بازتعریف واژههای «بیکفایت» و «باکفایت» (ورژن جدید)
چون خود کوچک و مینیمدیر بودی، نمیتوانستی حضور افراد بزرگ را تحمل کنی و سخت بود برایت تا با افراد بزرگ، کار کنی و هر کارمندی در سازمان را که احساس میکردی به لحاظ تخصص و تجربه، از تو بالاتر است و یا میرود که محبوبتر و مقبولتر شود، به حیل مختلف، از دور خارج میکردی و به حاشیه میراندی؛ حتی در جلسات، اجازه سخن گفتن هم نمیدادی تا معلوم نشود که باسوادتر از تو هم، وجود دارد
- امروز، در همین سرزمین، انسانهای «بیکفایتی» مثل من، زیاد هستند و البته، خیلیهای دیگر هم، مثل تو، «باکفایت» هستند که با این «باکفایتیهایشان»، حسابی کمر مردم و دستگاههای دولتی و غیردولتی را شکستهاند؛ اما من هنوز هم، دقیقاً پاسخ این سؤالم را پیدا نکردهام؛ اینکه چرا اغلب مردان «بیکفایت» زمانهام، معمولاً به انواع مدیران، تبدیل میشوند؟!
چندسال پیش، برای یک مدیرکلی در استان آذربایجان شرقی که مشکل خویشمدیرپنداری داشت و به جهت اقبال و پیشانی بلندش، آنهم در سیستمی که چندان اهمیتی به شایسته بودن داده نمیشود، مدیر یک مجموعهای شده بود، واژه «بیکفایت» اطلاق کردم؛ پرونده، با عنوان توهین به یک مقام ارشد اداری استانی، به هیأت رسیدگی به تخلفات اداری وقت در مرکز، ارجاع شد که در همین استان و در تبریز خودمان، اگر بررسی میشد، احتمالاً اگر اخراج از دستگاه متبوع هم نمیشدم، حداقل یک انفصال موقت یکسالهای میخورد پای پرونده اداریام.
بعد از کلی بررسی، رد و بدل شدن مکاتبات و دعوت حضوری و متعاقباً، حضور اینجانب در جلسهای با حضور اعضای هیأت مربوط و ارائه توضیحات و دفاعیات حضوری، علیرغم تلاشها، مکاتبات و تخریبهای طی تماسهای تلفنی مکرر مدیرکل مربوط و اذناب مربوطش در همان اداره، درنهایت، حکم برائت صادر شد؛ چراکه اعضای هیأت رسیدگی به تخلفات اداری، واژه «بیکفایت» را، مصداق توهین یا هتک حرمت ندانستند و بدینترتیب، ختم جلسه را اعلام کردند؛ من هم البته، درحقیقت، قصدم از بهکار بردن این واژه برای این مدیر، توهین یا بیاحترامی نبوده و اطلاق چنین عنوانی، درواقع، استنتاج و استنباط خودم بوده که میخواستم بگویم و فریاد بزنم که: «توی مدیر، از نظر من و به این دلایل مستند، «کفایت» لازم و کافی را در این جایگاهی که قرار گرفتهای، نداری و از عهده آن، برنمیآیی.»؛ فقط، همین و این توضیح را، هم به صورت مکتوب و هم، به صورت حضوری و شفاهی، در اختیار هیأت مزبور هم، قرار دادم.
بعد از مدت خیلی کوتاهی، آن مدیرکل «بیکفایت» را از مدیریت، برکنار کردند؛ قبل از برکناری ایشان که هرهفته، همراه با ارائه تعدادی از مصادیق «بیکفایتیهای» ایشان، به صورت تماس تلفنی، پیگیر جدی تخلفات، اهمالکاریها، عدم شفافسازیها و بیپاسخیهای وی از وزارتخانه بودم، در آخرین تماسم، از دفتر وزیر، گفتند: «بس است دیگر؛ مکاتبه و تماس لازم نیست دیگر و وزیر اکنون، خودشان هم، به این نتیجه رسیدهاند که این مدیر را باید برکنار کنند؛ دیگر شما هم مکاتبه نکنید.» که اینطوری شد که من هم مکاتباتم را قطع کردم و یکی دوماه بعدش هم، آن مدیر «باکفایت»، از داخل همان لباس گشاد مدیریتی که داخلش گم شده بود، بیرون آمد و از مدیریت آن مجموعه، برکنار شد.
