السلام علیک یا ابوالفضل العباس
به خاطر تداوم خنده زیبا و چهره معصوم اون دختربچه موبلوندی که با بادکنک صورتیرنگش، رو صندلی عقب اون ماشین، نشسته بود و تو مسیر، چندین بار هم، برام دست تکون داده بود، من راه دوم را انتخاب کردم.
- فکر اینکه اون دخترک، هنوز زنده است و میخنده و باز هم کنار پدر و مادرشه، بهم انرژی میداد؛ دلگرمم میکرد و آرامشم میداد.
السلام علیک یا ابوالفضل العباس
محمدرضا باقرپور
در ششم شهریورماه سال 1380 هجری شمسی، برابر با روز سهشنبه، بیست و هشتم اوت یا همان آگوست سال 2001 میلادی و هشتم جمادی الثانیه سال 1422 قمری، تقریباً، در 20 سال و 6 ماه و 20 روز گذشته، در سالروز تولدم، با یه ماشین سواری که تازه خریده بودمش و فقط پانزده، شانزده روز، از خریدش گذشته بود و چند جاشو هم به شیوه همیشگیام، داده بودم تا دستکاری کنن و هر چهارتا تایراشو هم، عوض کرده بودم تا بلکه اینجوری، سرعتشو، یه مقداری، بیشتر از اونی هم که هست، بالاتر ببرم تا جایی که وقتی ماشینو تحویل گرفتم، مکانیک، بهم گفت: مواظب باش جوون؛ این، الآنه مثل یه اسب چموشه؛ احتیاط کن؛ یهوقت نزندت زمین، با یه کیک تولد خوشرنگ، به شکل قلب و یه جفت کفش نو که واسه تولد خودم، گرفته بودم، عازم شهرستان بودم.
به دلایلی، به سرعتای بالا، عادت کرده بودم؛ شاید، یه دلیلش هم این بوده که قبلاً، توی خدمت سربازی، مدتی رو، راننده آمبولانس بودم.
وقتی تو جاده قرار گرفتم، در لحظهای، متوجه یه ماشین مدلپایینی شدم که پا به پای من داشت میاومد و میخواست هرطوری شده، ازم جلو بزنه؛ تو این وضعیت، از شانس بد، یه تراکتور هم با یه راننده کلاهحصیری به سر، از مقابل، اونهم از وسطای جاده و با تموم سرعت، داشت میاومد به طرفمون؛ لحظه خیلی حساسی بود؛ من باید خیلی سریع، تصمیم خودمو میگرفتم؛ تا اونموقع، اونجوری، در بین دوراهی، گیر نکرده بودم؛ دو حالت پیش رو داشتم: اگه با همون سرعت، به راهم ادامه میدادم، اون ماشین سمت چپیم، حتماً با تراکتور، شاخ به شاخ میشد و با اون سرعتی هم که داشت، قطعاً، تموم سرنشیناش، بهشدت، مصدوم میشدن یا از بین میرفتن؛ راه دوم، این بود که من، باید میتونستم تا حدودی، سرعتمو، پایین بیارم و ماشینو بکشم کنار و برا اون ماشین، راه بدم بره.
جاده، باریک شده بود؛ میدونستم اگه این کارو بکنم و ماشینو بکشم به طرف شانه خاکی، ممکنه برام خیلی خطرناک باشه؛ چون تو سرعتای بالا و تغییر مسیر ناگهانی از جاده آسفالت به خاکی و افتادن سریع چرخ ماشین، به شانهخاکی جاده که دلایل علمی و مکانیکی خودشو داره، ماشینو نمیشه کنترل کرد و اصطلاحاً میکشه.
راستش، نه به خاطر بزرگترای توی اون ماشین که معلوم بود هیچ تذکری هم، به راننده نداده بودن و شاید تشویقش هم کرده بودن! و نه به خاطر اون راننده بیمحابای تراکتور که تا وسط جاده اومده بود، بلکه به خاطر تداوم خنده زیبا و چهره معصوم اون دختربچه موبلوندی که با بادکنک صورتیرنگش، رو صندلی عقب اون ماشین، نشسته بود و تو مسیر، چندین بار هم، برام دست تکون داده بود، من راه دوم را انتخاب کردم.
