ رفتم غسل زیارت به جا آوردم؛ با خودم، لباسای نو برده بودم؛ اونارو پوشیدم؛ بعدش هم ادکلن زدم؛ ادکلنمو به چند نفر هم دادم تا اونا هم بزنن؛ بعدش هم رفتم از طبقه همکف، آب جوش بردم و برا خودم و چند نفر دیگه، چایی درست کردم؛ راستش، میخواستم اینجوری و با خدمت به همسفرام، هم کار نیکی کرده باشم و هم اینکه وقت بگذره؛ ساعت، به کندی جلو میرفت؛ بهنظرم، عقربههای ساعت، دیگه حرکت نمیکردن! صدای اذون رو که شنیدم، زودی رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم؛ مطمئن بودم که دیگه چیزی تا رسیدن، نمونده است؛ بعد از صرف صبحونه، توی فاصله بین ساعت هفت و هشت صبح در رستوران هتل، به صورت گروهی عازم حرم شدیم؛ هر قدمی که برمیداشتیم، اشتیاقمون بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی نور طلایی و سبز کمرنگ گنبد و اون دوتا گلدسته حرم، به چشامون خورد، دیگه باورمون شده بود که رسیدهایم. از طرف بازار، وارد حرم شدیم؛ سلام دادیم و در جایی از صحن بیرونی که یه فرشی هم انداخته بودن، نشستیم؛ میخواستیم یه عزاداری بشه؛ یه نمازی بخونیم؛ بعد مشرف بشیم.
مهر واسه نماز، نداشتیم؛ ازم خواستن برم از تو، یه تعدادی مهر بیارم؛ رفتم و از در بزرگ که وارد شدم، سلام دادم؛ دست راستمو به سینه گذاشتم و عرض ادب و احترام کردم؛ تعدادی مهر ورداشتم اما دلم، دیگه نمیخواست دوباره برگردم پیش دوستان! با خودم میگفتم حالا که تا اینجا اومدهام، دیگه واسه چی برگردم؟ اما خوُب، اونا منتظرم بودن؛ باید برمیگشتم؛ برگشتم مهرارو پخش کردم و نشستم برا عزاداری.
بعد ساعتی عزاداری و نماز، به صورت گروهی، وارد حرم شدیم؛ حالا دیگه، به جایی رسیده بودم، که سالای سال، آرزوشو میکردم؛ مثل یه آدم تشنهای بودم که یه لیوان، آب خواسته اما دریارو بهش دادهاند؛ همهاش با خودم میگفتم: «آخه من لیاقتشو نداشتم و ندارم اینجا باشم.»
خوُب، به هر حال، توفیقی شده بود واسم و من هم، به حساب اومده بودم؛ شاید هم به قول یکی از دوستان، دعوت شده بودیم از طرف آقا و مولایمان.
جلوی ضریح امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام که قرار گرفتم، حس عجیبی بهم دست داد؛ مثل خیلیا، من هم وایستادم و زیارتنامه خوندم؛ نماز خوندم؛ دوستان و آشنایانمو به یاد آوردم؛ از طرف اونا و کسانی که بهم التماس دعا کرده بودن و اونایی که حقی بر گردنم داشتن، نماز خوندم و زیارت کردم؛ چندینبار، مثل پروانه، دور ضریح گشتم؛ نمیدونستم چیکار کنم؛ انگار خودمو گم کرده بودم؛ از اینکه توفيق زيارت اميرالمؤمنین، حضرت امام علی عليهالسلام برام فراهم شده بود، خیلی خوشحال بودم؛ گفتم: «آقا جون، درمون درد بیدرمونم تویی.» گفتم مست ایوون طلاشم؛ تشنه آب سقاخونهشم؛ گفتم عاشق کبوترای حرمشم…
ضریح امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، دو پیامبر بزرگ، حضرت آدم و حضرت نوح سلام الله علیهما رو نیز در خود جای داده است؛ در حدیث معتبری، در صفحه دویست و نود و نه، جلد دهم وسایل الشیعه اومده: مفضل از حضرت امام صادق علیهالسلام نقل میکنه که فرمودهاند: «اذا زرت امیرالمؤمنین فاعلم انک زائر عظام آدم و بدن نوح…» «هرگاه زیارت کردی امیرالمؤمنین را، بدان که همانجا، استخوانهای حضرت آدم را و بدن نوح را هم زیارت کردهای.» توی همون منبع و توی همون جلد، در صفحه سیصدش اومده: ابوبصیر از حضرت امام جعفر صادق علیهالسلام پرسیده: «این دفن امیرالمؤمنین؟» و امام جواب داده: «دفن فی قبر ابیه نوح…» که ترجمهاش ساده و معلومه.
بعد زیارت امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، سراغ بزرگانی از عرصه علم و دین رفتم و براشون، فاتحهای خوندم؛ از جمله اونا، شیخ طوسی بود که قبرش، در بخش شمالی حرم و متصل به صحن شمالی قرار داره؛ مرقد مرحوم مقدس اردبیلی که در ایوون طلا، جنب گلدسته جنوبی و داخل حجره قرار داره؛ قبر علامه حلی، آیت الله سید مصطفی خمینی و شیخ محمد اصفهانی که جنب گلدسته شمالی و داخل حجره و در ایوون طلا قرار گرفته؛ رفتم سراغ قبر شیخ مرتضی انصاری در راهرو، بابالقبله، دست چپ که درون یه اتاقکیه؛ قبر آیت الله خویی که در صحن ایوون طلاس، شیخ عباس قمی که در قسمت راست راهروی بابالقبله، در کنار قبر محدث نوری قرار گرفته؛ سید محمد کاظم طباطبایی یزدی که قبرش، در صحن شمالی، در داخل مقبره بزرگ قرار گرفته؛ قبر آخوند خراسانی هم در راهروی بابالذهب در سمت چپ و در نزدیک قبر سید ابوالحسن اصفهانی قرار داره که تکتک، براشون فاتحهای خوندم و از روح بزرگشون، استمداد کردم. البته توی نجف، علما و مراجع و محققای بزرگی، آروم گرفتهاند که فرصت زیارت همشون فراهم نشد.
حرم امام، پنج دروازه داشت به اسامی: بابالذهب، باب الفرج که در سمت شرق قرار داره؛ بابالسلطانی که در سمت غربی قرار داره، بابالطوسی که در طرف شمال و باب القبله که در طرف جنوب اون قرار داره. از مساجد معروف نجف، میتوان به مسجدالراس، مسجد عمران بن شاهین، مسجد خضراء و مسجد حنانه اشاره کرد؛ این آخری، مسجد حنانه، در شمال نجف واقع شده؛ در جلد اول منتهیالامال، صفحه صد و هشتاد و سومش اومده: توی شب بیست و یکم ماه رمضان سال چهلم هجری قمری، هنگامی که پیکر مطهر امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام رو از این مکان عبور میدادن، در جای همین مسجد، ساختمونی بوده که طبق روایتی، برا تعظیم اون حضرت، منحنی گشته و عکسالعمل نشون داده از خودش که بعداً در جای همون ساختمون، همین مسجد و با این نام، بنا گردیده.
بر مزار خرما فروش کوفه
مقصد بعدیمون در فردای اون روز، آرامگاه میثم تمار بود؛ آرامگاه میثم تمار، در پشت مسجد کوفه و در نزدیکی خانه امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیه السلام واقع شده که با سردر ورودی: مرقد الصحابی میثم بن یحیی التمار مشخص شده است؛ جناب میثم، فرزند یحیى، غلام زنى از طایفه بنىاسد بوده که امیرالمؤمنین، حضرت امام على علیه السلام، اونو خریده و آزادش کرده؛ میثم، در زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم نیز زندگی کرده بوده که بعدها هم، ارتباطشو با امیرالمؤمنین، حضرت امام على علیه السلام، بیشتر کرده بود و در همون زمونا هم بوده که حضرت، اونو از بردگى نجاتش داده؛ میثم که شیفته امیرالمؤمنین بود، دوست داشت از محضرش، علم و حکمت بیاموزه؛ از این رو، به دنبال معارف علوم دینی بود.
امیرالمؤمنین، حضرت امام على علیه السلام هم که اونو، شایسته و با استعداد یافته بود، دانش و حکمتاى فراوونى رو به ایشون آموخت؛ برخى اسرارو که به هر کسی نمىشه گفت و همچنین یه چیزایی رو از حوادث آینده، در اختیارش گذاشت. از این رو، میثم تمارو صاحب سرّ امیرالمؤمنین مىدونن. گاهى میثم تمار، گوشهاى از آموختهها و رازایى رو که از مولای خود، فرا گرفته بود، با مردم در میون مىذاشت و مایه شگفتى اونا مىشد؛ البته میثم تمار، رازدار بود و جز به ضرورت و هنگام نیاز، اونچه رو که از مولاش فرا گرفته بود، فاش نمیکرد.
امیرالمؤمنین، حضرت امام على علیه السلام، گاهى به مغازه خرمافروشى میثم مىرفت و باهاش، همصحبت مىشد و در این دیدارا بود که چیزایی رو از قرآن و حکمتاى دینى به او مىآموخت. میثم، به واسطه اونچه که از زبان مولاش شنیده بود، از شهادت خودش خبر داشت.
حضرت، روزى به او فرموده بود: «اى میثم، آن روز را که فرزند ناپاک بنىامیه، از تو بخواهد از من بیزارى بجویى، چه خواهى کرد؟» میثم گفته بود: «نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد.» باز امام فرموده بود: «در غیر این صورت، تو را به دار مىآویزند و مىکشند.» میثم هم گفته بود: «صبر و مقاومت مىکنم؛ این در راه خداوند، برایم قابل تحمل است.» از این رو، میثم، پیوسته انتظار شهادتشو میکشید و شهادت بر سر عقیده و ایمان رو، افتخار خودش مىدونست و با همه اون خطرا و فشارایی که داشت، هرگز از دفاع و حمایت از خاندان رسالت، امامت و ولایت، دست برنمىداشت.
مردم کوفه، در اون دوران خفقان که امویان، حکومت رو در دست داشتن، فضایل اهل بیت و مناقب امیرالمؤمنین رو از زبون اون مىشنیدن؛ میثم به توصیه مولاش، حضرت امام على علیه السلام عمل مىکرد و فضیلتاى اون حضرت و خاندان پاکشو، همهجا نشر مىداد؛ بااینکه خوب مىدونست آخرش، اونو دستگیر میکنن و از شاخه نخلى، به دارش میآویزن. حتى میگن اون درخت خاصو هم میشناخت و مىدونست کدومشه؛ گاهى هنگام عبور از کنار اون درخت که حضرت امام علی علیه السلام، قبلاً بهش نشون داده بود و فرموده بود با اون درخت، ماجراها داره، مىایستاد و در پاى همون نخل، نماز مىخوند و مىگفت: «مبارکت باد اى نخل؛ مرا براى تو آفریدهاند و تو، براى من روییدهاى و همیشه به اون نخل، مىنگریست.»
میثم تمار، ویژگیاى برجسته دیگهای هم داشت؛ خطابه و سخنورى میکرد؛ بیانى رسا و نطقى گویا داشت و در بازار کوفه، رئیس صنف میوه فروشا و سخنگوى اونا بود.
میثم، تفسیر قرآن رو هم از حضرت امام على علیه السلام آموخته بود. میثم، وقتى داشت از سفر حج، به کوفه برمىگشت، ابنزیاد دستور دستگیرى اونو داده بود؛ میثم رو پیش از اون که به کوفه برسه، دستگیر کردن؛ اونو پیش ابنزیاد بردن؛ حرفایى میون اونا، رد و بدل شد. ابنزیاد، ازش پرسید: «پروردگارت در کجاست؟» میثم تمار جواب داد: «در کمین ستمگران که تو نیز یکى از آنان هستی.» گفت: «باید از على بیزارى بجویى و به او ناسزا بگویى وگرنه، دستانت را و پاهایت را میبرم و بر دار میآویزم.»