الان، بعد از گذشت چندین سال، میبینم آن مدیرکل، آنچنان هم که من تصور میکردم، «بیکفایتِ بیکفایت» نبوده؛ شاید هم در قاموس چنین مدیرانی، من و امثال من، «بیکفایت» بودهایم! نه ایشان و امثال ایشان؛ آری، من «بیکفایت» بودهام که اهدای هدیه در ادبیات بعضیها و یا درواقع رشوه در قالب یک باب مغازه از سوی یکی از واحدهای صنفی تحت پوشش اداره در یکی از پاساژهای استان را، قبول نکردم.
من «بیکفایت» بودم که برای خودم، حتی یکی از آن دهها مجوز نان و آبداری را که ادارهمان صادر میکرد و برای من هم، خیلی راحت بود اخذش، مثل برخی از همکارانم که اقدام کردند و اکنون هم وضعیت مالیشان خیلی عالی است، اقدام نکردم؛ من «بیکفایت» بودم که در طول خدمتم، با هیچیک از مؤسسات و واحدهای صنفی مجوزدار از اداره کل متبوعم، کار مشترک مالیِ حتی قانونی و حلال هم انجام ندادم؛ من «بیکفایت» بودم که وقتی یکی از مجموعههای تحت نظارت اداری، به نمایندگی از صنوف مربوط، پیشنهاد داد تا مشترکاً، یک ماشین سواری مدلبالایی را برایم بخرند و در اختیارم بگذارند، با عتاب شدید بنده، مواجه شدند.
من «بیکفایت» بودم که قطعهزمین پیشنهادی از سوی یکی از واحدهای تحت پوشش را که در یکی از جاهای خوب همین تبریز بود، قبول نکردم و چهقدر هم طرف، پیگیر بود و اصرار میورزید! من «بیکفایت» بودم که تأسیس بزرگترین مجموعه آموزشی شمال غرب کشور را که کاملاً برایم محیّا و پیشنهاد شده بود، پس زدم.
من، «بیکفایتیهای» متنوع، زیاد و بزرگتر از اینها را هم داشتهام در طول خدمتم که برخی از آنها، قابل گفتن هم نیستند! من، «بیکفایت» بودم که در هیچیک از واحدهای صنفی زیرنظر اداره، سهیم نشدم؛ من «بیکفایت» بودم که هنوز هم که هنوز است، حتی یک آپارتمان فسقلی سی، چهل متری در شهر محل خدمتم، ندارم و درعوض، آن مدیرکل، برخلاف نظر بنده که به «بیکفایتی»، متهمش کرده بودم و به خاطر همین اعلام صریح همین اتهام! و برچسبزنی، مبنی بر «بیکفایتی» ایشان، به هیأت تخلفات اداری هم معرفی شده بودم، جزو «باکفایتترین» مدیران دوران خودش بوده! که اگر «باکفایت» نمیبود، اکنون در چندینجای مرکز استان، صاحب چندقطعه زمینهایی که الان دیگر میلیاردی شدهاند، نمیشد.
اگر او «بیکفایت» بود، با وجود داشتن خانه شخصی، از ابتدای جلوس در میز و تخت مدیریت، در خانه سازمانی یا درواقع، کاخ سازمانی اداره که صرفاً برای وزیر و همراهان وی و همچنین برای سایر میهمانهای بروناستانی و مسؤولان ارشد وزارتخانه یا سایر دستگاههای دولتی، تدارک دیده شده است، مستقر و مستأجر که نه، بلکه صاحبخانه نمیشد و میهمانی نمیتوانست بدهد بهراحتی در واحد دراختیار اداری برای فک و فامیلهایش و حتی برای فامیلها و دوستانی که از سایر استانها میآمدند که حتی مدتی پس از برکناری از مدیریت نیز، چندینماه، جا خشک کرد در همانجا و بیرون نیامد! که چنین مدیرانی را اصولاً باید با جرثقیل، حرکتشان داد از جایشان و از میزی که مثل یک کنه و زالوی خونآشام سمج، به آن چسبیدهاند.
اگر او «بیکفایت» میبود، اضافهکاریهای میلیونی و چندینبرابری کارمندان معمولی، دریافت نمیکرد؛ تو، «باکفایت» بودی که برای رفتن به دنبال حتی کارهای شخصیات و حتی برای حضور در کلاس درس دانشگاهی در استانی دیگر، با هزینه و به حساب اداره، بلیط هواپیما میگرفتند برایت و تو در کنار درس خواندنت، مأموریت اداری هم رد میشد برایت تا پولی هم از قِبَل آن، دریافت کرده باشی.
