مدیر
- داستانک
اغتشاش!
یکی از همشاگردیهایم که ظاهراً حوصلهاش هم، به سر رسیده بوده، خم میشود و از روی شیطنت کودکانه، یک سنگریزه…
بیشتر بخوانید » - داستانک
اعتماد
دستمو گرفت ببوسه، کشیدم. چند روز بعدش، معرفی کردم بره کارخونه کارشو شروع بکنه. مدیرعامل بهم گفت: تضمین میکنین شما…
بیشتر بخوانید » - داستانک
تکرار دست دادن
چند روز دیگه، دوباره در خیابون دیدمش؛ روی یه پلهای نشسته بود؛ رفتم جلو؛ سلام کردم؛ گفتم: «دستمو گرفتی، میخوام…
بیشتر بخوانید » - داستانک
دستمال یقه
در مدرسه، هر روز ناظم مدرسه، نگاه میکرد تا کسی یهوقت، خارج از این متحدالشکلی! نباشد که بهنظر میرسد، بیشتر…
بیشتر بخوانید » - داستانک
روباهی که در مرغداری، کار میکرد!
روباهه، چندین سال بود هر نصف شبی و هر آخر هفتهای، به طور مرتب، این کارو با ظرافت تمام انجام…
بیشتر بخوانید » - داستانک
راهاندازی رستوران، با پول شبههناک تکدّیگری
چند روز دیگه، ما موندیم؛ حسابی گشتیم و هر روز هم، کباب خوردیم؛ خیلی خوش گذشت. بعد جمعاً ده روز،…
بیشتر بخوانید » - یاداشت روز
آقای مذهبی دوآتشه نماز جماعت برگزارکن
هرکسی که در ابتداء، خود را پاک و دیندار نشان دهد و بر آن پافشاری هم بکند، نه الزاماً بلکه…
بیشتر بخوانید » - یاداشت روز
سوبله!
این کلمات دوبله و سوبله، خیلی مضحک و یک غلط فاحشند. اگر قبول کردهایم که باید دابل را وارد فارسی…
بیشتر بخوانید » - یاداشت روز
اهر، شهر زبالهها، شهر نخالهها و ناودانهای بدون مدیریت!
بیشتر شهروندان اهری، دیگر مثل سابق، به شعائر مذهبی و حتی ملی، اهمیتی نمیدهند و از برخی مناسبتها، فقط پوسته…
بیشتر بخوانید » - ویژه اسلاید
برشی نازک و خیلی کوچک، از ماجرای کفش و لباسهای من
قبلاً، وقتی روی کفشم، یه گرد و خاک مختصری میافتاد، در وسط پیادهرو هم که میبودم، خم میشدم و با…
بیشتر بخوانید »