میثم گفت: «مولایم، امیرالمؤمنین، حضرت امام على علیه السلام، به من خبر داده که مرا به دار مىآویزى و زبانم را هم مىبرى.» ابنزیاد براى ابراز دشمنى خود، گفت: «دست و پایت را مىبرم و رهایت مىکنم تا دروغ مولایت آشکار شود.» دستور داد اونو به دار آویختن؛ میثم تمار، بر فراز دار هم از فضایل امام على علیه السلام مىگفت و اعلام مىکرد: «اى مردم هر کس دوست دارد حدیثى از سخنان امام على علیه السلام را بشنود، پیش از آن که من کشته شوم، بیاید؛ من شما را از حوادث آینده، خبر مىدهم.» مردم هم مشتاقانه برا شنیدن سخنان میثم، دورشو میگرفتن و اون هم از فراز دار، براشون سخن میگفت و فضایل خاندان پیامبر رو به گوش مردم مىرسوند.
سرانجام، دشمنان، این سخنان رو تاب نیاوردن و به دستور ابنزیاد، زبون میثم رو بریدن و با ضربه نیزه، به شهادتش رسوندن؛ تاریخ شهادت جناب میثم بر سر دار، بیست و دوم ماه ذوالحجه سال شصتم هجری قمری بوده است.
یهمدتى، پیکر جناب میثم، بر سر دار بود و ابنزیاد، اجازه نمىداد اونو پایین بیارن حتی نگهبان هم گذاشته بود واسه این کار؛ تا اینکه هفت نفر از دوستای غیرتمند میثم، همپیمان میشن و شبى، نگهبونارو یه جوری سرگرمشون میکنن و پیکر مطهر میثم رو پایین میآرن و اونو به خاک میسپرن؛ صبح فردا، وقتی مأمورا، جنازه میثم رو بر دار نمیبینن، همه جارو میگردن؛ اما هر چه میگردن، پیداش نمیکنن.
دیدار از خانه امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیه السلام
از اونجا، به دیدار و زیارت خانه امیرالمؤمنین رفتیم؛ خانه امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، در جنوب غربی مسجد کوفه قرار گرفته و با نوشته دارالامام علی بن ابی طالب علیهالسلام مشخص شده؛ گشتن، در داخل منزل با تصور و حس اینکه یه روزی حضرت امام علی علیهالسلام و امام حسن و حسین سلامالله علیهما، تو اون فضا بودن و نفس کشیدن، حال خاصی به آدم میده. اتاقای متعددی، در خونه حضرت امام علی علیهالسلام وجود داشت: اتاق امام حسن و امام حسین علیهماالسلام، محل بستری شدن امام، در حال شهادت و چندتا اتاق دیگه و جایی که حضرت رو اونجا غسل دادن. برگشتنی، با آب چاه حضرت امام علی علیهالسلام وضو گرفتیم و مقداری رو هم تبرکاً با خودمون برداشتیم.
مسجد سهله
برنامه بعدیمون، حضور در مسجد سهله بود؛ جایی که میگن دعا مستجاب میشه و میشه اونجا، راحت و آسون حاجتتو بگیری. مسجد سهله، در دو کیلومتری مسجد کوفه قرار داره؛ مسجد سهله، دارای هفت مقام هستش که در هر مقامی، ضمن ادای نماز، دعاهای مربوط به هر مقام رو قرائت کردیم؛ مقام حضرت امام زمان عجلالله تعالی فرجهالشریف، مقام حضرت امام زینالعابدین علیهالسلام، مقام حضرت امام جعفر صادق علیهالسلام، مقام حضرت ادریس علیهالسلام، مقام حضرت ابراهیم علیهالسلام، مقام حضرت خضر علیهالسلام و مقام الصالحین و الانبیاالمرسلین. در مسجد سهله، در هر مقام، به نیت همون مقام، دو رکعت نماز خوندیم و بعد، دعای مخصوص همون مقام رو قرائت کردیم.
مسجد کوفه
آخرین برنامه ما، قبل از روز وداع با ساحت مقدس امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، حضور در مسجد کوفه بود؛ به صورت گروهی، از دروازه ثعبان، وارد مسجد کوفه شدیم؛ البته هماکنون، مسجد کوفه، پنج دروازه داره که اسامیشون هستش: باب الثعبان، در شمال غربی مسجد، بابالرحمه در وسط دیوار شمالی، باب مسلم بن عقیل و باب هانی بن عروه در وسطای دیوار شرقی و بابالحجه در وسط دیوار غربی. قبل از ورود، با توجه به متن نوشتهشده ورودی دروازه …فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ…، که آیه قرآنی هستش، کفشامونو درآوردیم؛ قبل ورودم، یه دعایی خوندیم؛ وارد مسجد که شدیم، داخل مسجد و جلوی باب ثعبان، دعای مخصوص اونو خوندیم؛ بعد، به طرف مقام حضرت ابراهیم علیهالسلام حرکت کردیم؛ چهار رکعت نماز دورکعتی خوندیم؛ دو رکعت اولو با سوره فاتحه و سوره اخلاص و دو رکعت دومو با سوره فاتحه و سوره قدر خوندیم و در پایان هم، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم؛ بعدش هم، یه دعایی بود مخصوص همون مقام؛ اونو هم خوندیم؛ بعدش هم، رفتیم سراغ مقام حضرت خضر علیهالسلام؛ در این مقام هم، دو رکعت نماز خوندیم و به دعا پرداختیم؛ بعد از اون، به دکهالقضاء رفتیم؛ دکهالقضاء، جایگاهی بود که امیرالمؤمنین، اونجا مینشست و به قضاوت بین مردم میپرداخت؛ اونجا، دو رکعت نماز خوندیم و بعد، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم و بعدش هم، دعای مخصوص این مکانو خوندیم؛ از اونجا رفتیم به بیتالطشت؛ در این مکان، دو رکعت نماز خوندیم و بعدش هم، قرائت تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها و بعد هم، دعای مخصوصشو با همدیگه خوندیم؛ توی کتاب مفاتیحالجنان هم، داستانش اومده؛ بیتالطشت، جایی بوده كه يكى از معجزات امیرالمؤمنین، حضرت امام على عليهالسلام در اونجا رخ داده؛ داستان، اينگونه بوده که زالو یا کرمی، وارد شكم یا در واقع رحم دخترى مىشه و با مكيدن خون بدنش، رشد میكنه و بزرگ و بزرگتر مىشه؛ درنتيجه، شكم دختر، مثل شکم زنهای حامله، بزرگ مىشه؛ قضیه، توی شهر، مىپيچه؛ نزدیکای دختر، اونو نزد امام میآرن؛ امام كه در مسجد كوفه حضور داشته، دستور میده پردهاى نصب كنن؛ بعد، به قابله میفرمایند دخترو پشت پرده ببره و معاينهاش كنه؛ قابله پس از معاينه، میگه بهنظرش، دختره حامله است؛ امام كه عالم به غيب بوده، دستور میدن طشتى بيارن و دخترو در اون بنشونن. به دستور امام، عمل میکنن؛ اونوقت، زالوى بزرگی كه داخل شكم دختره قرار داشته، بيرون میآد و حقيقت، بر همه روشن میشه.
بعد از به جا آوردن اعمال بیتالطشت، به طرف مقام نبی اکرم، حضرت محمد مصطفی صلیالله علیه و آله حرکت کردیم؛ در این مکان، دو رکعت نماز خوندیم؛ در رکعت اول، بعد سوره فاتحه، سوره اخلاصو خوندیم و در رکعت دوم، بعد سوره فاتحه، سوره کافرون رو خوندیم؛ بعدش هم، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم؛ بعدش هم، دعای مخصوصو خوندیم.
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله، به هنگام معراج، در همین مکان، نماز خونده؛ در نزدیکی این مکان، یه ستونی هستش که نشوندهنده وقت نماز بوده؛ شاید هم، یه چیزی مثل ساعت آفتابی بوده.
قبل از رفتن به طرف مقام حضرت آدم علیهالسلام، به طرف جایگاه کشتی حضرت نوح علیهالسلام رفتیم؛ اونجا، همون جایی هستش که آب، فوران کرده و از آسمون، یهریز بارون اومده و همهجارو آب فراگرفته.
بعدش، رفتیم به طرف مقام حضرت آدم علیهالسلام؛ در اونجا، چهار رکعت نماز دو رکعتی خوندیم؛ در رکعت اول، بعد سوره فاتحه، سوره قدر و در رکعت دوم، بعد سوره فاتحه، سوره توحید رو خوندیم؛ سپس، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو و بعدش هم، یه دعایی خوندیم مخصوص همون مکان.
وقتی رسیدیم به مقام حضرت جبرئیل سلامالله علیه، دو رکعت نماز خوندیم مثل نماز صبح و تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم و بعد هم، دعا خوندیم.
بعد، رفتیم به سوی مقام حضرت امام زینالعابدین علیهالسلام؛ این مکان، محل دعا و نمازای حضرت امام سجاد علیهالسلام بوده؛ دو رکعت نماز خوندیم؛ بعد، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم؛ بعد، دعا خوندیم.
رفتیم سراغ مقام حضرت نوح علیهالسلام، جایی که کشتی اون حضرت، به خشکی رسیده و از اون، پیاده شدن؛ چهار رکعت نماز دو رکعتی خوندیم؛ بعد هم، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم و بعد هم، دعاشو خوندیم.
یه جای غمانگیزی بود که ترجیح دادم فعلاً سراغش نروم تا شاید یهکمی، حال و معرفتشو پیدا کنم تا بعد.
رفتم به طرف مقام حضرت امام صادق علیهالسلام؛ اونجا، محل نماز و دعای حضرت امام صادق علیهالسلام بوده است؛ دو رکعتی نماز خوندیم؛ تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم و دعای مخصوصشو خوندیم. در مقام نافله امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام که محل مناجات و شب زندهداریای اون حضرت بوده، چهار رکعت نماز دورکعتی خوندیم و تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردیم و دعاشو خوندیم.
قبل از رفتن به سوی محل ضربت امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، از یکی از دستاندرکاران داخل مسجد، اطلاعاتی رو پرسیدم که اونارو فهرستوار همینجا میآرم: مساحت کل مسجد کوفه، یازده هزار و صد و شصت و دو متر میباشد که از این مقدار فضا، پنج هزار و ششصد و چهل و دو متر مربعش، به صورت فضای باز و پنج هزار و پونصد و بیست متر مربع اون، به صورت فضای سقفدار هستش؛ ارتفاع دیوارای مسجد هم، از کف اون، ده متره.
محراب شهادت
با قدمای خیلی آروم و با کولهباری از غم و اندوه، رفتم به طرف محراب امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام و محل ضربت اون حضرت؛ اونجا، اعمالش اینه که دو رکعت نماز میخونن؛ بعدش هم، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت میکنن؛ اولش نمیخواستم نماز بخونم! با خودم میگفتم آخه من کیام که تو این فضایی که حضرت نماز خونده، نماز بخونم؛ نمیدونستم چیکار باید میکردم؛ وقتی چشام، به محراب افتاد و متوجه محراب شدم، یاد بیتی از حافظ افتادم و زمزمهاش کردم: دوش، وقت سحر، از غصه نجاتم دادند؛ واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند.
