یاداشت روز

شادی‌هایی که استمرار دارند

هیچکس حاضر نشد در آن وضعیت، کمکی بکند! همه، تماشاگر بودند و بعضی از حاضرانِ در صحنه، عکس هم می‌انداختند.

خلاصه نوشته
  • مرد، به هوش آمده بود؛ سوزن سِرُم در دستش بود؛ دستی تکان داد و به‌سختی، تبسمی کرد؛ من بیمارستان را ترک کردم و او را با خانواده‌اش، تنها گذاشتم.

همین جمعه گذشته، پنجم فروردین‌ماه 1401 ، در زمان عصر و به هنگام بازگشتن از پیرایشگاه، بعد از مدت‌ها، دوباره او را دیدم و بازهم، مثل همیشه، از ته دل، خوشحال شدم؛ او هم، چشم‌هایش درخشید؛ راننده اتوبوس بود؛ الان دیگر، بازنشسته شده؛ چهارشانه بود و هیکل درشتی داشت؛ الان دیگر، اندکی لاغرتر شده. به‌نظرم، داشت خرده‌سنگ نمک می‌گرفت؛ از همان‌هایی که برای خیس کردن برنج، استفاده می‌کنند؛ بدون توجه به وضعیت بهداشتی، دستش را دراز کرد و ناگزیر، دست دادیم.

مثل همیشه و مثل آن دوران قبل از کرونا، سرم را به طرف خودش کشید و بازهم، پیشانی‌ام را بوسید و باز هم، دعا کرد و باز هم، همان جملات قبلی‌اش را تکرار کرد: زندگی‌ام را مدیون شما هستم؛ شما مرا نجات داده‌اید و … و من هم، همان جملات دیدارهای قبلی‌ام را تکرار کردم: خواهش می‌کنم؛ نه؛ خواست الله متعال بود؛ او، جانت را نجات داده و من، تنها، یک وسیله بودم و …

سال‌ها قبل، وقتی بعد از تعطیل آخر هفته، داشتم به محل کارم در مرکز استان برمی‌گشتم، تصادف شدیدی در جاده، رخ داده بود که من هم، شاهد و ناظر آن تصادف، بودم؛ بیشتر سواری‌ها، نگه داشته بودند؛ یک مرد مسافری، به‌شدت، جراحاتی برداشته بود؛ حدس می‌زدم شکستگی هم، داشته باشد؛ از دهانش، کف می‌آمد؛ دهان و بینی‌اش، خونی شده بود و هنگام نفس کشیدن، مقداری از خون، توسط بینی‌اش، به داخل کشیده می‌شد؛ وضعیت وحشتناکی داشت؛ هرلحظه، نزدیک بود تا خفه شود. هیچکس حاضر نشد در آن وضعیت، کمکی بکند! همه، تماشاگر بودند و بعضی از حاضرانِ در صحنه، عکس هم می‌انداختند. همه، اظهار همدردی و ناراحتی می‌کردند! اما دریغ از یک کمک عملی؛ حداکثر کمکشان، تماس با اورژانس بود.

از هرکسی که استمداد می‌کردم، بهانه‌ای می‌آورد؛ هیچکس، حتی آنهایی که خودشان، ماشین در اختیار داشتند، حاضر نشدند آن مرد به‌شدت آسیب‌دیده را به یک بیمارستان نزدیکی برسانند. آن‌موقع، بیمارستان‌ها، شرایط خاصی داشتند؛ کسی که با یک تصادفی، به بیمارستانی مراجعه می‌کرد، معمولاً از کار و زندگی می‌افتاد! فرمی باید، پر می‌کرد و سین‌جیم می‌شد.

من خودم، ماشینی در اختیار نداشتم و مسافر یک ماشین بین راهی بودم. من تصمیمم را گرفته بودم؛ حتی اگر از کارم می‌ماندم؛ چون احساس می‌کردم جان یک انسانی، هرلحظه در خطر است. سریع، یک ماشین دربستی گرفتم و با این کارم، درواقع، تمام مسؤولیت آن مرد را به گردن گرفتم. مستقیم رفتیم به مرکز استان و به یک بیمارستان معروفی؛ کادر اورژانس بیمارستان، سریع دست به کار شدند؛ آن‌مرد، هوشیاری نداشت؛ شکستگی هم که شدید بود؛ یادم است شلوار و پیراهن آن مرد را بدون باز کردن دکمه و با قیچی و به صورت سرتاسری بریدند. پزشک، بالای سرش که حاضر شد، گفت: در Golden Time رسانده‌اید و متشکرم. این کلمه‌ها را من قبلاً هم، شنیده بودم در نجات یک نوجوانی که قصد خودکشی داشت. پزشک گفت: اگر نمی‌رساندید و اندکی دیر می‌شد، حتماً از دست می‌رفت. زنگ زدیم خانواده‌اش هم آمدند. آن‌مرد، به طور معجزه‌آسایی و با تلاش پرستاران و تیم پزشکی، زنده ماند و من تا آخر کار و تا دیروقت، در بیمارستان ماندم تا نتیجه را ببینم.

مرد، به هوش آمده بود؛ سوزن سِرُم در دستش بود؛ دستی تکان داد و به‌سختی، تبسمی کرد؛ من بیمارستان را ترک کردم و او را با خانواده‌اش، تنها گذاشتم.

پزشکش گفته بود: چند روزی را باید بستری باشد. تصور نمی‌کردم در آن حالت نیمه‌هوشیاری، بتواند مرا به یاد داشته باشد اما او دقیقاً مرا به ذهنش سپرده بود.

او اکنون، سال‌های سال است که بدون هیچ مشکلی، به زندگی‌اش، ادامه می‌دهد. گاه‌گاهی، او را می‌بینم. تک‌تک اعضای خانواده آن مرد، همه‌شان مرا با نام می‌شناسند؛ انگار عضوی از خانواده آنها شده‌ام و من پریروز هم باز، برای چندمین بار، او را دیدم و از خودم بسیار راضی شدم. این خوشحالی‌ها، ماندگارند؛ استمرار دارند و هیچوقت هم، تمام‌شدنی و رو به زوال نیستند و بلکه، توسعه هم پیدا می‌کنند. من این خوشحالی‌ها و رضایت‌ها از خودم را، همیشه دارم و برایم، کلی انرژی می‌دهند.

گروه یادآوری

گرد آورنده
Comparative Education
منبع
یادآوری
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

KUBET