داستانک

مادر زیبای من

آن‌شب، من نتوانستم بقيه داستان را گوش كنم

خلاصه نوشته
  • چندروزی را، بدون ناهار و شام مانديم و غذای درست و حسابی نخورديم تا اينكه، پدرم، مجبور شد راديوی چندموجی‌اش را كه چندين‌سال، با ما، همراه بود، داخل دستمالی بپيچد و بيرون ببرد.

آن‌موقع، تلويزيون نداشتيم؛ راديويی داشتيم كه پدرم، اخبار گوش می‌داد و من، داستان‌های هفتگیِ آن را پيگيری می‌كردم و سرِ وقت، حتماً گوش می‌دادم؛ آن روزها، با مشكل مالی، مواجه شديم؛ طوری‌كه چندروزی را، بدون ناهار و شام مانديم و غذای درست و حسابی نخورديم تا اينكه، پدرم، مجبور شد راديوی چندموجی‌اش را كه چندين‌سال، با ما، همراه بود، داخل دستمالی بپيچد و بيرون ببرد؛ ما آن‌روز را، شام، كباب خورديم؛ پدرم، برای هر كداممان، نوشابه هم گرفته بود؛ آن‌شب، من نتوانستم بقيه داستان را گوش كنم؛ اتفاقاً، داستان هم، به جای حساسی، رسيده بود؛ با اينكه ناراحتی خودم را پنهان می‌كردم، ولی مادرم، مثل هر مادر حساس ديگری، متوجه ناراحتی من شده بود؛ با اين‌همه، هيچ نگفت.

رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم

صبح، وقتی ديروقت از خواب بلند شدم، در ناباوری تمام، ديدم راديو، سر جايش هست؛ چون، تازه از خواب بلند شده بودم، فكر می‌كردم شايد خوب متوجه نشده‌ام؛ رفتم لمسش كردم؛ از پنجره كه نگاهم را به حياط انداختم، ديدم مادرم، مثل هميشه، با آب ولرمی كه داخل كتری درست كرده، لباس‌هايمان را می‌شويد؛ آستين‌هايش که بالا بود، وقتی به دستش نگاه كردم، ديدم آن دستبندهای طلايی كه پدرم، خيلی وقت پيش، به خاطر سالگرد ازدواجشان گرفته بود و مادرم، آنها را خيلی دوست داشت، ديگر، در دستانش نيست. روحشان شاد و همچنین، روح همه پدر و مادرها.

گرد آورنده
Comparative Education
منبع
Comparative Education
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

KUBET