حواسم، اصلاً به ساعت قرار با گروهمون نبود؛ عمیقاً، توی فکر رفته بودم؛ انگار، مثل دیوونهها شده بودم؛ با خودم، حرف میزدم؛ با خودم، زمزمه میکردم و میگفتم: یا علی، فدات شم؛ با خودم میگفتم: اینجا، جایی هستش که مهر قطام، همون در ظاهر، زیباترین دختر کوفه، نهتنها شیعه رو که انسانیت رو برا همیشه عزادار کرده؛ چه مهر گرانبها و سنگینی؛ چهکسی این مهر سنگینو میپردازه جز شقیترین مردم؟ و اون کسی نبوده جز عبدالرحمان بن ملجم مرادی از خوارج؛ از همونایی که از عبادت، پیشونیشون، مثل زانوی شتر، پینه بسته بوده؛ از همونایی که از دین اسلام، تعریف دیگهای داشتن.
یا علی، اونشب که افطارو مهمون دخترت، امکلثوم بودی، همهاش، به آسمون نگاه میکردی و با دقت، ستارههارو مینگریستی؛ کسی چه میدونه؟! شاید هم از زمینیا دیگه خسته شده بودی؛ فقط خدا میدونه چه حالی و چه حالتی داشتی؛ وقتی اونشب، به پایان میرسه، در تاریکی سحر، برای ادای نماز صبح، به سوی مسجد حرکت نمودی؛ اون مرغابیایی که خونه بودن، از پیات اومدن و به جامهات آویختن تا بلکه نذارن بری اما نه اونا و نه هیچکس دیگهای، نمیتونستن اونموقع، تورو مانع بشن؛ صبح روز نوزدهم ماه رمضون بود؛ وارد مسجد شدی و به نماز ایستادی؛ تکبیر گفتی؛ پس از قرائت، وقتی به سجده رفتی، ابنملجم مرادی، در حالی که دیوونهوار فریاد میزد: لله الحکم لا لک یا علی، با شمشیر زهرآلودی، ضربتی بر سر مبارکت فرود آورد و از قضا، این ضربه، به محلی اصابت کرد که سابقاً، شمشیر عمرو بن عبدود بر اون، وارد شده بوده؛ فرقت، تا پیشونی میشکافه، خون در همین محراب، از سر مبارکت، جاری میشه و محاسن شریفتو رنگین میکنه؛ در اون حال، به جای هرگونه استمدادی، با یه دنیا عزت و افتخار، فرمودین: فزت و رب الکعبه.
همونلحظه، حضرت جبرئیل سلامالله علیه فریاد میکنه و میگه: به خدا سوگند، پایههای هدایت فروریخت؛ به خدا سوگند، ستارههای آسمان و نشانههای تقوا، تیره شد؛ به خدا سوگند، ریسمان محکم حق، گسسته شد و پسرعم محمد مصطفی، به قتل رسید؛ علی مرتضی، جانشین برگزیده و سرور اوصیاء، به شهادت رسید.
اونلحظه، کوفه غمگینانهترین صبحو به خودش داشت؛ همون زمون که روحی بزرگ، در سکوت کوفیان بیوفا، میخواست از تنهایی دربیاد و برای همیشه، به پرواز دربیاد؛ شاید اون روز، مرغابیا هم، غمگینانهترین آوازارو میخوندن؛ گویا زمین هم، از این فاجعه تلخ، به خود لرزیده بود؛ گویا ستونای مسجد کوفه هم، مرثیه سرمیدادن. امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، دو روزو زنده موندن و سرانجام، در شب بیست و یکم ماه رمضون، به شهادت رسیدن.
امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام، قبل از شهادتشون و تو اون فرصتی که داشتن، کاغذ و قلم و دواتی خواستن و وصیتنامهای نوشتن؛ چیزی که حضرت علی علیهالسلام مرقوم فرمودن، گرچه ظاهراً برای حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهماالسلام بوده، اما در واقع، خطاب به همهامون هستش. این وصیتنامه، در جاهای مختلفی و بهاجمال و تفصیل، نقل شده؛ در نهجالبلاغه در ذیل نامه شماره چهل و هفتم نیز، اومده که ترجمه اون، عیناً در اینجا آورده میشه: شما را به تقوی و ترس از خدا سفارش میکنم و اینکه دنیا را نخواهید؛ هرچند شما را بجوید و اندوهناک نشوید بر چیزی از دنیا که از شما گرفته شده باشد و راست و درست سخن بگویید و برای پاداش یافتن، کار کنید و ستمگر را دشمن و ستمدیده را یار و مددکار باشید.
شما و همه فرزندان و اهل بیتم را که نامهام به او میرسد، سفارش میکنم به تقوی و ترس از خدا و مرتب کردن و به هم پیوستن کارتان و اصلاح زد و خوردی که موجب جدایی بین شما گردد؛ که من از جد شما صلیالله علیه و آله شنیدم میفرمود: اصلاح ذاتالبین، از کلیه نماز و روزه بهتر است. از خدا بترسید؛ از خدا بترسید درباره یتیمان پس برای دهنشان نوبت قرار ندهید و در نزد شما، فاسد و تباه نشوند و از خدا بترسید؛ از خدا بترسید درباره همسایگانتان که آنان سفارش شده پیغمبرتان هستند؛ همواره درباره ایشان سفارش میفرمود تا گمان کردیم برای آنها، میراث قرار دهد و بترسید از خدا؛ بترسید از خدا درباره قرآن که دیگران با عمل به آن، بر شما پیشی نگیرند و از خدا بترسید؛ از خدا بترسید درباره نماز که ستون دین شما است و از خدا بترسید؛ از خدا بترسید درباره خانه پروردگارتان؛ آن را خالی مگذارید تا زنده هستید که اگر آن رها شود، مهلت داده نمیشوید؛ و از خدا بترسید؛ از خدا بترسید درباره جهاد به داراییها و جانها و زبانهایتان در راه خدا و بر شما باد که باهم، وابستگی و دوستی داشته باشید و به هم ببخشایید و از پشت کردن به یکدیگر و جدایی از هم، بترسید.
امر به معروف و نهی از منکر را رها مکنید که بدکردارانتان، بر شما مسلط میشوند؛ پس از آن، دعا میکنید، روا نشود. ای پسران عبدالمطلب نمیخواهم شما را بیابم که در خونهای مسلمانان، فرو روید به بهانه اینکه بگویید امیرالمؤمنین، کشته شد؛ امیرالمؤمنین کشته شد؛ بدانید که باید به عوض من، کشته نشود؛ مگر کشندهام.
بنگرید هرگاه بر اثر این ضربت او، من مُردم، به عوض آن، ضربتی به او بزنید و باید او، مثله نشود که من از رسول خدا صلیالله علیه و آله شنیدم که میفرمود: از مثله کردن، دوری کنید؛ هرچند به سگ آزاررساننده باشد. حضرت امام حسن علیهالسلام، بعد از شهادت پدر بزرگوارش، در خطبهای چنین فرمودن که در جلد دوم تاریخ یعقوبی اومده: امشب، مردی درگذشت که گذشتگان، به حقیقت او، نرسیدهاند و آیندگان، مانند او را هرگز نخواهند دید؛ کسی بود که وقتی جنگ میکرد، جبرئیل در راست و میکائیل، در چپ او، بود. به خدا سوگند، در همانشب، وفات یافت که موسی بن عمران درگذشت و عیسی بن مریم، به آسمان برده شد و قرآن نازل شد.
بدانید که او طلا و نقرهای از خود، به جای نگذاشت؛ الا هفتصد درهم که از مقرری او، پسانداز شده بود و میخواست با آن، برای اهل خانوادهاش، خادمی بگیرد.
تصمیم گرفتم اعمال این مکانو هم انجام بدم؛ میخواستم اون دو رکعت نمازو بخونم که یکی از همسفرام، جلو اومد و جوری که انگار مثلاً من گم شده باشم و اون، منو پیدا کرده باشه، بهم گفت: ما، هرروز و در هرجایی، باید دنبال تو بگردیم؟ چرا همه رو معطل میکنی؟ چرا همهاش دیر میآی سر قرار؟ بهش گفتم چند دقیقهای رو صبر کنه؛ باهم دیگه میریم؛ بهش گفتم: میخوام نمازو دعا بخونم؛ نمازو خوندم؛ بعدش، تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها رو قرائت کردم؛ بعدش هم، دعای مخصوص همون مکانو خوندم و باهم برگشتیم پیش گروه.
در میونه دیوار شرقی مسجد کوفه، باب مسلم بن عقیل علیهالسلام و باب هانی بن عروه علیهالسلام قرار داره که مسجد رو به مرقد مسلم بن عقیل علیهالسلام و مرقد هانی بن عروه علیهالسلام و نیز مرقد جناب مختار بن ابی عبیده ثقفی که در کنار مرقد مسلم بن عقیل علیهالسلام، قرار گرفته، متصل میکنه. مختار، کسی بوده که از قاتلای حضرت ابا عبدالله الحسین علیهالسلام، انتقام میگیره و با این انتقامش از همه اون کسایی که به نحوی، در شهادت حضرت امام حسین علیهالسلام دست داشتن، دلای محزونی رو تا حدی، مسرور میکنه.
مختار قهرمان، قبلش هم، توی زندون عبیدالله بن زیاد، اسیر بوده که بعد واقعه کربلا، از زندون آزاد میشه و بعدها، ده نفری رو که آمادگی خودشونو برای انجام دستور دلخراش عمر بن سعد بن وقاص که در جنگ با حضرت امام حسین علیهالسلام، فرمانده سپاه بود و پرسیده بود کیست که دستور مارو درباره حسین انجام بده و با اسبان، سینه و پشت حسین رو لگدکوب کنه، اعلام کرده بودن، میگیره و دست و پای اونارو با زنجیرای آهنین میبنده و دستور میده با اسبان، بر بدن اونا بتازن تا بمیرن؛ بعدها، وقتی اصل و نسب اونارو بررسی میکنن، میبینن همه اون ده نفر، حرومزاده بودن.
به طرف مرقد مطهر مسلم بن عقیل رفتم؛ در کنار حرم ایستادم و زیارتنامه مربوط به ایشونو خوندم. مسلم بن عقیل، کسی هستش که حضرت امام حسین علیهالسلام، اونو به عنوان سفیر خود، به کوفه فرستاد؛ مسلم، وقتی در پنجم شوال سال شصتم هجری قمری، وارد کوفه شد، از اهالی شهر کوفه، خیلیا با ایشون، بیعت کردن اما بعدش، زدن زیر قولاشون و دست از بیعت با جناب مسلم بن عقیل برداشتن! و اینجوری، اونو تنها گذاشتن.
وقتی جناب مسلم بن عقیل، بییاور شد و کسی جز جناب هانی بن عروه و احتمالاً مختار، حمایتش نکردن، توسط مأموران عبیدالله بن زیاد و با حیله و نیرنگ، دستگیر شد و سرانجام هم، در روز نهم ذوالحجه سال شصتم هجری قمری، به دستور عبیدالله بن زیاد، سرش از بدنش جدا شد.
بعد زیارت مرقد این بزرگوار، رفتم به طرف مرقد جناب هانی بن عروه که مقابل قبر مسلم و در بخش شمالی اون قرار داره؛ جناب هانی بن عروه، از اصحاب پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و نیز از خواص امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام بود؛ جناب هانی بن عروه، از اشراف شهر کوفه و هم، رئیس یه قبیلهای بود.
جناب مسلم بن عقیل، وقتی احساس خطر کرد، به خونه هانی پناه برد؛ هانی بن عروه هم، بهش پناهندگی داد و حمایتش کرد؛ این کار هانی، عبیدالله بن زیاد رو سخت خشمگین ساخت و به جرم حمایت از سفیر حضرت امام حسین علیهالسلام، در روز نهم ذوالحجه سال شصتم هجری قمری، به شهادتش رسوند.