تو «باکفایت» بودی که باغی را هم برای خودت ترتیب دادی؛ با ویلا و یک استخری در داخل آن. تو «باکفایت» بودی؛ چون بیشتر از آنچه که در فضای حقیقی و در کنار همکارانت بوده باشی و آنها برایتان مهم و ارجح باشند، در فضای مجازی بودی و لایک دوستان! برایت مهم بود.
تو مدیر «باکفایت» و خوششانسی بودی که از اولین روز حضورت در اداره، دکتر خطابت میکردند و من «بیکفایت» بودم که در حین تحصیل، بارها انواع دغدغهها را ایجاد کردند برایم؛ از قبیل: غیرقانونی بودن ادامه تحصیل، عدم همخوانی رشته تحصیلی با کار اداری، عدم هماهنگی و مواردی از این قبیل تا من نتوانم ادامه تحصیل داشته باشم.
تو «باکفایت» بودی که اراده کردی و توانستی برای خودت و خانوادهات، حتی برای مسیرهای کوتاه داخل شهری هم، علاوه بر استفاده از خودروهای اداری که شبانهروزی در اختیارتان و در خدمتتان بود، تاکسیتلفنی ثابت هم در اختیار داشته باشی و من، «بیکفایت» بودم که برای حضور در جلسات حتی مهم استانی هم، یک مسیری را با اتوبوس خط واحد و مسیری دیگر را با پای پیاده میرفتم.
تو «باکفایت» بودی که چند نفری از دوستان و آشنایان نزدیک و دورت را هم وارد مجموعه کردی اما من «بیکفایت» بودم که وقتی یکی از نزدیکترین کسانم، در چندسال پیش، درخواست مجوزی کرد، گفتم: درخواست کتبیاش را به اداره بدهد تا پروسه اداریاش طی شود که او در پاسخ گفته بود: متشکرم از راهنمایی شما؛ من اصلاً نمیدانستم که باید درخواست کتبی بدهم!!
تو «باکفایت» بودی؛ اما چون خود کوچک و مینیمدیر بودی، نمیتوانستی حضور افراد بزرگ را تحمل کنی و سخت بود برایت تا با افراد بزرگ، کار کنی و هر کارمندی در سازمان را که احساس میکردی به لحاظ تخصص و تجربه، از تو بالاتر است و یا میرود که محبوبتر و مقبولتر شود، به حیل مختلف، از دور خارج میکردی و به حاشیه میراندی؛ حتی در جلسات، اجازه سخن گفتن هم نمیدادی تا معلوم نشود که باسوادتر از تو هم، وجود دارد.
شما «باکفایت» که بودی، ادعای بیشتری هم داشتی و خود را عقل کل میدانستی و نتیجتاً، خود را بینیاز از هرگونه مشاوره میدانستی؛ تا آنجایی که وقتی نادرستی موضوعی را با احترام تمام، برایتان گوشزد و یادآوری کردم و عرض کردم که داری عملاً مماشات میکنی، سخنم را برنتابیدی و بهشدت آشفته شدی؛ تا آنجایی که ماهها گذشت و تو در هرجلسه اداری و غیراداری که مینشستی، اشاره میکردی به موضوع و با آب و تاب و با ریز مکالمات، همراه با خشم درون، آن را تعریف میکردی؛ اینکه: یک کارمندی آمده نزد من و جرأت کرده مرا، منِ مدیر را نصحیت کند.
تو چون زیادی خودشیفته و متوهّم بودی، تصور میکردی همهچیز را میدانی. تو «باکفایت» بودی که در ساعات نزدیک به ظهر، از کاخ سازمانی، به اداره تشریف میآوردی و به دفترتان، سفارش املت گوجه هم میدادی و من، «بیکفایت» بودم که هرروز، نیم ساعت هم، زودتر از زمان قانونی شروع اداره، به اداره میآمدم؛ تو «باکفایت» بودی که حتی در عادیترین روزها نیز، سر موقع، در محل کارت، حاضر نمیشدی و من، «بیکفایت» بودم که حتی در روزهای کرونایی، آنزمان که مجاز بودیم در هر هفته، فقط سه روز را در محل کار حاضر شویم، هر روز را در در محل کارم، حاضر میشدم و با ماسک روی دهان، پشت میزم مینشستم و جالب اینجاست که در آخرسر هم، به هنگام حساب و کتاب کردنها و جمع زدنها، ساعات اضافهکاری شما، به صورت حیرتآور و سحرآمیزی، بیشتر از من و امثال من میشد که اینها، همه از «کفایت» تو و از «بیکفایتی» من و امثال من، بود و هست.
