داستانک

باور فیل

می‌گفت: «در باغ وحش پکن، یه فیل گنده‌ای دیدم که این فیلو، با یه طناب نازک! بسته بودن به یه بامبو! یه نگاهی کردم به فیله؛ یه نگاهی کردم به طنابه و یه نگاهی هم کردم به بامبو؛ گفتم: لابد، اینا حالشون خوب نیست دیگه؛ این فیله، سرشو اندک تکونی بده، یا طناب پاره می‌شه، یا بامبـــو را می‌شکنه و بعـــدش هم که معلومـــه؛ راه می‌افته توی انبوهی از جمعیت و مشکلاتی رو ایجاد می‌کنه.

می‌گفت: با نگرانی، رفتم پیش فیلبانه و موضوع رو بهش توضیح دادم و گفتم: اگه این فیله، بامبو رو بشکنه یا طنابو پاره کنه، می‌دونی چه اتفاقی می‌افته؟ فیلبان، خندید و با طمأنینه گفت: نگران نباش؛ طوری نمی‌شه! اون توضیح داد و گفت: فیل، وقتی به دنیا می‌آد، موجود بسیار ضعیفیه و تاب و توان بلندشدنو ایستادنو نداره و هروقت هم که بلند می‌شه و می‌ایسته، می‌لرزه و تلپ می‌افتــــه رو زمین؛ وقتی فیـــل‌کوچــــــولو، تلاش می‌کنه و می‌ایسته، ما اونو با یه طناب نازک می‌بندیم به یه بامبو؛ خوُب این که زورش به خودش هم نمی‌رسه بایسته تا چه برسه به اینکه طنابو پاره کنه یا بامبورو بشکنه و اینجوری، برای همیشه، توی ذهنش می‌مونه و درواقع، در ذهنش، حک می‌شه و تا آخر عمرش، این تجربه، جزئی از باورش می‌شه که این طنابو نمی‌تونه پاره کنه یا بامبو رو بشکنه.

Comparative Education

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن

KUBET