قبل از حرکت از شهر پرخاطره نجف، به سوی وادیالسلام رفتیم؛ قبرستون وادیالسلام، یكی از بزرگترین قبرستونا در جهان اسلام هستش که مقبره دو پيامبر حضرت هود و حضرت صالح سلامالله علیهما در اون قرار داره؛ اونجا هم، دو رکعت نماز خوندیم و برگشتیم تا آخرین زیارتمونو از حرم امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام انجام بدیم؛ زیارتنامه وداع رو که خوندیم، با یه دنیا حسرت و اندوه و البته با امید به اینکه، باز هم توفیق سفر به اونجاهارو داشته باشیم، شهر نجف رو ترک کردیم.
حرکت به طرف کربلا
ساعت دو بعد از ظهر به وقت عراق، از نجف خارج شدیم و به طرف کربلا حرکت کردیم؛ در همون ابتدای حرکتمون، در روی تابلویی، در سمت جاده، با یه فلشی، جهت رسیدن به کربلارو نشون داده بودن که مستقیم بود راهش؛ روش، نوشته شده بود: کربلاءالمقدسه؛ یه فلش دیگه هم، در همون تابلو که به سمت راست کشیده شده بود، دو مسیر، به نامهای الکفل و الحله رو مشخص میکرد؛ چند نفر از همسفرا، با دوربین تلفن همراهشون، از تابلو، فیلم و عکس گرفتن. کربلا، در هفتاد و هشت کیلومتری شهر نجف، واقع شده؛ حس عجیبی سراسر وجودمونو فرا گرفته بود؛ سالهای سال، در عزاداریها، توی مساجد و تکایا، یاحسین یاحسین گفتیم؛ عزاداری کردیم؛ بزرگانمون، با حسرت میگفتن: عمرمون داره تموم میشه، داریم پیر میشیم اما کربلا رو ندیدهایم؛ همه اون عزاداریا، همه اون مراسما و همه اون چیزایی که راجع به حضرت امام حسین علیهالسلام بود، اون زیارت عاشورا خوندنا، حتی اون آش نذری خوردنا، اون یاحسینایی که با دارچین، روی شلهزرد مینوشتیم، اون بیرقهای سر کوچهها، اون عزاداریهای توی ماه محرم، روز تاسوعا و عاشورا توی شهرمون؛ همه و همه، توی اونلحظه، مثل یه تصویری، از جلوی چشام، داشتن رد میشدن؛ الآنه دیگه وقتش رسیده بود؛ الآنه دیگه در جادهای قرار گرفته بودیم که میخواستیم بریم به سمت حرم مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین علیهالسلام، جایی که آرزوی خیلیاست؛ چه توفیقی بالاتر از این؟
بعد تقریباً یه ساعت، وارد پایانه شدیم؛ همه، به جز من و چند نفر از دوستان و همسفرای جوون، سوار یه مینیبوس شدن؛ همه وسایلارو به یه گاری دستی بزرگی بار کردیم و سه، چهار نفری، اون پسر بچه رو که قرار بود گاری رو ببره به طرف هتل، همراهیش کردیم و درواقع، کمکش کردیم؛ هتل ما، در محدوده و نزدیک حرم بود؛ واسه همین هم، سربازایی که اونجا وایستاده بودن، هم وسایلامونو و هم خودمونو حسابی گشتن. بعد بازرسی بدنی، به طرف هتل رفتیم؛ بقیه، قبل از ما، رسیده بودن.
اسم هتلمون بود: الامرا؛ رو تابلوی ورودی، نوشته شده بود: فندق و مطعم الامرا السیاحی. رفتیم اتاقامونو از روی لیستی که تنظیم شده بود، تحویل گرفتیم؛ هتلمون، خیلی با حرم فاصله نداشت. بعد یه استراحت کوتاه و جمع و جور کردن وسایلامون، قرار شد به صورت گروهی، به طرف حرم حرکت کنیم؛ من، از فرصتی که داشتم، استفاده کردم؛ باز هم مثل وقتی که توی نجف بودم، رفتم یه غسل زیارتی انجام دادم؛ یهدست دیگه، لباس تمیز و نپوشیده، توی ساکم داشتم؛ اونارو درآوردم و پوشیدم.
از توی جیب بغلی ساکم، میخواستم ادکلنمو بزنم که هماتاقیم گفت: «نه!» گفتم: «چی نه؟!» گفت: «ادکلن نزنی، بهتره.» گفت: «خوشبوکننده نمیزنن وقتی میخوان امام حسینو زیارت کنن.» گفتم: «چشم حاجی.»
آماده شدیم و به طرف حرم رفتیم؛ یه نفر هم داشت نوحه میخوند؛ یه نفر هم فیلمبرداری میکرد. اصلاً به نظر من، اونجا نوحه لازم نیست دیگه؛ وقتی آدم، توی اون فضا قرار میگیره، خود به خود، حالش گرفته میشه؛ آدم انگار توی یه میدونی، مثل میدون مغناطیسی قرار میگیره؛ بهنظرم، اونجا و توی اون فضا، امکان نداره اشک آدم درنیاد.
من و بقیه، اصلاً حواسمون به فیلمبرداری و اینجور چیزا نبود؛ همه، تو حال خودمون بودیم؛ فقط متمرکز شده بودیم به جایی که میخواستیم برویم. به حرم حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله عليه که رسیدیم؛ جلوی حرم وایستادیم و نوحه خوندیم و عزاداری کردیم.
آدم وقتی جلوی حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه وامیایسته، مردد میمونه که اول به حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه بره یا بره به طرف حرم حضرت امام حسین علیهالسلام؟ اونلحظه، من هم مردد موندم؛ تردیدم واسه خاطر این بود که حضرت ابوالفضل سلامالله عليه خیلی بزرگواره؛ کسی هستش که حضرت امام حسین علیهالسلام در جایی که میخواد ازش درخواستی بکنه، اول جملهاش میگه: «برادرم عباس، جانم به فدایت.» مردد موندم واسه خاطر اینکه حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، عظمت و مقامش، خیلی بالاست و سهم بزرگی، در ماجرای کربلا داشته.
حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، کسی هستش که حضرت امام حسین علیهالسلام، در شهادت این بزرگوار و در بالین ایشون، جملهای فرمودن که در هیچ جای دیگهای چنین سخنی رو بر زبون نیاوردن که این خود، گواه بر مقام و عظمت ایشونه؛ امام فرمودن: «الآن انکسر ظهری و قلت حیلتی؛ الآن، کمرم شکست و چارهام کم شد.»
ما تصمیم گرفتیم اول، به طرف حرم حضرت امام حسین علیهالسلام حرکت کنیم؛ بعد برگردیم به حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه؛ بین حرم حضرت ابوالفضل سلامالله عليه و حرم حضرت امام حسین علیهالسلام، تقریباً سیصد و پنجاه متر فاصله هستش که نخل کاشتن؛ گلکاری شده و فضای بسیار دلگشا و مصفایی، به وجود اومده؛ در دو طرف اون فضای روحانی، سایهبونایی هم تعبیه شده که زایرا، اونجا میشینن و استراحت میکنن.
پرچم سرخ رنگِ رو گنبد طلایی بارگاه ملکوتی حضرت امام حسین علیهالسلام، قبل از هر چیزی، نظر آدمو به خودش جلب میکنه؛ در میون قبایل عرب، رسمه که اگه یه نفر، توی قبیلهای، بناحق کشته بشه و قبیله اون، به هر دلیلی، نتونه خون کشته خودشو از قاتلا بگیره و نتونه قاتلای اونو قصاص کنه، بر سردر منزل اون کشته، پرچم سرخ رنگی رو به علامت اینکه خونی، بناحق ریخته شده، نصب میکنن که بعدِ خونخواهی، پرچم سرخو ورمیدارن و پرچم سیاهی رو به جای اون نصب میکنن؛ پرچم سرخ بالای گنبد حرم حضرت امام حسین علیهالسلام هم شاید اشاره به این داره که هنوز، خون حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام خونخواهی نشده و هنوز هم که هنوزه خونخواه اون، در پی طلب خون مطهر اوست.
وارد حرم حضرت امام حسین علیهالسلام شدیم؛ دوست داشتم علاوه بر اون زیارتنامه و اون سلامایی که توی زیارتنامه هستش، به زبون خودم و یه کم، خودمونیتر سلام کنم؛ وایستادم رو به روی ضریح و با خودم زمزمه کردم و گفتم:
السلام عليک يابن فاطمه الزهراء
سلام بر تو که نهایت خلوص و پاکبازی رو در پیشگاه حضرت حق، به نمایش گذاشتی
سلام بر تو که از تبار محمدی
سلام بر تو که گنهکاری همچو من هم، تو رو پناهگاه و ملجاء خود میدونه
سلام بر تو ای مصداق حقیقی عاشق به خدا
سلام بر تو که تربتت، قطعهای از بهشت و مایه شفای درداست
سلام بر تو که چراغ هدایت و کشتی نجاتی
سلام بر تو ای خامس آل عبا
سلام بر تو ای سرخترین خونی که به خاک ریخته شد
سلام بر تو که از مرگ باکی نداشتی و اونو، راهی برای رسیدن به عزت انتخاب کردی
سلام بر تو که با مرگ با عزتت، حیات ابدی رو برا خودت رقم زدی
سلام بر تو که لحظهلحظه مبارزاتت، جلوههای گوناگون عزت رو به نمایش گذاشت
سلام بر تو و یاران باوفایت که ذلت و فرومایگی بیعت با بنی امیه رو تحمل نکردین
سلام بر تو که در پاسخ یزیدیان، فریاد برآوردین و فرمودین: هیچگاه همانند انسانهای پست و ذلیل، دست بیعت با آنها نخواهید داد
سلام بر تو که شهادت عزتبخش رو بر اطاعت از ستمگرا ترجیح دادی
سلام بر تو که به خدا قسم یاد کردین و فرمودین: به خدا قسم، آنچه را از من میخواهند، نخواهم پذیرفت تا اینکه خدا را آغشته به خون خویش دیدار نمایم
سلام بر تو ای آموزگار بزرگ عزت و افتخار
سلام بر تو ای سربلند از آزمایش بزرگ الهی
سلام بر تو که مهمترین هدف قیامت، امر به معروف و نهی از منکر بود
سلام بر تو که ذکر نامت، خستگی نمیآره واسه آدم
سلام بر تو که اهل بیت خودتو همراه خودت بردی تا پس از شهادتت، سفیرای پیامت باشن؛ سلام بر سبط آخرین فرستاده خدا
سلام بر تو که هیچ غمی بالاتر از غم شهادت تو و اسارت خانوادهات نیست
سلام بر سید عشاق؛ سلام بر تو که خونتو به ناحق ریختن و هتک حرمت نمودن تو رو
سلام بر وارث عدالت؛ سلام بر تو که تحت هیچ شرایطی، مماشات ننمودی و سکوت نکردی
سلام بر این قبر شش گوشهات؛ سلام بر تو که حج رو نیمه تمام گذاشتی و با کاروون عشق، به کربلا اومدی
سلام بر تو که با اونایی که دینو ابزار قرار داده بودن، مبارزه کردین
سلام بر تو که به انسان و انسانیت، درس مقاومت دادی
سلام بر تو که به انسان و انسانیت، درس دلیری و پاکی دادی؛ سلام بر تو که خدایت خواست تو رو کشته ببیند
سلام و درود بر تو که عشق به تو، دلیل و برهان نمیخواد
سلام بر اسوه و نمونه انسان کامل؛ سلام بر نور چشم و میوه قلب پیامبر؛ سلام بر عصاره و پرتوی از وجود پیامبر
سلام بر تو که پیامبر، در حقت فرموده: حسین، از من است و من، از حسین هستم
سلام بر تو که هر کسی رو توان و یارای چنان کار عظیمی نباشد که تو انجامش دادی
سلام بر تو که همه اون حوادث و شهادتت، برات معلوم بود اما قیام کردی و کار تو، بدون حکمت نبود که شهادتو انتخاب نمودی
سلام بر تو که در مسلخ عشق به الله، قربانی شدی
سلام بر تو که زیباترین تابلوی تربیتی رو در روز عاشورا ترسیم نمودی؛ سلام بر الگو و سرمشق سالکای کوی وصال
سلام بر عاشق دلباخته
سلام بر تو که از شهر مکه، بیرون اومدی و به سوی معراج خونین، رهسپار شدی
سلام بر تو که زیر بارون تیر دشمن، اقامه نماز نمودی
سلام بر تو که خواستی با علی اصغرت وداع کنی و خواستی بر چهره معصومش بوسه بزنی اما تیر بیامان نامردا، این اجازه رو به تو نداد
سلام بر تو که نیزههای بیامان، تونستن همه وجود نازنینتو دگرگون سازن اما اراده و همت والاتو نتونستن تغییر بدن
سلام بر تو که در بیابونی خشک و سوزان، با سپاهی خونخوار رو به رو شدی
سلام بر تو که با شهادتت، زندهتر شدی
ضریح حضرت ابا عبدالله الحسین، ششضلعیه؛ قبر شریف حضرت علی اکبر سلامالله عليه، پایین پا در میون ضریح حضرت امام حسین علیهالسلام، در بخش دوضلعی اضافی اون، قرار گرفته است و پیکر مبارک و تیرخورده حضرت علی اصغر سلامالله عليه بنا به قولی، روی سینه پدر هستش و بعضیا هم البته قبر حضرت علی اصغر سلامالله عليه رو با برادرش حضرت علی اکبر سلامالله عليه، یکی میدونن.