من، فرصت کمی داشتم؛ وقتی ماشینو، به طرف شانه خاکی سمت راست جاده کشیدم، با اینکه سرعتمو، کمی پایین آورده بودم، اما بهکلی، از کنترلم خارج شد؛ دیگه کاری از دستم برنمیاومد؛ مثل اون دوران بچگی که چشامو میبستم تا آقادزده، به سراغم نیاد! یا منو نبینه، چشامو بستم تا مشکلی واسم پیش نیاد! احساس خوبِ خوب که نداشتم؛ اما احساس بدی هم نداشتم؛ نمیخوام بگم اصلاً ناراحت نبودم؛ بودم؛ اما نه زیاد.
در همونلحظه اول، ناخودآگاه و بدون اینکه خودم بخوام، نام یه بزرگواری، با صدای بلند و از ته دلم و با تموم وجودم، رو زبونم جاری شد و از حنجرهام، با شدت تمام، به بیرون جست که تا اونموقع، نامشو نبرده بودم و تجربه نکرده بودم و درواقع، پیش نیومده بود نامشو ببرم؛ اونموقع، مطالعه چندانی، رو این شخصیت و خصوصیاتش هم نداشتم؛ من همیشه عادت داشتم شخصیت اول عاشورا را که بیشتر دوسش داشتم و دارم، به زبون بیارم؛ خوُب درسته به قولی، همه، نور واحد هستند، اما بعضیا، به یه شخص خاصی، حساسیت و ارادت بیشتری دارن؛ تا اسمشو ببری، چشاشون، پر اشک میشه؛ یکی، به حضرت فاطمه سلام الله علیها، یکی، به حضرت محمد، صلی الله علیه و آله و سلم، یکی به حضرت علی علیه السلام و من هم، بیشتر به حضرت سید الشهدا، اینجوری بودم و هستم؛ اما اونروز، ناخودآگاه و بدون اینکه خودم بخوام، نام بزرگوار دیگهای، بر زبانم، جاری شد: …حضرت ابوالفضل، همون پسر علی که فدای حسین فاطمه شد… نام اون بزرگوار، آرامش عجیبی، بهم داد؛ بعد از لحظاتی که به نظرم، خیلی سریع هم گذشت و بعد از شنیدن سروصدای دلخراش و ناهنجار آهن و بعد از پنج، شش تا معلق زدن تو هوا، مثل اون ماشینای مسابقه رالی که از مسیر خارج میشن و بعضاً هم، اینطرف و اونطرف میخورن، وقتی احساس کردم دیگه ماشین، کاملاً ایستاده، چشامو، آروم واکردم.
شاید، کل این ماجرا، حداکثر دو، سه دقیقه بیشتر هم طول نکشید؛ اما تو اونلحظه بسیار کوتاه، عجیب بود که کل ماجراها و خاطرات طول عمرم، تا اونلحظه، مثل یه فیلمی که رو سرعت گذاشته باشن، از جلوی چشام، رد شدن و یه مروری مجدد شد؛ خیلی عجیب بود واسم که چهطوری این چند دقیقه، ظرفیت گنجایش اون همه خاطرات را داشته؟! من واقعاً نمیدونم چهطوری احساسمو بگم؛ بعضی وقتا، کلمات، کم میآرن.
من قبلاً سرسره آبی رو تجربه کرده بودم؛ این لحظات، چیزی مثل سرسره آبی بود یا چیزی مثل بیوزنی در هوا و یه حالت خوشی بهم دست داده بود و چهقده دوست دارم همین حالتو، دوباره تجربه کنم؛ خیلی از مسایل فلسفی که قبلاً معناشونو خوب درک نکرده بودم، اون حادثه، واسم بالعینه فهموند؛ اینکه روح مجرد است و در محصور زمان نیست و خیلی مباحث پیچیده دیگه.
من احساس کردم واقعاً مردهام یا خیلی خیلی نزدیک به موت هستم؛ من انگار مرگ را دیدم. من، رو به پایین بودم و ماشین، رو به بالا؛ هر چهقد هم تلاش کردم، نتونستم کمربند ایمنیمو که اونموقع، اصلاً اجباری هم برا بستنش نبود، اما من همیشه میبستم، باز کنم.
یه راننده کامیون، با یه چاقوی بلندِ توی دستش که انگار، به طرف من، نشانه رفته بود، با سبیلای داشمشدیش، مثل سبیلای کهنه ورزشکارا و پهلوونای زورخونه که تمام پشت لبوشو، تا چاک دهن گرفته بود و کمی هم به طرف پایین و رو لب بالا، آویخته شده بود، به سراغم اومد؛ کمی ترسیدم؛ فکر کردم قصد کشتنمو داره! نزدیک که شد، خم شد و کمربند ایمنی رو برید؛ درا باز نمیشدن؛ ناگزیر، منو از جاشیشه کشید بیرون.
