دستمال یقه
ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبهراه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اونروز هم، بهخیر گذشت.
- ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبهراه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اونروز هم، بهخیر گذشت.
میگفت: اونموقعها، روال بود؛ باید یقه لباسمون، یه دستمالی، یه قطعه پارچه سفیدی، دوخته میشد.
در مدرسه، هر روز ناظم مدرسه، نگاه میکرد تا کسی یهوقت، خارج از این متحدالشکلی! نباشد که بهنظر میرسد، بیشتر به خاطر چرکی نشدن یقه لباس بالایی و جلوگیری از شستوشویهای زودزود بود.
اونروز، لباس من، یقهاش دستمال نداشت؛ یادم نیست؛ نمیدونـم شایـد هم، از خونـه شسته بودن و هنوز خشک نشده بوده تا همراهم باشه.
ناظـم، با اون ترکـه در دستش، داشت کمکـم به صف ما نزدیـک و نزدیـکتر میشـد؛ من مضطرب بودم اما فکـری به ذهنم رسیده بود؛ خیلی سریع، قسمتی از زیرپیراهنم را که سفید هم بود، بیرون کشیدم و با دندانم پارهاش کردم! و به یقه لباسم، گذاشتم.
ناظم که به من رسید، دیگر همه چیز روبهراه شده بود؛ ناظم، چیزی نگفت؛ یعنی متوجه نشد تا چیزی هم بگه. اونروز هم، بهخیر گذشت.
رسانه یادآوری، صدای رسای همه مردم