یکی از دلخراشترین اتفاقاتی که در روز عاشورا به وقوع پیوست، پرپرشدن غنچه گل حضرت امام حسین علیهالسلام در آغوش پدرش بود؛ حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام، پیش حضرت زینب سلامالله علیها رفت و بهش فرمود: فرزند صغیرم را بیاور تا با او وداع کنم.
حضرت امام حسین علیهالسلام، وقتی فرزندش، علی اصغر رو گرفت، در آغوشش فشرد؛ خواست بر چهره کودک معصومش بوسهای زند اما تیر بیامون نادونی به نام حرمله بن کاهل اسدی، گلوی فرزندش رو به شدت درید؛ حضرت، کودکش رو، به خواهر برگردوند؛ در اینلحظه، حضرت امام حسین علیهالسلام، جمله بسیار زیبایی فرمودند که در بحارالانوار هم هستش؛ امام فرمودن: چون خداوند، شاهد این حوادث است، پس تحمل آنها بر من آسان است.
ششضلعی بودن ضریح حضرت ابا عبدالله الحسین علیهالسلام هم احتمالاً به خاطر مرقد مطهر حضرت علی اکبر سلامالله عليه هستش که اونجا قرار گرفته. با حال و هوای دل خودم، یه سلامی هم به حضرت علی اکبر سلامالله عليه کردم؛ توی دلم، زمزمه کردم و گفتم:
سلام بر فرزند بزرگ حضرت امام حسین علیهالسلام
سلام بر اولین شهید عاشورا از بنی هاشم
سلام بر تو که در روز عاشورا، پس از شهادت یاران امام، اولین شخصی بودی که اجازه میدون طلبیدی تا جونتو فدای دین کنی
سلام بر دردانه رسولالله؛ سلام و درود بر صورت و سیرت پیامبرگونهات
سلام بر نخل سرسبز باغ بنیهاشم
سلام بر تو که به جمیع محامد و محاسن معروف بودی
سلام بر درخشانترین ستاره کربلای حسینی بعد از قمر منیر بنیهاشم
سلام بر تو که این ضریح مقدس، شاید به خاطر این ششگوشه است که در پایین اون، پیکر قطعهقطعهشدهات مدفون گشته است
سلام بر تو که سطرسطر کتاب وجودت، با حکمت نگاشته شده است
سلام بر تو که چشمههای دانش و دانایی، از اعماق وجودت میجوشید
سلام بر آیینه حلم و متانت؛ سلام بر تو که به دور از غرور و تکبر، اما مردونه سخن میگفتی
سلام بر تو که در میدون رزم، سلحشوری شجاع، نیرومند و پرتوان بودی و انبوه دشمن، هرگز تورو بیمناک نمیساخت
سلام بر اسوه غیرت و جوانمردی
سلام بر تو که پیکار، سخت تورو تشنهتر ساخت؛ به خیمه اومدی و از پدر، آب طلبیدی و با این تقاضات، به جان پدر، آتیش زدی
سلام بر تو که هرگاه، حضرت امام حسین علیهالسلام، دلش واسه پیامبر تنگ میشد، تورو نظاره میکرد
سلام بر بدن قطعهقطعهشدهات
سلام بر تو که شباهت بسیاری، به پیامبر داشتی؛ هم در خلقت، هم در اخلاق و هم در گفتار؛ به همین جهت هم در عاشورا، وقتی اذن میدون طلبیدی و عازم جبهه پیکار شدی، حضرت امام حسین علیهالسلام، چهره به آسمون گرفت و گفت: اللهم اشهد علی هولا القوم لقد برز الیهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولک کنا اذا اشتقنا الی نبیک نظرنا الی وجهه… پروردگارا تو شاهد باش بر این مردم که نوجوانی به مبارزه ایشان رفت که شبیهترین مردم بود از نظر خلقت و خوی و گفتار به رسول تو، و رسم ما این بود که هرگاه اشتیاق دیدار پیامبرت را پیدا میکردیم، به روی او نگاه میکردیم
سلام بر تو که شجاعت، دلاوری و رزمآوری و بصیرت دینی و سیاسیت در سفر به کربلا بهویژه در روز عاشورا در حد اعلایی متجلی گشت
بعدش گفتم: یا حضرت علی اکبر سلامالله عليه، ای اولین شهید عاشورا از بنیهاشم، از تو میخوام واسطه شوی بین من و پدر بزرگوارت. نماز مخصوصی هم اونجا داره که اونو هم خوندم و رفتم سراغ مقابر دستهجمعی شهدای کربلا که در بخش شرقی قرار گرفته؛ اونجا و در بالا، نام مبارک یاران امام نوشته شده است.
حرم حضرت امام حسین علیهالسلام، بهنظرم ده تا در داشت که هر کدوم، یه اسمی داشتن: بابالقبله، بابزینبیه، بابالرأس، بابالسلطانیه، بابالسدره، بابالسلام، بابالکرامه، بابالشهدا، بابالحاجات و بابالرجاء.
بابالقبله، در طرف جنوب حرم قرار گرفته و مشرف به ایوان طلاست. بعد زیارت حضرت امام حسین علیهالسلام و حضرت علی اکبر سلامالله عليه و شهدای کربلا، میخواستم بروم به طرف قتلگاه که مدیر کاروان بهم پیشنهاد داد اونجا نروم! گفت: اونجا باید حالشو پیدا کنی بعد؛ واسه همین هم، در سمت مرقد جناب حبیب بن مظاهر که نزدیک قتلگاه و در واقع، در نرسیده به اون قرار گرفته، موندم. حبیب بن مظاهر، از اصحاب پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و از یاران نزدیک امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام بوده و در سه جنگ جمل، صفین و نهروان، پا به پای اون حضرت جنگیده.
در کتاب سفینهالبحار هستش که: حبیب بن مظاهر، شب و روز عاشورا، برای شهادت میخندید! و با دلی آرام، به استقبال مرگ پیروزمندانه میرفت و در دلیل آن، میفرمود: چه ساعتی مناسبتر از این، برای شادی؟! دشمن، به حبیب، امان هم داده بود اما او نپذیرفت و هرگز، تسلیم دشمن نشد تا اینکه، به شهادت رسید.
وقتی جناب حبیب بن مظاهر رو به شهادت رسوندن، سر بریدهاشو از گردن اسب، آویزون کردن و اینجوری، خواستن به نمایش بذارن. حضرت ابا عبدالله الحسین علیهالسلام، در شهادت حبیب، متأثر گشت. بعد زیارت مرقد مطهر جناب حبیب بن مظاهر و عرض سلام و احترام، رفتم به سمت مرقد سید ابراهیم مجاب که در زاویه شمال غربی، قرار گرفته؛ ایشون، فرزند سید محمد عابد و نوه گرامی حضرت امام موسی بن جعفر علیهالسلام، هستش؛ جناب سید ابراهیم مجاب، اونچنون با اخلاص بوده که به هنگام تشرف به زیارت حضرت ابا عبداللهالحسین علیهالسلام، وقتی بر ایشون سلام میکنه، صدایی از قبر مطهر شنیده میشه که جواب سلامشو میداده؛ لذا به لقب مجاب، معروف شده.
اونروز به سمت قتلگاه نرفتم؛ راستش، تصور اینکه جایی رو ببینم که حضرت امام حسین علیهالسلام، در روز عاشورا و با اون وضعیت، همونجا، به شهادت رسیده، خیلی برام دشوار بود؛ خیلی سخته جایی باشی که حضرت زینب، سلامالله علیها، اونجا روضه خونده و عزاداری کرده.
در مورد چهگونگی نماز مسافر، در حرم حضرت امام حسین علیهالسلام، باید گفت: مسافر میتونه در چهار مکان، نمازای چهار رکعتیشو هم شکسته بخونه و هم تموم بخونه که یکی از اون مکانا، الحائر حسینی هستش. اونای دیگه هم، مسجدالحرام، مسجدالنبی و مسجدالکوفه هستن. در مورد حائر حسینی، نظر چند نفر از علما اینه که منظور، اطراف ضریح هستش؛ البته مراجع محترم تقلید، هر کدوم، نظرات متفاوتی دارن اما نظر بیشتر اونا اینه که مسافر میتونه در حرم حضرت سیدالشهداء علیهالسلام، نمازشو تموم بخونه؛ چند نفر دیگه از آیات عظام هم نظرشون اینه که مسافر میتونه در حرم سیدالشهداء، تقریباً تا مقدار یازده و نیم متر فاصله از اطراف مرقد مطهر، نمازشو تموم بخونه. به هر حال، در مجموع، با دقت در موضوع و با بررسی نظرات مشابه، چنین برمیآد که در حرم سیدالشهداء علیهالسلام، میشه نمازو تموم خوند.
در ضریحای مطهر، هم در شهر نجف و هم در کربلا، بین اسکناس و طلا و نامه و … بستههای سیگار هم داخل ضریح، به چشم میخورد! بعضی از اونا که معلوم بود درشون از اول باز بوده، به هنگام انداخته شدن بسته، چندتایی نخ سیگار از توشون بیرون جهیده بوده و منظره بدی رو به وجود آورده بودن؛ خیلی به نظرم عجیب اومد؛ چون سیگار، یه چیز باارزش و گرونی نیست که کسی بخواد اونو به عنوان مثلاً نذری هدیه کنه. به هر حال، ضمن اینکه از این منظره، هیچ خوشم نیومد، قضیه برام نامفهوم بود تا اینکه بعد از کلی بررسی، تازه متوجه شدم که یهعده از آقایون سیگاری، وقتی میرون زیارت و یةهویی تصمیم میگیرن سیگارو ترک کنن و برای همیشه اونو بذارن کنار، اونو پرت میکنن داخل ضریح! خیلیا هم از قبل، تصمیم میگیرن وقتی رفتن زیارت و کنار ضریح رسیدن، سیگارو بذارن کنار و ترکش کنن؛ واسه همین هم، اونو میندازن داخل ضریح! به جهت امکان دسترسی سریع به حضرت آیتاللهالعظمی سیستانی در نجف، موضوع رو از ایشون سؤال کردم و استفتاء نمودم که متن استفتاء و پاسخ معظمله به این صورته: باسمهتعالی، حضرت آیتاللهالعظمی سیستانی، سلامعلیکم؛ احتراماً به استحضار عالی میرساند: در نجف و کربلا، یکعده سیگاری، در داخل ضریح، سیگار میاندازند تا ترک سیگارشان را اعلام کنند؛ به نظر میرسد این کار، صحیح نباشد؛ نظر محترم حضرتعالی را بفرمایید. باسمهتعالی، در صورتی که این کار، موجب هتک حرمت باشد، حرام است. ولله العالم.