رانندههای زیادی، یکی پس از دیگری و پیدرپی، ماشیناشونو تو جاده نگه داشته بودن؛ جمعیت زیادی جمع شده بود؛ همه وایستاده بودن و با تعجب منو ورانداز میکردن؛ یکی از اونا، وقتی دید لبام خشک شده، بهم آب داد.
خیلی، تشنه بودم؛ آب را خوردم و مثل همیشه، گفتم: السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و اینبار، به یاد حضرت ابوالفضل هم افتادم… ماشینو که بهدقت نگاه کردم، خیلی تعجب کردم؛ من، اون مسیر طولانی رو که اومده بودم، با چهارتا از تابلوهای علایم راهنمایی کنار جاده، برخورد کرده بودم؛ سه تا از میلهها، خم شده بودن و اون اولی، از ته و با همون سیمان و سنگ زیریش، از جا کنده شده بود؛ سقف ماشین، از وسط، جر خورده بود! و پاره شده بود و اومده بود به طرف داخل؛ من، تا اونموقع، پاره شدن آهن رو ندیده بودم؛ تمام شیشهها، خرد شده بودن؛ درا، همشون، تورفتگی داشتن؛ خلاصه اینکه، قیافه ماشین، بهکلی فرق کرده بود؛ جای میله اولی طرف چپ ماشین که فرورفتگی زیادی ایجاد کرده بود، کاملاً معلوم بود.
مستقیم، رفتم سراغ کیک تولدم؛ انگار، از اول، کیکی در کار نبوده! فقط اون زیریش مونده بود؛ نه افسوس خوردم و نه ناراحت شدم.
کفشای نویی که خریده بودم، گردوخاک و خردهشیشه گرفته بود اما سالم بودن. فکر اینکه اون دخترک، هنوز زنده است و میخنده و باز هم کنار پدر و مادرشه، بهم انرژی میداد؛ دلگرمم میکرد و آرامشم میداد.
من، آدم تقریباً کلهشق و مغروری هستم؛ یعنی بودم اما نمیدونم چرا اونروز، بین اون همه جمعیت، به خاک افتادم؛ برام اهمیت نداشت که دارن نگام میکنن؛ یهکمی، جلوتر اومدم و کنار جاده؛ زانو زدم و به خاک افتادم و از الله متعال، تشکر کردم؛ هم به خاطر تلنگرزدن و هم به خاطر فرصت دوبارهای که بهم داده بود.
از پلیس راه، یه نفر درجهدار، به خاطر تماسی که گرفته بودن، خودشو رسوند؛ من خیلی بیخیال و آروم، در فکری عمیق، مثل اون آدمباسوادایی که روی یه مسأله پیچیده علمی و فلسفی، متمرکز میشن، روی کیف سامسونیتی که به صورت ایستاده از طول، در کنار جاده گذاشته بودم، نشسته بودم و مثل یه کودک، هی جلو، عقب میاومدم.
افسر پرسید: پسرم، راننده کجاس؟ گفتم: سلامعلیکم؛ همینجاست. گفت: کوش؟! گفتم: سلامعلیکم؛ راننده، خودم هستم.
گفت: بابا سلامعلیکم؛ حوصله مزهپرانی و شوخی ندارم؛ راستشو بگو؛ برا من، مسؤولیت داره؛ حتماً تو رو هم گذاشتن اینجا، مواظب ماشین باشی؛ آره؟ اونارو، با آمبولانس بردن؟ کی بردن؟ چهطور شد تصادف کرد؟ بهم بگو لطفاً.
چندتا از رانندهها که شاهد واژگونی ماشین بودن، تأیید کردن که من رانندهام؛ اما افسر، قبول نمیکرد و بهشون گفت: شما دخالت نکنین.
من هم گفتم: همینه که هس؛ چیز خاصی نشده؛ راننده هم، خودم هستم. گفت: ببین؛ من باید کروکی بکشم و یه چیزایی رو یادداشت کنم و گزارش بدم؛ تو باهام همکاری کن؛ بگو و توضیح بده که راننده و بقیه کجان؟
اسمشو، از رو سینهاش خوندم، گفتم: جناب آقای … من راننده این ماشین هستم؛ تمام. گفت: خوُب، باشه بعداً معلوم میشه.
