متن نامه سهراب سپهری، به احمدرضا احمدی
ایران، مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر
- در همان امیرآباد خودمان، توی هر درخت نارون، یک خروار جیکجیک بود.
- غذاهای مادرم، چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج، چرا متمایل به کبودی است.
«احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد؛ این را میدانم ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزار نامههایت. من به شدت، در این شهر ماندهام؛ آن هم در این شهر بیپرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیدهام (چون پرنده نیست؛ صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان، توی هر درخت نارون، یک خروار جیکجیک بود. نیویورک و جیکجیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر، گولاش میخورم؛ مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمهسبزی بود… الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه؛ مثل بچههای دبستانی که ضخامت زندگیشان، بیشتر است. میدانی باید رفت به طرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع میکنم ولی همیشه نمیشود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکردهام. وقت میخواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود و من هستم؛ مثلاً یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را میشنوم. میبینی، قانعتر شدهام. راست است که حجم قارقار بیشتر است ولی در عوض، خاصیت آن کمتر است.
مادرم میگفت: قارقار، برای بعضی از دردها خاصیت دارد.
من روزها نقاشی میکنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو، جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالصتری هست. دودهای بادوام و آبنرو. در کوچه که راه میروی، گاه یک تکه دود صمیمانه، روی شانهات مینشیند و این تنها ملایمت این شهر است وگرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمیتواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلاً برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند، به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمیشود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمیشود تربچه خورد. میان این ساختمانهای سنگین، تربچه خوردن، کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمانخراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر، نعناء پیدا میشود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسبتر است و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی میکنم ولی نقاشی من نسبت به گالریهای اینجا، مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را میکند و تازه طلبکار است ولی نباید به نقاشی رو داد؛ چون سوار آدم میشود.
من خیلیها را دیدهام که به نقاشی، سواری میدهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است.
ولی نباید زیاد خوشخیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر، به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها، شعر میخوانم. هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت.
من نقاشی میکنم. شعر میخوانم و یکتایی را میبینم و گاه در خانه غذا میپزم و ظرف میشویم و انگشت خودم را میبرم و چند روز از نقاشی باز میمانم. غذایی که من میپزم، خوشمزه میشود؛ به شرطی که چاشنی آن، نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.
غذاهای مادرم، چه خوب بود. تازه من به او ایراد میگرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج، چرا متمایل به کبودی است. آدم، چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.
ایران، مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشتهای دلپذیر.
و همین.»
نیویورک، سوم رمضان