تل زینبیه
روز بعد رفتیم به طرف تل زینبیه که نزدیکای حرم هستش؛ تل زینبیه، همون تپهای بوده که حضرت زینب سلامالله علیها، بالای اون میاومده تا میدون جنگو ببینه؛ الآنه، یه ساختمونی بنا کردهاند در همون محل؛ تل زینبیه، درواقع تداعیکننده خاطرات دلخراش مربوط به واقعه کربلا هستش که حضرت زینب، همه اونارو تک به تک، نظارهگر بوده و در سینهاش ثبت کرده بود.
در بالای در ورودی اون، نوشته شده: السلام علیک یا زینب الکبری؛ یه جای دیگهاش هم نوشته شده: السلام علیک یا بنت علیالمرتضی. زینب کبری علیهاالسلام، دختر امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام و حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها بوده که از نظر دانش و تقوا، جمال و عفاف و خطبه و سخنوری، در میون زنان همعصر خودش، یگانه بوده.
حضرت زینب سلامالله علیها، علاقه شدیدی به برادرش، حضرت امام حسین علیهالسلام داشته و احترام خاصی هم بهش قائل بوده؛ حضرت زینب، با فرزندای خودش، همراه حضرت امام حسین علیهالسلام به کربلا اومد و به کمک برادرش شتافت؛ در روز عاشورا هم ناظر شهادت فرزند، برادران و دیگر بستگان خویش بود و پس از اون نیز، با اسارت اهل بیت سلامالله علیهم، سرپرستی کاروون اسرای اهل بیت رو به عهده داشت.
حضرت زینب سلامالله علیها، در شب عاشورا هم، مشغول پرستاری از حضرت امام زینالعابدین علیهالسلام بود. زینب کسی هستش که به هنگام آتیش گرفتن خیمهها، بیمحابا برای نجات جون امام سجاد، به درون خیمه آتیشگرفته میره.
حضرت زینب، سهم بزرگی در واقعه کربلا و حتی بعد اون داره؛ زینب، کسی بوده که در مقابل ابن زیاد ایستاده و در جوابش که با شماتت پرسیده بود: کار خدا را با برادر و اهل بیت چهگونه دیدی؟ فرموده بود: ما رایت الا جمیلا… من جز زیبایی چیزی ندیدم… حضرت زینب کبری، در همه حال و در همه مراحل حادثه کربلا، مرحمی برای زخمای برادرش بود.
حضرت زینب کبری، در کوفه و شام و در مجلس ابن زیاد و یزید هم با سخنان خودش، فساد بنی امیه و جنایتاشونو به بهترین نحوی، افشا میسازه. پس از شهادت امام حسین نیز، مهمترین وظیفه حضرت زینب، رسوندن پیام شهداء، به گوش مردم اون زمون و زمونای بعدی بوده.
زینب، به کوفه هم که میرسه، به ایراد خطبه میپردازه و اهل کوفه رو سرزنش میکنه و اونارو اهل فریب، خطاب میکنه و اونارو به زنهایی تشبیه میکنه که رشتهای رو درست کردهان و بعد، اونو گشودهان! زینب، به مدینه هم که میره، از ادامه نهضت حسین دست برنمیداره و پیوسته، مردم رو به ادامه راه حسین، دعوت میکنه.
حضرت زینب، درواقع با ترسیم حادثه کربلا و چهگونگی و کیفیت شهادت امام حسین و یاران اون حضرت، هم جنایات حکومت رو بیان کرد و هم از تحریف قیام کربلا، جلوگیری کرد؛ زیرا دشمن، امام رو خارجی! و مخل امنیت! و عامل تفرقه امت اسلامی! معرفی کرده بود؛ تکتک کلمات و جملات زینب، مثل خون شهیدان کربلا، برّا بود.
حضرت زینب، تنها به خطبهخوندن و سخنرانیکردن اکتفا نکرد؛ اون، به عزاداری هم پرداخت و در ضمن اون عزاداریا، در بهترین شکل ممکن، چهره واقعی دشمنای حسین رو به همه نمایان ساخت.
بعد عزاداری در تل زینبیه، رفتیم به طرف محل خیمهها که همون نزدیکیا بود؛ اکنون جای اون خیمهها، ساختمونی بنا کردن؛ خیمه حضرت امام حسین علیهالسلام، خیمه حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، مقام حضرت امام حسین علیهالسلام که نماز میخونده اونجا، خیمه بیمار کربلا، حضرت امام سجاد علیهالسلام، همهاشون درواقع توی اون مکان بودن؛ آدم وقتی توی اون فضا قرار میگیره، اون صحنههایی رو که توی کتابا خونده و توی نوحهها شنیده، در ذهنش، تداعی میشه؛ آدم حس میکنه هنوز هم فریاد العطش العطش رو داره اونجا میشنوه. اونجا هم، یه نمازی خوندیم؛ نوحه خوندیم و عزاداری کردیم.
در حرم آموزگار راستین وفا
بعد زیارت حضرت امام حسین علیهالسلام، به طرف حرم حضرت ابوالفضل سلامالله علیه برگشتیم؛ حرم حضرت ابوالفضل سلامالله علیه هم، ده تا در داشت که هرکدوم، اسمی دارن: بابالقبله، بابالرسول، بابالحسین، بابالحسن، باب صاحبالزمان، باب موسیالکاظم، باب علی الهادی، باب محمدالجواد، بابالفرات و بابالامیر علی. وقتی جلوی ضریح حضرت ابوالفضل سلامالله علیه قرار گرفتم، یه سلامایی، قبل اون سلام رسمی که توی زیارتنامهها هستش، با خودم زمزمه کردم:
سلام بر ابرمرد اخلاص و استقامت
سلام بر مرد وفا، مرد ادب، ایثار و جانبازی
سلام بر نخستین فرزند امالبنین
سلام بر عباسِ علی که فدای حسین فاطمه شد
سلام بر پرچمدار و جاننثار حضرت امام حسین علیهالسلام
سلام بر تو که با تولدت، خانه امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیهالسلام رو آمیخته به غم و شادی کردی؛ شادی به خاطر تولدی خجسته و غم و اندوه، واسه خاطر آیندهات و دستای مبارکت در کربلا
سلام بر تو که نه تنها در قامت، رشید بودی؛ بلکه در خرد و جلوههای انسانی هم برتر و رشید بودی
سلام بر تو، تویی که شاید فقط به خاطر عاشورا، به دنیا آمده بودی
سلام بر پرچمدار عشق و ایثار؛ سلام بر تو که دلیرترین بودی و در میدونای نبرد، خشمگین میشدی و ترس و وحشت در دل دشمن، میریختی و فریادای حماسیت، لرزه به اندام حریفا، میافکند
سلام بر پدر مشک؛ سلام بر سقای دشت کربلا
سلام بر قمر بنیهاشم؛ سلام بر بابالحوائج؛ سلام بر رئیس عسگرالحسین
سلام بر علمدار کربلا؛ سلام بر صاحب لوا
سلام بر سفیر و صابر؛ سلام بر سپهدار؛ سلام بر عبد صالح؛ سلام بر نمونه شجاعت و وفا
سلام بر تو که در روز ولادتت، امیرالمؤمنین، دستاتو بوسید و گریست
سلام بر تو که از طرف مادر، از قبیله شجاعان و رزمآوران بودی و از طرف پدرم، روح علی رو در کالبد خویش، داشتی
سلام بر تو که در همه عمرت، یه لحظه از برادرت، امامت و مولایت دست برنداشتی
سلام بر تو که قلبت، محکم و استوار بود
سلام بر تو که فکرت، روشن و عقیدهات، استوار و ایمانت، ریشهدار بود
سلام بر تو که توحید و محبت خداوند، در عمق جونت، ریشه داشت
سلام بر تویی که هیچ برادری نسبت به برادرش، مثل تو نسبت به سیدالشهدا، با صداقت، ایثارگر فداکار، مطیع و خاضع، نبوده است
سلام بر روزی که تشنگان شفاعت رو با دستای مهربونت، سیراب خواهی کرد. لعنت خداوند بر کسی که میون تو و آب فرات، حایل شد
بعد این سلام و احترام، یه گوشهای وایستادم و زیارتنامه خوندم. جلوی حرم ملکوتی حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، از طرف بابالقبله، همون جایی که بالای در ورودیش نوشتن: السلام علیک یا اباالفضلالعباس، یه مجسمه مشک آب درست کردهان که دور و برشو آب فراگرفته و رو مجسمه، آب میریزه و فواره میکنه؛ آدم وقتی مشکو نگا میکنه و بهخصوص اینکه میبینه روش، آب هم میریزه و از طرفی، وقتی یادش میافته مشک آب اون حضرت، آبش ریخته شد و به مقصد نرسید، حس عجیبی بهش دست میده؛ جلوش وایستادیم و به یاد حضرت ابوالفضل، سلامالله علیه، نوحه خوندیم و عزاداری کردیم.
مقام دست راست (کفالیمنی) و مقام دست چپ (کفالایسر) حضرت ابوالفضل سلامالله علیه
حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، وقتی فریاد العطش، العطش کودکان رو میشنوه و میبینه که لباشون، خشکیده و رنگ صورتاشون پریده، سریع مشکشو به دوش میندازه و به طرف فرات میره؛ وقتی به فرات میرسه، ناخودآگاه مشتی آب برمیداره تا بخوره؛ یهلحظه، به یاد عطش برادرش، زنان و کودکان میافته و آب رو از دستش میریزه؛ مشکشو پر آب میکنه و به سوی خیمهها، حرکت میکنه؛ توی راه، بهسختی، با دشمن درگیر میشه؛ فردی به نام زید بن رقاد جهنی که شخص پست و ترسویی بوده و از رو در رویی با حضرت میترسیده، کمین میکنه و ناجوانمردانه، اون هم از پشت سر، دست راست حضرت رو قطع میکنه؛ حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، اعتنایی نمیکنه به این وضع و همچنان، پیش میره و میگه: والله ان قطعتم یمینی، انی احامی ابدا عن دینی و عن امام صادق الیقین، نجلی النبی الطاهر الامین. به خدا سوگند اگر دست راست مرا قطع کنید، باز هم از دین خود و از امام صادقالیقین که فرزند پیامبر و طاهر و امین است، حمایت میکنم.
حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، کمی اون طرفتر، توسط پلید دیگهای به نام حکیم بن طفیل طایی که او نیز کمین کرده بوده، غافلگیر میشه و دست چپش هم قطع میشه و میافته؛ میگن توی اونلحظه، حضرت بند مشکشو به دندون میگیره و سعی میکنه هر طوری شده آبو به لبتشنگان برسونه؛ خون زیادی ازش میریزه؛ خیلی سخته و در عین حال، خیلی هم عجیبه که آدم، خودش تشنه باشه، دستش به آب برسه و در کنار آب باشه و نخوره؛ دوتا دستاش، قطع شده باشه و خون زیادی هم ازش بره، با این حال، توجهی به حال خودش نداشته باشه؛ این شخص، باید خیلی آدم بزرگواری بوده باشد.