تو «باکفایت» بودی که جهت تحکیم مدیریت خود، در خصوص مدیران و معاونان قبلی، تا آنجایی که میتوانستی، تساهل کردی و جرأت تغییر پیدا نکردی. تو «باکفایت» بودی؛ چون به جای کار عملی و مفید، بیشتر وقتتان را صرف جلسات بیثمر میکردی و همانروز هم، عکسهایشان را در فضاهای مختلف مجازی، به اشتراک میگذاشتی. تو «باکفایت» بودی؛ چون به نوع و حتی برند روغن موی سرت هم، توجه میکردی؛ تو «باکفایت» بودی؛ چون از علم مدیریت، فقط ژست مدیریتی را یاد گرفته بودی و اینکه کی؟ و کجا؟ باید دکمه بالایی کتت را ببندی. تو «باکفایت» بودی؛ چون لباسهای خودت و خانوادهات را به کارمندی بازنشسته از همان اداره تحویل میدادی تا برایت بشوید و اتو کند.
دکوراسیون دفتر مدیریتیتان هم، مهم بود برایتان؛ تا آنجایی که اگر میتوانستی، این را هم مطرح میکردی که: دکوراسیون دفترم را، با لباسی که امروز به تن دارم، ست کنید. تو «باکفایت» بودی که به تابلوهای دیواری دفترت، اهمیت زیاد و وسواسگونه میدادی که یکموقع، حتی اندکی هم کج نبوده باشند اما به افکار بهشدت کجی که در طول مدیریت خود داشتی و چند نفری را هم با خود و افکار و سلایق خود، همراه کرده بودی، توجهی نمیکردی.
تو «باکفایت» و بااستعداد هم بودی؛ چون ساخت انواع دروغهای گنده، هم «کفایت» لازم دارد و هم استعداد بالایی میطلبد که تو هر دوتا را یکجا داشتی. تو «باکفایت» بودی؛ ضمن اینکه بااستعداد هم بودی؛ چون هروقت، به مرکز و به وزارتخانه میرفتی، حتماً چندتا کلمه جدید یاد میگرفتی و در اینجا و در استان خودمان، بلغورش میکردی حداقل در ظاهر و در گفتارتان؛ بدون اینکه معنایش را هم بدانی یا بتوانی پیادهاش بکنی؛ شما، کلمات جدید سازمانی را زود یاد میگرفتی و به کار میبستی: کلماتی مانند: همافزایی، خروجی، چالشی، چالشهای درونسازمانی، برونسپاری، بازخورد و … . تو «باکفایت» بودی؛ چراکه در زمان مرگِ حتی شخصیتهای غیرهمتزاز با خودت و در رحلت اشخاص صاحبمنصب کشوری هم که هیچ ارتباطی به تو و کار تو نداشتند و چهرهشان را فقط در مطبوعات و در تلویزیون مشاهده کرده بودی، تسلیتها میگفتی تا بلکه و حتی با مرگ دیگران هم، بتوانی مطرح کنی خودِ خودت را.
تو «باکفایت» بودی؛ چون توانستی به ماشین سواری شاسیبلند اداره، چیزی که در طول عمرت ندیده بودی، دست یابی و خانوادهات را هم بهرهمند سازی از آن و حتی به استانهای همجوار هم سفر کنی. تو «باکفایت» بودی؛ چراکه از هرچیز و هرکسی که احتمال داشت جایگاهتان را تضعیف کند، دوری و احتیاط میکردی. تو «باکفایت» هستی؛ چون اتاقت، کولر دارد و منِ «بیکفایت»، مجبورم اتاقی با هوای گرم و بدون امکانات تهویه و بدون اکسیژن کافی را تحمل کنم.
اگر تو «بیکفایت» میبودی، اکنون سواری شاسیبلند، زیر پایت نبود؛ باغ نداشتی و خیلی از آن چیزهای زندهای! که تو داری و من، خوشبختانه ندارم.