اون درجهدار، یه چیزایی رو، با کمک سرباز همراهش، اندازه گرفت و یادداشت کرد؛ خط ترمزو اینجور چیزا و زیرلبش، یه چیزی گفت؛ من لبخوانی کردم؛ فکر میکنم گفت: آره جون خودت؛ تو رانندهای؛ حالی ازت بگیرم، خودت حظ کنی.
کارش که تمام شد، به سرباز تحت امرش، دستور داد تا در کنار اون ماشین، وایسته؛ به من هم گفت: سوار بشم و باهاش به پلیس راه بروم.
باهاش رفتم؛ دستور داد یه چایی برام بیارن. گفت: اگه بهفرض، اینجوری بوده باشه و تو راننده بوده باشی، باید گفت چیزی شبیه معجزه، اتفاق افتاده. بهش اطمینان دادم که راننده، خودم هستم و هیچ سرنشینی هم، توی ماشین و همراهم نبوده.
گفت: پسر خوب، ببین؛ ماشین، مثل یه کاغذ، مچاله شده؛ طرف راننده، از سقف و کناره، به داخل تورفتگی داره؛ تمام شیشهها، خرد شدن؛ تو میگی رانندهای؟!
باورش برام سخته اینکه تو سالم مونده باشی و حتی یه خراش کوچیک هم برنداشته باشی! آخه چهطور ممکنه؟! من تصادفای زیادی، در طول خدمتم دیدهام؛ اما اینجوری، تا حالا گیج نشدهام؛ این، مثل یه رویاست.
اون افسر، میگفت: حساب، کتابای من و اون اعداد، ارقامی که از روی صحنه تصادف نوشتهام، چندین بار، مرور و دقیقاً محاسبه کردهام؛ اینا نشون میده کسی که راننده اون ماشین بوده که ظاهراً تو هستی! با اون کیفیت چپ شدن و معلق زدنهای پیدرپی و برخورد با میلههای آهنی، باید مرگ حتمی، براش رقم میخورد نه اینکه الآنه بشینه اینجا جلوی من.
طبق این محاسبه، راننده چنین تصادفی، باید حداقل، جراحتای شدید و شکستگیهای از نوع خردشدن داشته باشه و چشاش، به خاطر فشار زیاد، از حدقه بیرون زده باشه.
اون میگفت: خط ترمزو، به دقت دیده و یادداشت کرده و سرعت ماشینو، محاسبه کرده که چهقده بالا بوده. میگفت: کمربند ایمنی، میتونه در حالت معمولی، ضربهای رو که تا سه برابر وزن یه راننده رو میتونه به جلو پرتاب کنه، خنثی بکنه اما در این مورد، طبق محاسبهای که من کردهام، کمربند ایمنی شما، در حالت کاملاً استثنایی، در حدود بیش از ده برابر فشار وزن تورو تحمل کرده و درواقع، با اون، مقابله کرده و این، غیرممکنه.
زنده موندن تو، با حساب، کتابای من، جور درنمیآد. اون یه چیزایی هم در مورد حرکت شتابدار و اینکه سرعت حركتم، مرتباً در حال افزايش بوده و حركت شتابدار، از نوع تندشونده و مثبت بوده، گفت که اینجور چیزارو تو دبیرستان، تو درس فیزیک خونده بودم و زیاد هم، خوشم نمیاومد از این بحثهای فیزیکی.
میگفت: حالا اینا به کنار، از یه چیزی، خیلی متعجّبم و اون اینه که، ماشین، با چهارتا از میلههای ضخیم کنار جاده، برخورد کرده اما حتی یکیش هم، بهت نخورده! و من واقعاً گیج شدهام.
اون افسر، حرفای علمی و ریاضی دیگهای هم زد؛ خوشم نمیاومد از این محاسبات او؛ خسته بودم؛ یهلحظه حرفش را قطع کردم و گفتم: جمع کن بابا این حرفارو. گفت: چی گفتی؟ دیگه نخواستم تکرار کنم جملهامو و ساکت ماندم؛ اون، از من هم بداخلاقتر بود.
گروه یادآوریگفتم: این حساب، کتابا فقط توی کتابا هست؛ اکثراً درست درمیآد اما الزاماً و همیشه هم، درست نیست؛ اینا حساب، کتابای زمینی است؛ حساب کتابای شما و امثال شماست آقای محترم!