حضرت، توی اونحال که مشکشو با خودش میبره، تیری به مشک، میخوره و آبا همش میریزه؛ حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، خیلی اندوهگین میشه؛ گویا ریختن آب، دردآورتر از زخماش بوده؛ در این حال، پلید دیگهای از راه میرسه و عمودی از آهن، بر فرق مبارک حضرت، میزنه؛ طوری که سر حضرت ابوالفضل سلامالله علیه میشکافه و از اسبش میافته؛ در اینحال، و قبل از شهادتش، آخرین سلامشو به برادرش میفرسته و باهاش وداع میکنه و میگه: علیک من السلام ابا عبدالله؛ درود من بر تو ای ابا عبدالله. حضرت امام حسین علیهالسلام، وقتی میفهمه برادرش، شهید شده، سریع خودشو به بالین حضرت میرسونه و خودشو میندازه رو بدن مطهر حضرت ابوالفضل سلامالله علیه؛ اشک از چشماش جاری میشه و میگه: الآن انکسر ظهری…؛ الآن کمرم شکست… شهادت حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، رو امام خیلی تأثیر میذاره؛ امام در حالی که محزون میشه و نیروی بدنیش هم کم میشه، نمیتونه قدماشو راحت و روون برداره و آثار شکستگی و اندوه بسیار، بر چهره مبارکش، آشکار میشه و با چشمانی اشکبار، به سوی خیمهها روون میشه.
هماکنون، محل افتادن دستای مبارک حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، در مکانی با نامهای مقام دست راست(کفالیمنی) و مقام دست چپ(کفالایسر) مشخص شده که زائران، با یادآوری وقایع مربوط به اون حضرت، لحظاتی رو به عزاداری و نوحهسرایی میپردازن.
مقام دست راست، جایگاهش، داخل کوچه هستش که یه اتاقکی هم درست کردهاند که چندتا هم پنجره مشبک داره و کاشیکاری هم شده؛ اونجا، یه پیرمرد درویشمآبی، با یه حال و هوای خاصی، طوری که اشک چشماش، قسمتی از گونه و محاسن سفیدشو خیس کرده بود، یه شعری رو واسه دل خودش زمزمه میکرد؛ وقتی ناخواسته من هم شنیدم، حالم حسابی گرفته شد:
افتاده دست راست خدایا ز پیکرم، بر دامن حسین، برسان دست دیگرم؛ دست چپم، به جاست اگر نیست دست راست، اما هزارحیف که یک دست، بیصداست.
مقام دست چپ هم، یه گنبد کوچک و فیروزهایرنگ، داره و یه ضریح کوچکی هم واسش درست کردهاند؛ روش، کاشیکاری شده و یه جاش هم، نوشته شده: السلام علیک یا حامل لواءالطف. هر دوی اون مقاما، با حرم حضرت ابوالفضلالعباس سلامالله علیه، فاصله زیادی نداره.
آرزو
توی اون چندروزی که در کربلا بودیم، یهروز، از هتل که داشتم بهتنهایی، میاومدم بیرون، خواستم یه تماسی با یه نفر بگیرم؛ توی گوشیم که اسامی رو داشتم همینطوری جستجو میکردم، اسم یه دوستی ظاهر شد؛ با خودم گفتم: خوبه اول، یه زنگی هم به اون بزنم و حالی ازش بپرسم.
ایشون، مدیرعامل یه کارخونه بزرگ و مشهوریه؛ آدم مؤمنی هم هستش، از اونایی هست که اسلام رو در حد و وسع خودش، فهمیده و بهش تا اونمقدار هم که میتونه، عمل میکنه؛ چندینبار هم، به یهعده، بیمار سرطانی، کمک مالی قابلتوجهی کرده.
بهش گفتم: سید، از کربلا دارم باهات حرف میزنم؛ چندلحظهای، صداش قطع شد؛ احساس کردم صدای گریهاشو داره پنهون میکنه. گفت خیلی خوشحاله که من از کربلا بهش زنگ زدهام؛ خیلی هم التماس دعا کرد؛ گفت: بگو آقا مارو هم دعوت کنن… گفت حال عجیبی بهش دست داده؛ گفت چند سالی هستش میخواد بیاد کربلا اما نمیشه و هردفعه، یه کاری واسش پیش میآد.
چند روز بعدش که برگشتم به تبریز، بهم زنگ زد و گفت: «اونروز، بروبچهها تو خونه نبودن؛ من هم، بعد تلفن شما، رفتم نشستم اتاقم و بلندبلند، یه دل سیر، هق و هق گریه کردم.»
روز آخِر
روز آخر، خیلی زود، فرا رسید؛ حال همهمون، حسابی گرفته شده بود؛ مدیر کاروون، همهمونو جمع کرد و گفت باید وسایلامونو جمعوجور کنیم و فردا، صبح زود حرکت کنیم تا یهموقع، از اونور به مشکل نیفتیم؛ وداع و خداحافظی، همیشه، منو ناراحتم میکنه؛ قرار شد همه، وسایلاشونو جمع کنن و ببرن بذارن طبقه همکف، تا فردا، بعد از نماز صبح و زیارت و وداع با حضرت امام حسین علیهالسلام و حضرت ابوالفضل سلامالله علیه، راهی بشیم؛ من هم مثل بقیه، میخواستم از فرصت باقیمونده، حداکثر استفاده رو ببرم؛ همهاش، یهروز فرصت داشتیم؛ البته صبح فردارو هم داشتیم؛ میشد بری زیارت؛ در همین فکر و برنامهریزی توی ذهنم بودم که پیشنهاد مدیر کاروون، مثل پتکی، رو سرم خورد؛ رو کرد به من و گفت: «شما و چند نفر از جوونای دیگه، فردا صبح، ساعت چهار، وسایلارو ببرین پایانه و بقیه هم میرن به حرم و بعد از نماز صبح، میان پایانه و به شما، ملحق میشن.» پیشنهاد خوبی نبود واسه منیکی؛ خواستم بهونه بیارم؛ گفتم: «نمازو کجا بخونیم؟» گفت: «تو ترمینال.» گفتم: «شاید ترمینال، آب برا وضو یا اینکه نمازخونه نداشته باشه.» گفت: «خوُب، از قبل، وضو بگیرین؛ رسیدین اونجا، یه کارتنی هم بندازین زیرتون و نمازتونو بخونین.»
دیگه چیزی نتونستم بگم؛ هم واسه اینکه دوستمون بود و هم اینکه، مدیر کاروان بود دیگه و مهمتر از همه اینا، اینکه بالاخره، یه چند نفری باید این کارارو انجام میدادن یا نه؟ واسه همین هم، از حرفش عدول نکردم اما خیلی برام سخت بود؛ با خودم گفتم: «باشه، من هم امشبه رو میرم حرم؛ زیارت وداع رو میخونم؛ کلی هم نماز میخونم و برمیگردم.» عصر که شد، رفتم نماز مغرب و عشارو توی حرم حضرت ابوالفضل سلامالله علیه خوندم؛ برگشتنی، رفتم از یکی از خادمای اونجا پرسیدم: حرم امام حسین علیهالسلام، شب، از ساعت چند بازه؟ گفت: «دوست من، امشب درو میبندیم؛ قراره همکارامون، داخل ضریح رو جمع کنن و دور و برشو جارو کنن.» این حرف اون خادم، دیگه اون یهذره امیدمو هم نقش بر آب کرد؛ خیلی اعصابم داغون شده بود؛ دلم، یه جورایی شده بود؛ با خودم میگفتم: «آخه چرا درست همین امشب که فرداش میخواهیم بریم، باید این برنامه، پیش بیاد؟!» با خودم گفتم: «اینجوری که نمیشه؛ میروم با مدیر صحبت میکنم و نمیروم اصلاً ترمینال؛ اصلاً، به من چه مربوطه؟»
برگشتم به هتل؛ شامو با دوستان خوردیم؛ بعد شام، رفتم اتاق، روی تختم دراز کشیدم؛ آروم و قرار نداشتم؛ خودم هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم؛ تلویزیونو روشن کردم؛ همهاش میزدم این کانال و اون کانال و هیچکدومشونو هم تماشا نمیکردم! چندتا چایی ریختم خوردم؛ بعدش هم چندتا نوشابه قوطی از یخچال ورداشتم و باز کردم؛ در حالی که اصلاً هیچ میلی نداشتم! پتومو درست کردم؛ پنجره رو باز کردم بعدش هم بستم! پنکه سقفی رو روشن کردم؛ بعد گذاشتم رو پنج؛ بعدش هم، خاموش کردم! هماتاقیمون که یه حاج آقای محترم و موقری بود و روزگار گذرونده بود، بهم گفت: «تو چرا امشب بیقراری میکنی؟! از چیزی نگرونی؟ چیزی شده؟» بعدش هم گفت: «امشب، تو یه چیزیت هست مثل اینکه.» گفتم: «حاجآقا، مگه نشنیدی مدیر چی گفت بهم؟ من فردا صبح زود، قراره برم ترمینال؛ امشب هم که حرم بسته است؛ من هم که نمیخوام زیارت نکرده برم.» بهش گفتم: «حالم خیلی گرفته شده؛ آخه من میخواستم این ساعتای آخری رو یه زیارتی بکنم و نماز بخونم؛ اگه شده تا صبح بیدار بمونم؛ من که نمیدونم باز هم میآم اینجا یا نه.»
گفت: «پسرم، همین که وسایلای زایرای امام حسینو میبری ترمینال و اونا میتونن با خیال راحت برن زیارتاشونو بکنن، خودش، اجر و ثوابش کمتر نیست.» گفتم: «حاجی، من هم این حرفا رو میدونم و قبولش دارم اما راستش، این حرفا، چنگی به دلم نمیزنه؛ من این ثوابو نخواستم!» راستش، بعضی وقتا، ما آدما یه چیزایی رو در آموزههای دینیمون داریم و هی میخونیمشون اما مثل اینکه باور قلبی نداریم بهشون؛ راستش، من هم اون روز، حرف حاجی رو قبول داشتم اما احساس میکردم هنوز، به یقین، نرسیدهام که خدمت کردن به زایرا هم، اجر بالایی داشته باشه. حاجی وقتی دید من حالم زیاد خوش نیست و گوشم به پند و نصیحتاش بدهکار نیست، گفت: «یه استراحتی بکن؛ باهم میریم ببینیم چی پیش میآد.» ما هم مثل همه، وسایلامونو بردیم پایین؛ گذاشتیم توی همکف؛ بعدش هم، آماده شدیم. با اینکه احتمال زیارت، توی اون شب، صفر بود واسمون، با این همه، من یه غسل زیارتی هم کردم! وضو گرفتیم و با حاجآقا باهم خواستیم بریم بیرون؛ یه مأمور امنیتی عراقی که بهطور شبانهروزی، توی هتل بود و مشابه همونو تو نجف هم داشتیم، بهمون گیر داد؛ گفت: «هرجا میخوایین برین، برین اما ساعت دوازده، باید توی هتل باشین.» بندهخدا راست هم میگفت؛ حق با اون بود دیگه؛ درای هتل، ساعت دوازده شب، بسته میشد.