آری در یک سیستم معیوب و ناکارآمد، من و امثال من، به «بیکفایتی» محکومیم؛ نه توی مدیرکل. به نظر من، معنا و مفهوم واقعی «بیکفایتی» و «باکفایتی» را باید در سیستمی که در آن قرار میگیریم، جستوجو و تعریف کنیم. من، «بیکفایت» بودم که وقتی مدیران چند واحد صنفی مختلف و مرتبط با محل کارم، خواستند تا طوماری در حمایت از شخص من، برای ارتقای پست اداریام تنطیم و امضاء کنند و به شخص وزیر و استاندار و چندجای دیگر ارائه و ارسال کنند، بسی تشکر کردم از این حسنظنشان اما مانع شدم و گفتم: وزیر و استاندار و اداره، خودش باید به این تشخیص برسند اما تو «باکفایت» بودی که همیشه و از ابتداء، در حال رایزنی و آویزان شدن از این مسؤول و آن مسؤول، از این نماینده و از آن نماینده مجلس بودی تا بلکه بتوانی چند روزی را بیشتر در روی صندلی ریاستی که با چه تلاشی هم، به دستش آورده بودی و با چه ترفندها و تطمیعهایی حفظش کرده بودی، دوام بیاوری.
آقای مدیرکل، از اینکه به جنابعالی، تهمت و برچسب «بیکفایتی» زده بودم، هماینک، به احترامت و به یادت و به خاطر آنهمه «باکفایتیهای» دوران مدیریتیات در یک سیستم معیوب و ناکارآمد اداری که اجازه داد و بستر را فراهم کرد تا اینهمه اعمال مبارک برای خودت و دوستانت انجام دهی، پشت میزم میایستم و عمیقاً و از صمیم قلب، پوزش میطلبم و حرفم را کاملاً پس میگیرم؛ حلام کن بزرگوار.
من حاضرم به احترام تو و به تعداد مجموع سالهای مدیریتیتان در جایگاهها و جاهای مختلف، شمعهایی روشن کنم و حتی یک دقیقه که نه بلکه یک ساعت تمام، لامپهای مهتابی اتاق محل کارم را و حتی چراغخواب اتاق خوابم را هم خاموش کنم.
من اکنون، با تمام وجودم، اعتراف میکنم که تو، جزو «باکفایتترین» مدیران کل این زمانه، بودهای و من، هنوز هم که هنوز است، اسیر «بیکفایتیها» و دستوپاچلفتیهای اداری خودم هستم و به دنبال آن، متحمل و درگیر مذمّت و حتی شماتت برخی از نزدیکان، آشنایان، دوستان و حتی همکاران، همشاگردیها و همکلاسیهای دوران دبیرستان و دوران دانشجویی خودم شدهام که میگویند: تو میتوانستی زندگی خوبی داشته باشی؛ تو میتوانستی مدیریت یک مجموعه بزرگی را به دست بگیری و دست چندنفری را هم بگیری در این وسط؛ تو میتوانستی رشته تحصیلی خودت را ادامه دهی؛ یک پزشکی، یک جرّاحی شوی؛ لااقل، جان چند نفر را نجات که میدادی؛ اما من اصلاً پشیمان نیستم به خاطر اینهمه «بیکفایتیهایم» و «بیکفایتیهای» اینشکلی را اتفاقاً خیلی هم دوست دارم؛ امروز، در همین سرزمین، انسانهای «بیکفایتی» مثل من، زیاد هستند و البته، خیلیهای دیگر هم، مثل تو، «باکفایت» هستند که با این «باکفایتیهایشان»، حسابی کمر مردم و دستگاههای دولتی و غیردولتی را شکستهاند؛ اما من هنوز هم، دقیقاً پاسخ این سؤالم را پیدا نکردهام؛ اینکه چرا اغلب مردان «بیکفایت» زمانهام، معمولاً به انواع مدیران، تبدیل میشوند؟! همانهایی که بهندرت حذف میشوند و طبق قانون خمیر اسباببازی و طبق قانون پایستگی و اصل بقای مدیریت، از شکلی به شکلی دیگر درمیآیند و در هر دولتی هم، عنوان مسؤولیت را میگیرند اما البته که مسؤولیت نمیپذیرند. به هر حال، من مطمئنم و این واقعیت را میپذیرم که تو قطعاً «باکفایت» هستی؛ چراکه اگر «باکفایت» نمیبودی، مدیر هم نمیشدی.