اون افسر، ازم پرسید: به چی فکر میکردم توی اونلحظه؟
گفتم: جناب، از بحث ریاضی و فیزیک، پریدی بحث علوم انسانی؟ بهش گفتم: من از میان همه اون اتفاقایی که ممکن بود، واسم بیفته، به زنده بودنم، فکر میکردم و زنده موندنمو، انتخاب کردم؛ فکرم، به چیزای خوب، معطوف بود و در قلبم، نام یه بزرگواری، نقش بسته بود که در اولینلحظه خروج از جاده، بر زبانم جاری شد… یا ابوالفضل…
درجهدار که تا اونلحظه، خیلی پرحرفی میکرد و همهاش، به محاسباتش، استناد میکرد، سکوت عمیقی کرد؛ من دیدم که چهطور موهای تهریش صورتش، دارن سیخسیخ میشن و اشک در چشاش حلقه میزنه.
اون، با صدایی که برخلاف چند دقیقه پیش، لرزون و همراه با بغض شده بود، گفت: این شد یه حرفی…گفت: یا ابوالفضل و هقهق گریه کرد.
من بلند شدم و اتاق را ترک کردم. میگفتن: مرد، گریه نمیکنه اما من، اونروز دیدم نهتنها مرد گریه میکنه، بلکه حتی گاهی مرد پلیس با درجه بالا هم، گریه میکنه.
اون ماشینو، هیچ کس حاضر نشد حتی به پایینترین قیمت، ازم بخره؛ هرکی میدید، میگفت: اون یه آهنپاره است؛ فقط باید به اوراقی بفروشیش و راست هم میگفتن.
آخرسر، موفق شدم اون ماشینو، با نصف قیمت، به یه نفر بفروشم و خیلی هم راضی بودم از این فروشم.
خریدار، مکانیک و صافکار ماهری، از استان همجوار بود؛ میگفت: این ماشین، فقط به درد من میخوره؛ آرومآروم و با حوصله، درستش میکنم و سوارش میشم…
همین چند سال پیش، دیدم ماشینمو؛ شیشه پشتیش، نوشته بودن: یا ابوالفضل…
السلام علیک یا ابوالفضل العباس
سلام بر ابرمرد اخلاص و استقامت.
سلام بر مرد وفا، مرد ادب، مرد ایثار و جانبازی.
سلام بر نخستین فرزند ام البنین.
سلام بر پرچمدار و جاننثار حضرت امام حسین علیه السلام.
سلام بر تو که با تولدت، خانه امیرالمؤمنین، حضرت امام علی علیه السلام را آمیخته به غم و شادی کردی؛ شادی به خاطر تولدی خجسته و غم و اندوه، به خاطر آیندهات و دستهای مبارکت در کربلا.
سلام بر تو که نهتنها در قامت، رشید بودی؛ بلکه در خرد و جلوههای انسانی هم، برتر و رشید بودی.
سلام بر تو، تویی که شاید فقط به خاطر عاشورا، به دنیا آمده بودی.
سلام بر پرچمدار عشق و ایثار.
سلام بر تو که دلیرترین بودی و در میدانهای نبرد، خشمگین میشدی و ترس و وحشت، در دل دشمن میریختی و فریادهای حماسیات، لرزه به اندام حریفان میافکند.
سلام بر پدر مشک.
سلام بر سقای دشت کربلا.
سلام بر قمر بنیهاشم.
سلام بر بابالحوائج.
سلام بر رئیس عسکرالحسین.
سلام بر علمدار کربلا.
سلام بر صاحب لوا.
سلام بر سفیر و صابر.
سلام بر سپهدار. سلام بر عبد صالح.
سلام بر نمونه شجاعت و وفا.
سلام بر تو که در روز ولادتت، امیرالمؤمنین، دستهایت را بوسید و گریست.
سلام بر تو که از طرف مادر، از قبیله شجاعان و رزمآوران بودی و از طرف پدر هم، روح علی را در کالبد خویش داشتی.
سلام بر تو که در همه عمرت، یکلحظه از برادرت، امامت و مولایت دست برنداشتی.
سلام بر تو که قلبت، محکم و استوار بود.
سلام بر تو که آب فرات، تشتهتر بود به لبهای تو از لبهای تو به آب فرات.
سلام بر تو که فکرت، روشن و عقیدهات، استوار و ایمانت، ریشهدار بود.
سلام بر تو که توحید و محبت خداوند، در عمق جانت، ریشه داشت.
سلام بر تویی که هیچ برادری نسبت به برادرش، مثل تو نسبت به سیدالشهدا، با صداقت، ایثارگر فداکار، مطیع و خاضع نبوده است.
سلام بر روزی که تشنگان شفاعت را، با دستهای مهربانت، سیراب خواهی کرد و لعنت خداوند بر کسی که میان تو و آب فرات، حایل شد.
گروه یادآوری