راستش، ما اجازه نداشتیم توی شب و اونهم به صورت انفرادی، جایی بریم اما دیگه کار از این حرفا گذشته بود؛ بعضی وقتا، پیش میآد آدم، بیشتر به حرف دلش گوش میده و خطر، واسش هیچ معنی و مفهومی نداره. ساعت یازده زدیم بیرون؛ با هدف، اما با اطمینان به اینکه میدونستیم حتماً و حتماً، حرم بسته است، رفتیم به طرف حرم! وقتی نزدیک حرم شدیم، سه، چهار نفر از زائرای کاروان دیگه که حاجی رو از قبل، میشناختن، اومدن کنارمون؛ میگفتن: «حرم بسته است؛ ماهم یه دوری میزنیم، بعدش هم میریم هتل.» من از حاجی اجازه خواستم و بهش گفتم: «میخوام تنها باشم.» و از دوستای حاجی هم عذرخواهی کردم و از اونا جدا شدم؛ تنهایی رفتم به طرف حرم حضرت ابوالفضل سلامالله علیه؛ اونجا بسته نبود؛ قرار هم نبود بسته باشه؛ زیارت وداع رو خوندم؛ چند رکعتی هم نماز خوندم و از حرم، خارج شدم؛ رفتم به طرف حرم حضرت امام حسین علیهالسلام و از بابالشهدا وارد حرم شدم؛ از خلوت بودن حرم، دیگه کاملاً فهمیدم که حتماً تا حالا درو بستن؛ وقتی داشتم کفشامو به کفشداری تحویل میدادم، کفشدار گفت: «تو میتونی بری تو اما دری رو که به ضریح باز میشه، بستن؛ دارن کار میکنن تو.» گفتم: «باشه؛ با خودم گفتم حالا میرم ببینم چی پیش میآد.» گفتم: «خدایا، میشه امشبه رو هم دستم برسه به ضریح آقا؟» گفتم: «خدای مهربون، دست تو که اینجور چیزا، کاری نیس اصلاً.» رفتم تو، دیدم در بسته است؛ رفتم از یکی از خادما پرسیدم: «کی باز میکنن درو؟» گفت: «معلوم نمیشه؛ هروقت کارشون، تموم شد، باز میکنن.» پرسیدم: «معمولاً چةقده طول میکشه؟» گفت: «دو، سه ساعتی طول میکشه.» گفتم: «من فردا میخوام برم؛ تو نمیتونی کاری واسم بکنی؟ من میخوام یه زیارت کوتاهی بکنم و برم.» گفت: «انتظار داری به خاطر تو یه نفر، ما برنامهمونو بریزیم به هم؟» گفت: «اصلاً نمیشه.» رفتم نشستم یه جایی و نماز خوندم؛ دعا کردم؛ با خودم عهد بستم تا ساعت یه ربع مونده به چهار بامداد، تو حرم بمونم و بعد برم به طرف هتل. ساعت دو شده بود؛ خیلی بهم فشار میاومد؛ هم خسته بودم و هم خوابآلود اما تصمیممو گرفته بودم؛ میخواستم نخوابم؛ بلند شدم جامو عوض کردم؛ جای جدید که نشستم، از بس لحظات مدیدی رو بیحرک مونده بودم و رفته بودم توی فکر که کبوترای داخل حرم که رو فرشا، این طرف و اون طرف میرفتن و گاهی هم نوک میزدن به فرشا و از لای اونا، یه چیزایی رو که احتمالاً از دست کوچولوهایی که با مامان، باباهاشون اومده بودن حرم، افتاده بوده، پیدا میکردن و میخوردن، جرأت میکردن خیلی نزدیکتر بیان! خیلی لذت میبردم وقتی اونارو نزدیک خودم و دور و برم میدیدم؛ یهویی که بلند شدم؛ کبوترا به پرواز دراومدن؛ رفتم پیش همون خادم؛ ازش پرسیدم: «بالاخره کی باز میشه در؟» گفت: «دوست من، بهت گفتم که معلوم نیست.» گفتم: «حالا تو یه ساعتی بگو.» گفت: «ساعت دو و نیم حتما باز میشه؛ چون اونایی که تو هستن، کاراشون داره کمکم تموم میشه.» ازش تشکر کردم؛ رفتم نشستم جلوی در طلایی که به ضریح باز میشد؛ چند نفر دیگه هم اونجا بودن؛ شاید یه بیست، بیست و پنج نفری میشدن؛ اونا هم مثل من، امیدوار و خوشبین بودن.
یه پیر مرد اومد جلو؛ تق و تق درو زد! همه با تعجب، نگاش کردیم؛ باز درو زد! همه، یهجوری داشتن بهش نگا میکردن که این بابا داره چیکار میکنه مثلا؟! من گفتم: «عمو آخه واسه چی سر و صدا را انداختی؟ مگه به خاطر در زدن تو، درو وا میکنن؟!» بهش گفتم: «اصلاً در زدن تو، هیچ تأثیری نداره؛ اینو مطمئن باش.» گفت: «خودم میدونم! اما دوست دارم در آقارو بزنم؛ شاید هم وا کنه درشو و باز هم ادامه داد به در زدنش!» گفتم: «حاج آقا، شما سر و صدا میکنین؛ ما هم که اینجا داریم نماز و دعا میخونیم؛ لطفاً بشینین؛ اگه یه موقع هم خواستن درو وا کنن، تو هم مثل بقیه میری تو.» گفت: «من چیکار به کار شما دارم؟ من فردا میخوام برم؛ امشب باید زیارت کنم آقارو.» چندنفر دیگه هم بهش تذکر دادن اما من دیگه کاری به کارش نداشتم.
چشام فقط رو عقربههای ساعت روی دیوار بود که در طرف چپم بود. آدم وقتی ساعتو نگا میکنه، حس نمیکنه عقربهها دارن حرکت میکنن.
ساعت، دو و نیم شد اما در وا نشد! بلند شدم رفتم پیش همون خادم؛ بهش گفتم: «مگه تو نگفتی دو و نیم وا میشه؟ چرا وا نشد؟» این دفعه، همراه یه خنده ملیح و معناداری بهم گفت: «دوست من، برو بشین سر جات؛ همون جایی که نشستی، بشین و چند دقیقهای رو هم منتظر باش.» من از حرفاش فهمیدم و مطمئن شدم که ایندفعه دیگه در باز میشه.
رفتم نشستم سر جام در جلوی در؛ سه، چهار دقیقهای نشده بود که در وا شد. صدای صلوات در فضا پیچید؛ من نویسنده قوی نیستم؛ کار من اصلاً نویسندگی نیست اما اگه میبودم هم، نمیتونستم و نمیتونم اونلحظه رو اونجوری که بود و احساسات خودمو به تصویر بکشم. وارد شدم؛ ضریح، از اسکناسا، طلاجات و نامههایی که برا آقا نوشته بودن، خالی خالی بود؛ اسکناسا، نامهها و طلاهارو، همه رو جمعشون کرده بودن؛ من چون درست جلوی در بودم، وقتی در وا شد، اولین نفری بودم که وارد شدم؛ چندتا اسکناس درشت هم انداختم توی ضریح؛ وای، چه کیفی داشت اونلحظه؛ فکر کردم پادشاهی و سروری دنیارو بهم هدیه کردن؛ کنار ضریح آقا، خیلیخیلی خلوت بود؛ چون قرار نبود اون شب، باز باشه حرم و اونایی هم که اونجا بودن، شاید همینطوری اومده بودن. زیارت کردم؛ نماز خوندم؛ زیارت وداع رو هم خوندم و از حرم، خارج شدم؛ ساعت یه ربع به چهار بامداد بود که برگشتم به طرف هتل؛ از حرم تا هتل، یهریز فقط تکرار میکردم و میگفتم: الحمدالله رب العالمین و اینطوری خدارو شکر میکردم و سپاس میگفتم.
اگه در اونلحظه، از دنیا میرفتم، هیچ آرزویی به دل، نداشتم؛ به همهچی رسیده بودم. رسیدم به هتل؛ وسایلارو بار کردیم و با دوستان رفتیم به طرف پایانه؛ وقتی به پایانه رسیدیم، اذان صبح شروع شد؛ من که وضو داشتم، رفتم یه کارتنی پیدا کنم و نمازمو بخونم که یه عرب متوجه شد و بهم گفت: «اون طرف خیابون، نمازخونه هستش.» از پایانه اومدم بیرون؛ نور سبز نمازخونه رو از دور دیدم؛ رفتم نماز صبحو خوندم؛ ته دلم، آرزوی دیدار از شهر سامرا و جایی رو داشتم که امام زمان عجلالله تعالی فرجهالشریف از اونجا غیبتشو آغاز کرده؛ بعد نماز، دورادور، یه سلامی از اون نمازخونه کوچک شهر کربلا، به آقا دادم و عرض ادب کردم؛ با خودم زمزمه کردم و گفتم:
سلام بر تو ای گل نرگس
سلام بر تو ای ستاره درخشان سامرا
سلام بر تو ای مردی از تبار حسین
سلام بر تو ای همیشه به یاد حسین
سلام بر تو ای یوسف فاطمه
سلام بر تو ای خونخواه شهید کربلا
سلام بر تو ای خوارکننده کافران
سلام بر تو ای نجاتدهنده مستضعفان
سلام بر تو ای شمشیر قهر خداوند که هیچ کندی نپذیرد
سلام بر تو ای حجت نابغه الهی
سلام بر تو ای تلاوتکننده کتاب خدا
سلام بر تو ای مجموعه همه زیباییها
سلام بر تو ای مصلح بزرگ
سلام بر تو ای امید و آینده بشر
سلام بر تو ای طبیب جانها
سلام بر تو ای حافظ رازهای ربوبی
سلام بر تو ای وعده ضمانتشده خداوند
سلام بر تو ای کسی که مورد آرزو هستی
سلام بر تو ای رحمت بیپایان خداوند
سلام بر تو ای لطف و رحمت بیکرانه پروردگار
سلام بر تو ای صاحب روز پیروزی و برافروزنده پرچم هدایت و عدالت
سلام بر تو ای گنجینه دانشهای پیامبری
سلام بر تو ای نظامبخش دین
سلام بر تو ای عزتبخش یاران
سلام بر تو و قدمهایت آنگاه که میآیی
سلام بر تو ای الفتدهنده دلها
سلام بر تو ای خوارکننده دشمنان
سلام بر تو ای قلب عالم امکان
سلام بر تو ای وارث انبیا
سلام بر تو ای نور دیدگان خلایق
سلام بر تو ای حقیقت پردهنشین
سلام بر تو ای معشوق و محبوب؛
سلام بر تو ای مقصود و مراد اهل ایمان
سلام بر تو ای خونخواه شهیدان
سلام بر تو ای برطرفکننده بلاها
سلام بر تو که رایحه ظهورت، دل شیفتگانت را به وجد خواهد آورد
سلام بر تو که نیکوترین سرانجام را برای مستضعفان به ارمغان خواهی آورد
سلام بر تو ای مایه امن و آرامش؛
سلام بر تو ای مولود برترین شبها بعد از شب قدر
سلام بر تو ای مهیاشده برای ریشهکن کردن ظالمان
سلام بر تو ای وسیله و واسطه رحمت حق بر خلق
سلام و درود بی پایان من بر تو باد
آقا جان بگو تا چند جمعه دیگر، ما رو از تنهایی و غربت، نجات خواهی داد؛ بگو چشمامون کجا و کی، مهربونی نگاه تو رو لمس خواهد کرد؛ آقا جان بگو کی غبار و اندوه غیبتت، از دلای منتظرانت برخواهد خاست.
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیاً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دلیلاً و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
بعد، برگشتم پایانه؛ وسایلارو به اتوبوس زدیم؛ بقیه دوستان هم رسیدن؛ چند نفر از همسفرام، بهم گفتن: «جات خالی؛ رفتیم زیارت و نماز صبحو توی حرم خوندیم.» اما توی نگاهم، هرگز حسرتو ندیدن! گفتم: «جای شما خیلیخیلی خالی!» بعداً وقتی موضوع رو به همونا تعریف کردم، اشک همشون دراومد؛ بهم میگفتن: «آخه چهطور ممکنه؟! ماهم پرسیده بودیم؛ گفته بودن حرم بسته است.» میگفتن: «تو هم زیارتتو کردی؛ اون هم با اون کیفیت و هم، از اجر و ثواب خدمت به زائرای حضرت امام حسین علیهالسلام برخوردار شدی.» میگفتن: «تو برنده شدی؛ خوشا به حالت…»