انتظار سرد
اونروز، با ماشین همکارم، به طرف خونهاشون حرکت کردیم؛ رسیدم به خونه همکارم؛ داخل حیاط مجتمع آپارتمانی، نگه داشت؛ به من گفت: شما بشینید! اینجا ما بریم خونه؛ دکتر معاینه کنه؛ برمیگردیم؛ یعنی درواقع، صلاح ندید!
- اونروز، با ماشین همکارم، به طرف خونهاشون حرکت کردیم؛ رسیدم به خونه همکارم؛ داخل حیاط مجتمع آپارتمانی، نگه داشت؛ به من گفت: شما بشینید! اینجا ما بریم خونه؛ دکتر معاینه کنه؛ برمیگردیم؛ یعنی درواقع، صلاح ندید! و تمایلی نشون نداد تا من هم با اونا برم! و اینجوری شد که من دقیقاً، 47 دقیقه رو، داخل یه ماشین خاموش و در سرما که به جهت شدت سردی هوا، 5 دقیقه رو هم نمیشد تحمل کرد؛ طوری که بازدم نفس خودمو در داخل ماشین میدیدم، نشستم؛ حتی چندبار هم، تصمیم گرفتم ماشین رو ترک کنم و برگردم به محل کارم.
زمستان بود؛ هوا، بسی سرد بود؛ یه پزشک متخصص ایرانی ساکن انگلیس که به ایران اومده بود، به صورت تصادفی، به محل کارم مراجعه کرد؛ دوست شدیم باهم؛ یه مشاورهای دادم براش و اونهم برای تشکر، بهم پیشنهاد داد و گفت: هرکسی رو که میشناسی در حوزه تخصصی من، مشکلی داره از همکاران، آشنایان، دوستان یا هرکسی رو که شما معرفی میکنین، من چون اینجا مطبی هم ندارم، میرم خونه و ویزیتش میکنم و میبینم و معاینهاش میکنم.
مثل بیشتر ماها که اهل تعارف هستیم، تعارف نمیکرد؛ راست میگفت و من هم، چند نفری رو بهش معرفی کردم؛ حتی اومد چند نفرو هم در محل کارم، معاینه کرد تا اینکه یه همکاری، ازم خواست دکترو هماهنگ کنم و بهش بگم باهم بریم خونه اونا تا دخترشو که کوچیک هم است و مدرسه هم نمیره، معاینه بکنه.
به دکتر اطلاع دادم؛ ایشون هم قبول کرد؛ تا اینکه قرار گذاشتیم با ماشین این همکارمون، بریم خونهاشون. اونروز، با ماشین همکارم، به طرف خونهاشون حرکت کردیم؛ رسیدم به خونه همکارم؛ داخل حیاط مجتمع آپارتمانی، نگه داشت؛ به من گفت: شما بشینید! اینجا ما بریم خونه؛ دکتر معاینه کنه؛ برمیگردیم؛ یعنی درواقع، صلاح ندید! و تمایلی نشون نداد تا من هم با اونا برم! و اینجوری شد که من دقیقاً، 47 دقیقه رو، داخل یه ماشین خاموش و در سرما که به جهت شدت سردی هوا، 5 دقیقه رو هم نمیشد تحمل کرد؛ طوری که بازدم نفس خودمو در داخل ماشین میدیدم، نشستم؛ حتی چندبار هم، تصمیم گرفتم ماشین رو ترک کنم و برگردم به محل کارم.
با خودم میگفتم: «حضور من در اینجا، چه ضرورتی داشت؟! اگر قرار بود من در اینجا بشینم، خوُب، همکارم از همون اول، منو همراه خودش نمیکرد.»
این رفتار، به نظرم، ناشی از کوتهفکری، عدم بلوغ کافی اجتماعی و شخصیتی و از همه مهمتر، ناشی از عدم پایبندی به اخلاق، از سوی این همکارم بود و هر توضیح و توجیهی هم که به نظرم اومد و بعداً هم، توضیحی که خودش داد، نتونست منو قانع کنه.
وقتی دکتر برگشت و درِ ماشینو باز کرد، سریع دستامو گرفت و گفت: «من در حین معاینه، هرلحظه و همهاش، به فکر شما بودم و نگرانت بودم از اینکه داخل ماشین، در این سردیِ هوا، نشستهای و منتظر ما موندهای.»
من وقتی این قضیه رو در ذهنم بازخوانی میکردم، یاد تعریف یه ماجرای تقریباً مشابهی افتادم؛ تقریباً 15 سال قبل، یه استادی تعریف میکرد و میگفت: «در خیابون، در یه مسیری، یه نفر آشنا منو دید؛ بوق زد؛ ماشینشو نگه داشت و ازم خواست تا در داخل ماشین بشینم و گفت: زودی برمیگرده.» میگفت: «بعد از مدت زیادی، برگشت و البته منو به مقصدم رسوند.» میگفت: «من، بعدها متوجه شدم که در اون مسیر، چون پارک کردن ماشین، مطلقاً ممنوع بوده، فرصت را غنیمت دیده و خواسته تا اینجوری، منو بنشونه در داخل ماشین تا جریمهاش نکنن و با خیال راحت، بره به کاراش برسه.»
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم